eitaa logo
کودک و خانواده
189 دنبال‌کننده
11هزار عکس
4.3هزار ویدیو
12 فایل
سبک زندگی و تربیت کودک
مشاهده در ایتا
دانلود
خدایا شکرت، که هر چه پیش می آید در نهایت درست میشود، چون تو را باور دارم. خدایا شکرت که از قلبم خبر داری، از سنگینی مسائلی که گوشه ی دلم نشسته هم خبر داری، اما خودت میدانی که من برای آنها، راههای درست پیدا میکنم، آن هم فقط با توکل و عشق به تو ... خدایا شکرت که دستانم در دستان توانمند توست و تو مرا به سرزمین های سرسبز و آرام میبری، میدانم تمام خواسته هایم را با مهر الهی تحقق میبخشی.... از دشواری های مسیرم هراسی به دل راه نمیدهم، محکم می ایستم، یقین دارم ترکم نمیکنی، هر چالشی افق دیدِ مرا وسیع تر میکند و باعت میشود که بعد از خروج از آن سختی، آن آدم قبلی نباشم.... و هشیارتر شوم ... نگرانی های آینده نا معلوم را به تو میسپارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴 به نظرم از اول به ما آدرس غلط دادن 🪴 گفتن به موفقیت فکر کن، به رتبه، به دانشگاه، به کار خوب، به درآمد بالا 🪴 ولی یبار نگفتن به خودت فکر کن، ببین تو چی استعداد داری، به چی علاقه داری، همونو دنبال کن... 🪴ما برای هدفی خلق شده ایم و رسالت ویژه ای داریم که باید کشفش کنیم... ✅ و جالب اینجاست که اگه اونو کشفش کنیم به تک تک اون موفقیت هایی که یه عمر دنبالش می دویدیم و نمیرسیدیم...میرسیم!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖اسم رمان جدید 💖 نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی با ما همـــراه باشـــــید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ازعشق_تاپاییز قسمت ۱۳ امروز من و علیرضا سر یکی از همکلاسی‌هامون دعوامون شد به همین منظور علیرضا مثل بچه‌ها قهر کرد و شب رفت حجره همون پسره ناصرم رفته بود اتاق محمدتقی مومنی و من اون شب تو اتاقم تنها بودم. بخاطر اینکه راحت باشم پنجره‌ها رو با ملحفه پوشوندم به جز پنجره ای که رو به جنگل باز بود تو حوزه کسی نبود اکثرا رفته بودن امامزاده و حوزه تقریبا خالی از سکنه شده بود. بعد از شام رفتم کنار پنجره با اینکه هوا تاریک بود اما پرواز خفاش‌ها و جغدها تو شب به زیبایی دیده می‌شد. لب پنجره نشسته بودم که حس کردم یه چیزی خورد به شیشه، اول حس کردم شاید خیالاتی شدم توجه نکردم. تا اینکه دوباره چیزی شبیه به یه سنگ خورد به شیشه. خیلی ترسیدم اومدم داخل اتاق و پنجره رو بستم و پرده رو کشیدم و مشغول درس خوندن شدم. اینم بگم اتاق من طبقه دوم بود و دور و اطرافش اصلا اتاقی نبود که بخوام احتمال بدم کسی داره سر به سرم میذاره سرم رو کتاب بود که این باز یه چیزی محکم‌تر خورد به شیشه. باترس و دلهره رفتم لب پنجره هوا خیلی تاریک بود و چیزی لابلای درختا دیده نمیشد -کیه؟؟؟ میگم تو کی هستی؟؟ هرکی هستی خیلی شوخی مسخره‌ای بود تا خواستم پنجره رو ببندم یه سنگ گنده که به دور یه کاغذ پیچیده بود افتاد تو اتاق. ناخواسته جیغ بنفشی کشیدم و از تو اتاق زدم بیرون. خواستم برم پیش علیرضا بگم برگرده سر خونه زندگیش اما غرورم اجازه نداد. برگشتم تو اتاق سنگ رو برداشتم و کاغذ دورشو خوندم -سلام تروخدا بیا پایین بسم‌الله این چه وضعشه همین جمله کوتاهو چند بار خوندم گیج شده بودم به خودم گفتم حتما یه شوخی بچه‌گانست تو فکر بودم که دوباره سنگی به شیشه خورد. دیگه خیلی ترسیده بودم از اتاق من تا اتاق بعدی یه راهروی پیچ در پیچ بود که چیزی جز تاریکی نشون نمیداد دوباره رفتم لب پنجره آب دهنمو قورت دادم و گفتم -کسی اون پایینه؟ علیرضا تویی؟ ناصر تویی بچه‌بازی در نیار اگه تویی بیا بیرون داشتم مطمئن میشدم کسی اون پایین نیست که یهو از لابلای درختا و تاریکی مطلق یه سایه پیدا شد خوب که دقت کردم دیدم یکی داره لابلای شاخ و برگ درختا بال بال میزنه که خودشو به من نشون بده وقتی مطمئن شدم آدمیزاده پرسیدم -شما کی هستی؟ اون پایین چکار میکنی؟ -بیا پایین آقا خواهش میکنم بذارید بیام تو تا نیم‌ساعت دیگه اینجا پر از حیوانات درنده میشه نمیتونم برگردم شهر مطمئنم نرسیده به جاده طعمه گرگها میشم این تمام حرفی بود که سعید داشت میگفت یه جوون خوش برخورد و تر و تمیز که از ظاهرش مشخص بود گدا و سائل نیست -نمیشه اقا اینجا خوابگاهِ، مسول خوابگاه هم من نیستم. تازشم ما اینجا اردو اومدیم نمیتونم که مهمون دعوت کنم مسولیت داره سعید باصدای مظلومتری گفت -داداش تو جوونی منم جوونم درک کن. بخدا من آدم بدی نیستم فقط یه گوشه کنار شبم صبح شه میرم یزد. اما الان میترسم برم سمت جاده . این روستا شبای خطرناکی داره میخواستم پنجره رو ببندم و بیخیالش بشم اما وجدانم راضی نشد با دودلی و استرس توام با عطوفت گفتم -صبر کن الان میام پایین نمی‌دونستم کاری که می‌خوام انجام بدم چقدر درسته . فقط میدونم اگه آقای صالحی بفهمه پوستم کنده‌ست داشتم از پله ها میرفتم پایین از ابتدای ورودی پله ها تا درب حوزه یه راهرو بود که پوشیده بود از درخت و گل و گیاه که هر آن ممکن بود ماری عقربی چیزی از لابه لای درختا بیاد بیرون. کمی که جلو رفتم و چیزی جز تاریکی دیده نمیشد. دستی محکم دستمو سمت خودش کشید این صحنه چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما تو این مدت قلبم چند ثانیه کپ کرده بود بدجور ترسیده بودم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که همه اینها نقشه بوده و من گرفتار یه عده ناشناسم که قرار بود بهم کمک کنم. اما ماجرا برخلاف ظن من بود دست علیرضا بود با دیدنش دلم میخواست هرچی فحش بلدم و نثارش کنم. بدجور ترسیده بودم با عصبانیت که کارد بهم می‌زدی خونم درنمیومد گفتم -چه مرگته وحشی این چه کاری بود کردی زهر ترک شدم -کجا میری این موقع شب؟ -به تو چه دارم میرم سر قبرت فاتحه بخونم. نمیای؟ -اسماعیل اون پسره رو نمیاری تو حوزه تعجب کردم. مات شده بودم. این از‌ کجا خبر داره -کدوم پسره از چی داری حرف میزنی -از من پنهان نکن من پشت پنجره سمت راست اتاقت بودم از پشت ملحفه دیدم چطور مثل جن‌زده ها ترسیده بودی. حرف‌هاتم با اون پسره شنیدم. حالا هم اگه میخوای حاج‌آقا صالحی روزگارتو سیاه کنه برو اون پسره رو بیار تو 🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
👈 ۴۶۰ 👇 🙏 ماه ۱۴۰۳ 🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهم‌السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ تمام عالم متوسل به ائمه می‌شوند و ائمه به حضرت زهرا سلام الله علیها ♻️ امام محمّد باقر (علیه السّلام) هرگاه ، طاقتش را می ربود، خنکی طلب می کرد و وقتی که آب به دستش می رسید و جرعه ای از آن را می نوشید، لحظه ای از نوشیدن باز می ماند و سپس با صدای بلند به حدّی که بیرون خانه نیز شنیده می شد از ته دل، مادرش (علیهاالسّلام) را صدا می کرد و می فرمود: «فاطمه! ای دختر رسول خدا!» و بدین گونه خود را از سوز تب نجات می داد و بر خویش مرهمی می نهاد و جان و روح خود را با یاد محبوب و توسّل به آن حضرت، آرام و عطرآگین می نمود. (سفینه البحار، ج۲، ص ۳۷۴)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا