فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ثواب آیت الکرسی برای #مردگان⭕
🍂🍂 #رسول_اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: ” کسی که آیت الکرسی را بخواند و #ثواب آنرا نثار اهل قبورنماید
خداونددرقبرهر مرده ای ازمشرق تا مغرب چهل نور (الهی) راداخل می فرماید و به قبرهای آن مردهها وسعت می دهد و درجات آنهارابلندمی فرماید
وبه خواننده #آیتالکرسی ثواب شصت هزار پیغمبرکرامت می فرماید
وازهرحرفی فرشته ای می آفریندکه برای او تاروز قیامت تسبیح نماید.🍂
#اخلاقی
.
#مهارت_همسرداری
هیچ دو انسانی باروحیات وعلاقهمندی مشترک،یافت نشدهاند
پس اگردریک رابطهی دونفره،هیچ مشکل و برخوردی بوجود نیاید،به این معنیست که یکی ازاین دوتمام حرفهای دلش رانمیزند
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدتر از درد زایمان در آمریکا!
صحبتهای متفاوت یکی از هموطنان مهاجر از فیلادلفیا آمریکا
متاسفانه بلاگرهای مهاجرتی همه حقیقت رو بیان نمیکنن و تصویری خیالی و فانتزی از مهاجرت نشون میدن.
همین نگفتن همه حقیقت باعث میشه گاهی بعضی هموطنان عزیزمون نتونن با آگاهی کامل برای آیندهشون تصمیم بگیرن
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
👏#داستان_بهارخانوم
👈#قسمت_دهم
بهار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت: «اسمش مثل اسم خودمه. اسمش بهاره!»
لطیفی رو به توکل کرد و گفت: «تو اسم اون خانمه رو میدونی؟»
توکل گفت: «نه! اصلا به این حرفا نکشید. من داره سرم داغ میکنه!»
با گفتن این حرف، توکل تحمل نکرد و از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. لطیفی سرش را پایین انداخت. فیروزه خانم همین طور که به بهار نگاه میکرد، اشک داغ از گوشه صورتش به زمین میریخت.
بهار تیر خلاص را به قلب آنها زد و گفت: «اون روز، دیگه منم نیستم.»
با این حرفش، انگار داشت خبر بدی از مرگ یا گم شدن خودش میداد. استرس تمام وجود آن سه نفر را گرفت. توکل همان طور که پشتش به آنها بود شانه اش تکان میخورد. خانم لطیفی سرش را پایین انداخته بود و گریه اش گرفت. فیروزه خانم هم دیگر نگویم! داغون! اساسی داغون!
بهار گفت: «گریه نکنین. به جاش بگین ببینم ناهار چیه امروز؟»
با گفتن این حرف، یک لحظه لطیفی وسط گریه اش خنده اش گرفت. گفت: «تو داری از آینده دور خبر میدی اما نمیدونی ناهار امروز چیه؟»
قیافه تپل و مهربان بهار جدی شد و گفت: «دور نیست. نزدیکه. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که باید فکر شستن لباس خوشکلام باشم.»
فیروزه خانم دیگر تحمل نکرد و از جا بلند شد و همین طور که به سمت در اتاق میرفت، با خودش میگفت: «الهی خدا مرگم بده که نبودن تو رو نبینم. الهی نباشم که یه روز تو رو روی اون تخت نبینم. چه خاکی تو سرم کنم اگه تو نباشی؟» این حرفها را میزد و اتاق را ترک کرد.
توکل صورتش را تمیز کرد و رو به طرف لطیفی و بهار ایستاد. لطیفی از سر جایش بلند شد و به بهار نزدیک شد. تا نزدیک شد، بهار بغلش را باز کرد. لطیفی به آغوش بهار رفت و درِ گوش بهار گفت: «سر نمازات واسه منم دعا کن! باشه؟»
بهار که کُلا حرف زدنش مثل حل شدن قند عسل در دل بقیه بود، لبش را به گوش لطیفی نزدیک کرد و گفت: «من گشنمه خاله! تا نمازمو خوندم، باید غذا بخورم. بعدا برات دعا میکنم.»
لطیفی که خنده اش گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و مثل حرص خورده ها گفت: «چشم. چشم بانو! چشم سلطان! چشم. کُشتیمون. هر کی ندونه فکر میکنه داریم ظُلمتون میکنیم.»
موقع نماز خواندن بهار خانوم شد. بهار همیشه تختش رو به قبله بود. یعنی وقتی بلند میشد، رو به قبله مینشست. فیروزه خانم خواست او را به دستشویی ببرد اما قبول نکرد. همانجا با بطری کوچکی که کنارش بود وضو گرفت. یک شیشه کوچولو که گلاب خوشبویی در آن داشت از زیر بالشتش درآورد و کمی خودش را با گلاب معطر کرد و سپس شیشه گلاب را به زیر بالشتش برگرداند. بدون روسری، چادر نماز گل گلیش را به سرش انداخت.
فیروزه خانم همان نزدیکی بود تا اگر بهار کمک میخواهد به او کمک کند. دید که بهار لحظه ای چشمش را بست. زیر لب، مثل آدم گنده ها اما شیرین و خوشمزه یک«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و رحمت الله و برکاته» گفت و بعد از سه چهار ثانیه، دستان تپلش را تا گوشهایش آورد بالا و جوری که دل هر کسی را به غنج می انداخت، گفت: «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!»
وقتی بهار نماز میخواند، همه بچه ها به او نگاه میکردند. از بس شیرین و تپل تپل اذکار نماز را میگفت. یک عروسک داشت که اسمش را گذاشته بود تابستان! میگفت تابستان خواهر کوچک من است. تابستان دست داشت اما چون کاموایی بود، انگشت نداشت. خودِ بهار برایش انگشت و برای هر انگشتش، سه بند انگشت با خودکار کشیده بود. گاهی که یادش بود، تابستان را بعد از نماز روی پاهایش میگذاشت و آرام و شمرده شمرده با انگشتان تابستان ذکر و تسبیحات میگفت.
بگذریم.
همان قدر که در خانه امید عزا بود و خودشان را درگیرِ یک طوفان میدیدند که هم قرار است بهار را از آنها بگیرد و هم امکان دارد خانه امید را از بیخ و بُن با مشکل مواجه کند، دقیقا همان قدر و شاید هم بیشتر، در خانه و دل فرحناز آشوب بود و لحظه به لحظه بیقرارتر میشد.
فرانک و مهرداد که تا آن روز، فرحناز را آنطور ندیده بودند، نگرانش بودند و به پیشنهاد فرانک، قرار شد که فرحناز را یک مدت، یعنی تا وقتی که تکلیف وابستگیاش به بهار روشن میشود، به خانه پدر و مادرش برود و همه در آنجا پاتوق داشته باشند. حتی مهرداد هم هر شب به آنجا میرفت و دلش از عمق جان میسوخت که خانمش اینقدر حالش بد است و اینقدر بی قرار شده.
همه میخواستند با بزرگتری و تدبیر پدر و مادر فرحناز، قضیه ختم به خیر شود. هر شب دور هم جمع میشدند و انواع و اقسام فکرها و ایده ها را با هم مطرح میکردند.
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 #علامه_حسنزادهآملی #مرگ را چقدر دلنشین به تصویر می کشد...رحمت الله علیه
#سخن_بزرگان #اعتقادی #اخلاقی
❌هر چه انرژی برای فرزند پروری دارید
تا ۱۲سالگی فرزندتان بکار بگیرید ️چراکه بعد از آن، اثر بخشی تربیت به شدت کاهش مییابد.
والدینی که با مشاهده بحرانهای رفتاری نوجوان تازه به فکر تربیت می افتند با سختی زیادی روبرو می شوند.
#تربیت #تربیت_فرزند #فرزندپروری
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۱۲
#امروز👇
🙏 #شنبه #هشتم_مهر ۱۴۰۲
👌در #هفته_وحدت
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله و همه #شهدای_انقلاب، و اموات علیهمالسلام
🔴به هر چیز کوچکی گیر ندهید
یکی از مسموم ترین رفتارها در رابطه، رفتار «برد و باخت» است.
همسرتان فراموش کرده زباله ها را بیرون ببرد پس شما عصبانی می شوید. شما فراموش کرده اید مرغ ها را از فریزر دربیاورید همسرتان عصبانی می شود.
چنین رفتارهای خشونت آمیز انفعالی نشان دهنده یک مشکل جدی در رابطه شماست؛ اما به جای این که اصل مشکل را رفع کنید مدام به چیزهای کوچک گیر می دهید.
اگر تاکنون توانسته اید این قوانین را درک کنید، سعی کنید از این به بعد آرام و مثبت باشید. به خاطر بیاورید که شادی بر پایه صبر، عشق و درک ساخته می شود نه بر پایه پشیمانی.
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
🛑 نکته شبانه
آیتالله بهجت: هرکس عادت به تاخیر نمازها کرده است خود را برای تاخیر در همه امور زندگی آماده کند.
#اخلاقی #نماز #سخن_بزرگان #امر_به_معروف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 #هشدار
📽 تو یک انسانِ جنایتکاری !
👈 الکی اسم خودت رو نذار پدر یا مادر!!
💡 چرا نمیفهمی بچهت رو داری به کثیفترین رَوِشِ ممکن، تحویل جامعه میدی؟!
چرا نمیفهمی بچهت رو داری منحرف میکنی؟!
چرا نمیفهمی بچهت پاک و معصومه ولی دقیقا داری ازش سوء استفاده میکنی؟!
داری از بچهت چی میسازی دقیقا؟!
بفهم خواهشا، بفهم!!
#کوکان_کار
#فرزندپروری
#تربیت_فرزند
#کودک_آزاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این #پست صرفا جهت تقویت روحیه و #لذت بردن شماست😍
#عیدمیلادپیامبرمبارک😍❤️❤️❤️
#هفته_وحدت به مسلمین جهان مبارک باشه😍❤️❤️❤️
#داستان_بهارخانوم
#قسمت_یازدهم
👏تا اسم حکم جلب را آورد، فرحناز به زور نشست روی تختش. رو به مهرداد گفت: «چی شده؟ نکنه همون...!!»
مهرداد بلند شد و شروع به آماده شدن کرد. با این که خیلی بهم ریخته بود. رو به فرحناز گفت: «ببین خانمی! مرگ من، تو اصلا به فکر من نباش. ممکنه کار من بیخ پیدا کنه. تو به فکر خودت و بهار باش. من از پسِ خودم برمیام.»
فرحناز که حال بلند شدن نداشت، به زور بلند شد. سوگل خانم و فرانک هم آمدند و میپرسیدند «چه شده؟!». فرحناز گفت: «برای علیپور زنگ بزنم؟»
مهرداد میخواست جواب بدهد که دوباره زنگ به صدا درآمد و تمرکز مهرداد را به هم ریخت. گفت: «نمیدونم. شاید احمدی بهتر باشه. اما... تو به احمدی زنگ بزن. خودمم به علیپور زنگ میزنم.»
این را گفت و رفت. سوگل آمد و زیر دست فرحناز را گرفت و گفت: «چی شده؟ چرا پلیس؟»
فرحناز گفت: «سر فرصت... مامان یه کم شیر میاری برام؟»
سوگل خانم، فرحناز را روی تختش نشاند و رفت تا برایش شیر بیاورد. به محض این که فرحناز دید کسی دور و برش نیست، آرام به فرانک گفت: «من امروز باید بهار رو ببینم! یه ساعت دیگه... نه ... زوده اون وقت... بذار ساعت نه یا نه و نیم بریم پیش بهار!»
فرانک گفت: «نمیدونم برخوردشون چطوریه اما باشه. فقط بهانه اش با تو! ممکنه سوگل خانم نذاره بریم بیرون!»
به هر مکافاتی بود، ساعت نه از خانه خارج شدند و به طرف خانه امید رفتند. دیدند برخلاف آن روز، در اصلی باز هست. فرحناز که آن روز کمی بیشتر از روزهای قبل، سر و وضعش را پوشانده بود، بسم الله گفت و پا به حیاط انجا گذاشت. دید در حیاط اصلی هیچ کس نیست. فقط فیروزه خانم در حال جارو کردن آنجاست.
قدم قدم به طرف فیروزه خانم پیش میرفتند که از پشت سرشان صدایی آمد که گفت: «سلام.»
تا برگشتند، چشمشان به جمال بهار خانوم روشن شد. فرحناز مثل تشنه ای که چشمش به آب خورده باشد به طرف بهار رفت. بهار، مانند دفعه قبل، آغوشش را باز کرد و فرحناز را بغل کرد. چند لحظه همدیگر را فشار دادند. اینقدر فرحناز حالش در آن ثانیه ها خوب بود که حد و حساب نداشت. اما دلش هنوز خنک نشده بود. صورت مثل ماهِ بهار را بین دو کف دستش گرفت و یک دورِ کامل، صورت بهار را بوسید. بهار هم فقط لبخند و دلبری.
فرحناز که زبانش قفل شده بود. اما بهار نه! شروع به حرف زدن کرد.
-از صبح منتظرت بودم. خوب کردی اومدی.
فرحناز که مثل بچه ای در مقابلِ ویلچرِ یک بزرگ زانو زده بود فقط گوش میداد و گریه میکرد.
-دیگه گریه نکن. اگه گریه نکنی، یه راز بهت میگم. یه راز بزرگ!
فرحناز فورا صورتش را پاک کرد و ساکت شد تا ببیند بهار چه میگوید؟
بهار سرش را نزدیک گوش فرحناز آورد و درِ گوشی به او گفت: «چند روز دیگه... روز جمعه... تنها برو حرم... صبح باید بریا... کوچولوها با مامانشون میان اونجا... همونجا بشین تا یه نشونه ببینی! باشه؟»
فرحناز فقط سرش را تکان داد.
بهار گفت: «آفرین. از صبح برو بشین تا یه نشونه ببینی. یه آشنا. یکی که میتونه دست تو رو بذاره تو دست من! باشه؟»
فرحناز به زور زبانش را چرخاند و گفت: «باشه. بهار جون!»
فیروزه خانم که تازه متوجه حضور فرانک و فرحناز در آنجا شده بود، با سر و صدا جلو آمد و گفت: «بازم که پیداتون شد! چی میخواین از جونش؟! بابا ولمون کنین! شما مگه مسلمون نیستین؟»
بهار به فرحناز گفت: «جانم! زود بگو تا نیومده!»
فرحناز فقط فرصت کرد که بگوید: «مهرداد!»
بهار تا فیروزه خانم نرسیده بود فوری درِ گوشِ فرحناز گفت: «نمیشناسمش!!»
تا این را گفت، فیروزه خانم از راه رسید و ویلچر بهار را گرفت و با خودش برد. لحظه ای که میخواست برود، فرحناز فقط فرصت کرد صورتش را به زور به دست راست بهار برساند و دست ناز و دخترانه اش را یک بار دیگر ببوسد.
ادامه دارد...
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۱۳
#امروز👇
🙏 #یکشنبه #نهم_مهر ۱۴۰۲
👌در #هفته_وحدت
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله و همه #شهدای_انقلاب، و اموات علیهمالسلام