بسم الله الرحمن الرحیم
🔷 #داستان « #بهار_خانوم»🔷
#قسمت_نهم
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت چهارم
🔺دو روز بعد-خانه امید
خانم توکل چادرش را درآورده بود و در حال نشان دادن کاغذهایی به خانم لطیفی بود.
-کمتر از دو هفته دیگه باید پروانه اینجا را تمدید کنیم. دو دوره قبل با کسانی که رفتیم حرف زدیم، نذاشتن کمسیون تشکیل بشه و خدا لطف کرد و مهر تمدید زدند. اما این بار نمیدونم چه پیش بیاد!
-چطور؟
-خب چون اون وکیله... که اسمش احمدی هست لابد رفته و زیر و روی همه چیزو درآورده و چوب لای چرخمون میذاره. درسته کار ما غیرقانونی نیست اما اگه کسی بگرده، میتونه چیزایی پیدا کنه که دردسر بشه.
-وای اسمشو نیار! دو روزه که از جلوی چشمام تکون نمیخوره! همش به احمدی و حرفاش فکر میکنم.
-خانم لطیفی! اینا کوتاه نمیان. وقتی خانمه و شوهرش میرن دست به دامن یکی مثل احمدی میشن، ینی قصد ندارن کوتاه بیان. باید یه فکری کنیم.
-آره. اما چه فکری؟ راستی... میخوای با خود بهار صحبت کنیم؟
-کار درستیه؟ اذیت نمیشه؟
-نمیدونم اما اون دلش پاکه. یادته اون بار درباره بارون و نرفتن به اردو حرف زد. با این که هوا ابری نبود، اما یهو ظهر هوا ابری شد و چه بارونی اومد!
-یادمه. که ماشین خراب شد وسط راه و کلی زیر بارون صبر کردیم تا درست شد؟
-اره. به فیروزه خانم بگو ... نمیخواد... بیا بریم پیش بهار!
لطیفی و توکل از دفترشان خارج شدند و به طرف بهار رفتند. بهار، روی تختش نشسته بود و داشت به فیروزه خانم نگاه میکرد. فیروزه خانم هم در حال تمیز کردن ویلچرِ بهار بود و با خودش و با بهار حرف میزد.
-تُپلیت به کی رفته نمیدونم! با این که کم غذا هستی، ولی ماشالله آبم میخوری تپل میشی. دیگه شاید باید فکرِ یه ویلچر دیگه باشیم. خیلی ساله که اینو داری و میترسم یهو یه جایی وسط راه زمینگیر بشه.
لطیفی و توکل با شنیدن این حرفها خنده شان گرفته بود. با خنده و سلام وارد شدند.
لطیفی: «سلام بهار جون! خوبی؟»
توکل: «سلام. صبح بخیر!»
بهار لبخندی زد و دستش به طرف آنها دراز کرد و گفت: «سلام. سلام. خوش اومدین!»
با بهار دست دادند و نشستن روی صندلیِ کنارِ تختش.
لطیفی: «موهاتو کی برات گیس کرده دختر؟»
بهار با همان لحن بامزه دخترانه اش گفت: «سیمین جون برام گیس کرده. دیدم داره گریه میکنه. یکی از بچه ها اذیتش کرده بود. گفتم پاشو بیا موهای منو بباف! یه روزی میشه که سیمین جون آرایشگر خوبی میشه.»
لطیفی و توکل و فیروزه خانم با شنیدن این حرف، بیشتر به بهار دقت کردند و نزدیک تر به او نشستند.
لطیفی: «دیگه چه خبر؟ خوبی؟»
بهار با همان لحن شیرینش گفت: «خوبم. ولی شما خوب نیستی. میترسی!»
لطیفی تا این را شنید، زیر لب لا اله الا الله گفت و نفس عمیقی کشید و گفت: «آره. میترسم. دیگه چی میدونی؟»
بهار آب دهانش را قورت داد و سرش را نزدیک تر آورد و مثلا یواشکی به آنها گفت: «اینجا خراب میشه. به بچه ها نگو تا نترسن! ولی خوب میشه. قشنگ میشه. اما دیگه اون روز، فیروزه جون اینجا نیست!»
فیروزه با شنیدن این حرف، حالش دگرگون شد. بغض کرد. دیگر تحمل شنیدن بقیه حرفهای عجیب و غریبِ بهار را نداشت. اما نرفت. ترجیح داد بنشیند و آن جمع را ترک نکند.
لطیفی پرسید: «کی خرابش میکنه؟ آدم بدا؟»
بهار گفت: «اولش آدمای بدی هستن. یه کمی خراب میکنن. بعدش آدم خوبا میان و همشو خراب میکنن.»
توکل پرسید: «همشون بَدَن؟»
بهار گفت: «همشون نه. آدمای خوبیَن. مخصوصا اون خانمه. همون که تو حیاط بغلم کرد. اون خیلی مهربونه. من اسمشم میدونم.
توکل و لطیفی با تعجب به هم نگاه کردند. فیروزه خانم زیر لب«یا ارحم الراحمین! یا صاحب صبر!» میگفت.
لطیفی پرسید: «ما که اسمشو به تو نگفتیم دختر! اسمش چیه؟»
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مجری شبکه بهایی منوتو: شهدای مدافع حرم هیچ احترامی نزد مردم ندارند و مردم آنها را بخشی از خودشان نمیدانند!
تودهنی محکم مردم به اظهارات مغرضانه مجری شبکه بهایی منوتو!
#آگاهی_سیاسی #جهاد_تبیین #دفاع_مقدس #هفته_دفاع_مقدس
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۱۰
#امروز👇
🙏 #پنجشنبه #ششم_مهر ۱۴۰۲
👌در #هفته_دفاع_مقدس
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک همه #شهدای_انقلاب و #دفاع_مقدس به تبع #شهدای_کربلا علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢توصیه مهم #شهید_ابراهیم_هادی:
به فکرِ مثلِ شهدا مردن نباشید
به فکرِ مثل شهدا زندگیگردن باشید.🌱
#هفته_دفاع_مقدس
#مدیون_شهدا_هستیم
#مهارت_زندگی
👏زندگی مشترک، یک میهمانی است، آن را با زیباترین احساسات تان آذین ببندید
همسرتان مهمان اصلی لحظات زندگی شماست، سعی کنید همواره میزبان و مهمان نواز شایسته ای باشید
#همسرداری #زناشویی #مهارت_زندگی
🌹#صادق_آهنگران تو یه تیکه از شعرش میخونه،
شمعِ شبهای دوعیجی میشدیم؛
میدونید این مصرع یعنی چی؟!
عراق تو منطقه دوعیجی بمبِ فسفری مینداخت.
فسفر وقتی با اکسیژن هوا ترکیب بشه
شعلهور میشه، رزمنده ها که زیر این بمب
ها گیر میکردن، فسفر به تنشون میچسبید،
و با هیچ وسیله ای دیگه خاموش نمیشد و اونا
میسوختن و میسوختن و میسوختن...
و صبح، باد خاکستر هاشون رو میبرد...
به خدا قسم که ما خیلی مدیونیم!
چه خون هایی ریخته شد تا ماها شاید
بیدار بشیم، تا شاید بیایم پایِ کار..
#شهدا #هفته_دفاع_مقدس
#دفاع_مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻
#اللهم_الرزقنا_کربلا
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۱۱
#امروز👇
🙏 #جمعه #هفتم_مهر ۱۴۰۲
👌در #هفته_وحدت
🤲ثواب قرائت امروز محضر مبارک #پیامبر_اکرم صلیاللهعلیهوآله و همه #شهدای_انقلاب، و اموات علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ثواب آیت الکرسی برای #مردگان⭕
🍂🍂 #رسول_اکرم (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: ” کسی که آیت الکرسی را بخواند و #ثواب آنرا نثار اهل قبورنماید
خداونددرقبرهر مرده ای ازمشرق تا مغرب چهل نور (الهی) راداخل می فرماید و به قبرهای آن مردهها وسعت می دهد و درجات آنهارابلندمی فرماید
وبه خواننده #آیتالکرسی ثواب شصت هزار پیغمبرکرامت می فرماید
وازهرحرفی فرشته ای می آفریندکه برای او تاروز قیامت تسبیح نماید.🍂
#اخلاقی
.
#مهارت_همسرداری
هیچ دو انسانی باروحیات وعلاقهمندی مشترک،یافت نشدهاند
پس اگردریک رابطهی دونفره،هیچ مشکل و برخوردی بوجود نیاید،به این معنیست که یکی ازاین دوتمام حرفهای دلش رانمیزند
#مهارت_زندگی #همسرداری #زناشویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدتر از درد زایمان در آمریکا!
صحبتهای متفاوت یکی از هموطنان مهاجر از فیلادلفیا آمریکا
متاسفانه بلاگرهای مهاجرتی همه حقیقت رو بیان نمیکنن و تصویری خیالی و فانتزی از مهاجرت نشون میدن.
همین نگفتن همه حقیقت باعث میشه گاهی بعضی هموطنان عزیزمون نتونن با آگاهی کامل برای آیندهشون تصمیم بگیرن
#جهاد_تبیین #آگاهی_سیاسی
👏#داستان_بهارخانوم
👈#قسمت_دهم
بهار دستی به صورت و موهاش کشید و گفت: «اسمش مثل اسم خودمه. اسمش بهاره!»
لطیفی رو به توکل کرد و گفت: «تو اسم اون خانمه رو میدونی؟»
توکل گفت: «نه! اصلا به این حرفا نکشید. من داره سرم داغ میکنه!»
با گفتن این حرف، توکل تحمل نکرد و از سر جایش بلند شد و رفت کنار پنجره. لطیفی سرش را پایین انداخت. فیروزه خانم همین طور که به بهار نگاه میکرد، اشک داغ از گوشه صورتش به زمین میریخت.
بهار تیر خلاص را به قلب آنها زد و گفت: «اون روز، دیگه منم نیستم.»
با این حرفش، انگار داشت خبر بدی از مرگ یا گم شدن خودش میداد. استرس تمام وجود آن سه نفر را گرفت. توکل همان طور که پشتش به آنها بود شانه اش تکان میخورد. خانم لطیفی سرش را پایین انداخته بود و گریه اش گرفت. فیروزه خانم هم دیگر نگویم! داغون! اساسی داغون!
بهار گفت: «گریه نکنین. به جاش بگین ببینم ناهار چیه امروز؟»
با گفتن این حرف، یک لحظه لطیفی وسط گریه اش خنده اش گرفت. گفت: «تو داری از آینده دور خبر میدی اما نمیدونی ناهار امروز چیه؟»
قیافه تپل و مهربان بهار جدی شد و گفت: «دور نیست. نزدیکه. خیلی نزدیک. اینقدر نزدیک که باید فکر شستن لباس خوشکلام باشم.»
فیروزه خانم دیگر تحمل نکرد و از جا بلند شد و همین طور که به سمت در اتاق میرفت، با خودش میگفت: «الهی خدا مرگم بده که نبودن تو رو نبینم. الهی نباشم که یه روز تو رو روی اون تخت نبینم. چه خاکی تو سرم کنم اگه تو نباشی؟» این حرفها را میزد و اتاق را ترک کرد.
توکل صورتش را تمیز کرد و رو به طرف لطیفی و بهار ایستاد. لطیفی از سر جایش بلند شد و به بهار نزدیک شد. تا نزدیک شد، بهار بغلش را باز کرد. لطیفی به آغوش بهار رفت و درِ گوش بهار گفت: «سر نمازات واسه منم دعا کن! باشه؟»
بهار که کُلا حرف زدنش مثل حل شدن قند عسل در دل بقیه بود، لبش را به گوش لطیفی نزدیک کرد و گفت: «من گشنمه خاله! تا نمازمو خوندم، باید غذا بخورم. بعدا برات دعا میکنم.»
لطیفی که خنده اش گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و مثل حرص خورده ها گفت: «چشم. چشم بانو! چشم سلطان! چشم. کُشتیمون. هر کی ندونه فکر میکنه داریم ظُلمتون میکنیم.»
موقع نماز خواندن بهار خانوم شد. بهار همیشه تختش رو به قبله بود. یعنی وقتی بلند میشد، رو به قبله مینشست. فیروزه خانم خواست او را به دستشویی ببرد اما قبول نکرد. همانجا با بطری کوچکی که کنارش بود وضو گرفت. یک شیشه کوچولو که گلاب خوشبویی در آن داشت از زیر بالشتش درآورد و کمی خودش را با گلاب معطر کرد و سپس شیشه گلاب را به زیر بالشتش برگرداند. بدون روسری، چادر نماز گل گلیش را به سرش انداخت.
فیروزه خانم همان نزدیکی بود تا اگر بهار کمک میخواهد به او کمک کند. دید که بهار لحظه ای چشمش را بست. زیر لب، مثل آدم گنده ها اما شیرین و خوشمزه یک«السلام علیک یا اباعبدالله الحسین و رحمت الله و برکاته» گفت و بعد از سه چهار ثانیه، دستان تپلش را تا گوشهایش آورد بالا و جوری که دل هر کسی را به غنج می انداخت، گفت: «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم قربتا الی الله... الله اکبر!»
وقتی بهار نماز میخواند، همه بچه ها به او نگاه میکردند. از بس شیرین و تپل تپل اذکار نماز را میگفت. یک عروسک داشت که اسمش را گذاشته بود تابستان! میگفت تابستان خواهر کوچک من است. تابستان دست داشت اما چون کاموایی بود، انگشت نداشت. خودِ بهار برایش انگشت و برای هر انگشتش، سه بند انگشت با خودکار کشیده بود. گاهی که یادش بود، تابستان را بعد از نماز روی پاهایش میگذاشت و آرام و شمرده شمرده با انگشتان تابستان ذکر و تسبیحات میگفت.
بگذریم.
همان قدر که در خانه امید عزا بود و خودشان را درگیرِ یک طوفان میدیدند که هم قرار است بهار را از آنها بگیرد و هم امکان دارد خانه امید را از بیخ و بُن با مشکل مواجه کند، دقیقا همان قدر و شاید هم بیشتر، در خانه و دل فرحناز آشوب بود و لحظه به لحظه بیقرارتر میشد.
فرانک و مهرداد که تا آن روز، فرحناز را آنطور ندیده بودند، نگرانش بودند و به پیشنهاد فرانک، قرار شد که فرحناز را یک مدت، یعنی تا وقتی که تکلیف وابستگیاش به بهار روشن میشود، به خانه پدر و مادرش برود و همه در آنجا پاتوق داشته باشند. حتی مهرداد هم هر شب به آنجا میرفت و دلش از عمق جان میسوخت که خانمش اینقدر حالش بد است و اینقدر بی قرار شده.
همه میخواستند با بزرگتری و تدبیر پدر و مادر فرحناز، قضیه ختم به خیر شود. هر شب دور هم جمع میشدند و انواع و اقسام فکرها و ایده ها را با هم مطرح میکردند.
ادامه👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 #علامه_حسنزادهآملی #مرگ را چقدر دلنشین به تصویر می کشد...رحمت الله علیه
#سخن_بزرگان #اعتقادی #اخلاقی