⚫️ تمام عالم متوسل به ائمه میشوند و ائمه به حضرت زهرا سلام الله علیها
♻️ امام محمّد باقر (علیه السّلام) هرگاه #تب، طاقتش را می ربود، #آب خنکی طلب می کرد و وقتی که آب به دستش می رسید و جرعه ای از آن را می نوشید، لحظه ای از نوشیدن باز می ماند و سپس با صدای بلند به حدّی که بیرون خانه نیز شنیده می شد از ته دل، مادرش #حضرت_زهرا (علیهاالسّلام) را صدا می کرد و می فرمود: «فاطمه! ای دختر رسول خدا!» و بدین گونه خود را از سوز تب نجات می داد و بر خویش مرهمی می نهاد و جان و روح خود را با یاد محبوب و توسّل به آن حضرت، آرام و عطرآگین می نمود.
(سفینه البحار، ج۲، ص ۳۷۴)
#ولادت_حضرت_زهرا #سبک_زندگی #روز_زن
#خانواده
❤️🔥✨داشتن صداقت در رابطه با اعضای خانواده بسیار مهم است.
✍🏻صداقت باعث به وجود آمدن احساس اعتماد بین زن و شوهر وفرزندان می شود.
✍🏻 ابراز صادقانه احساسات و عواطف باعث می شود اعضای خانواده بهتر نسبت به یکدیگر شناخت و درک بیشتری داشته باشند
✍🏻 همچنین باعث محکمتر شدن پیوند عاطفی بین خانواده میشود؛ به این دلیل که احساس صمیمیت بین اعضای خانواده را افزایش میدهد.
✍🏻 بنابراین یکی از اصول بنیادین در خانواده موفق، صداقت داشتن است.
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #همسرداری #فرزندپروری #تربیت
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خداوند اگر بخواهد نعمت خود را در حق کسی تمام کند ، خدمت به #پدر و #مادر را به عهده او میگذارد...
🎙#دکتر_عزیزی
#ولادت_حضرت_زهرا #فاطمه_زهرا
#روز_مادر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق_تاپاییز
قسمت ۱۴
-علیرضا انسانیتت کجا رفته اون بنده خدا به کمک نیاز داره اگه اون بیرون بمونه فردا صبح باید تکه های بدنشو از تو کوچه خیابون جمع کنی البته اگه گرگا چیزی برامون بذارن
-اسماعیل یه دنده نباش این پسره کار دستمون میده. اگه حاجآقا بفهمه پدر جفتمونو درمیاره
-این بنده خدا چه خطری میتونه داشته باشه گناه داره بچه مردم. ثانیا قرار نیست حاجآقا چیزی بفهمه الان میبریمش تو اتاق جای من میخوابه پتورم میندازه رو سرش حاجآقا فکر میکنه منم که خوابیدم فردا صبحم که میگیم بره خودش
-چی بگم من که حریف لجبازیات نمیشم. ولی هرچی شد پای خودت
-باشه قبول تو فقط دهنت چفت باشه همه چی حله
-همین کاراتو میکنی بهت میگن رابینهود وگرنه تهش کوزِت هم نیستی
حوصله نداشتم جواب علیرضا رو بدم
ترجیح دادم برم سمت در تا بقیه از راه نرسیدن سمت در رفتم و علیرضا هم پشت سرم روانه شد
درو باز کردم حیوونکی روی یه تخت سنگ نشسته بود و داشت با خاکهای روی زمین ور میرفت
-سلام
-سلام داداش خوبی ممنون از اینکه اومدی پایین
-سعیدم. سعید امیریان. اومده بودم برای چیدن میوه های پدربزرگم.....
حوصله نداشتم حرفاشو بشنوم
یعنی فرصت نبود که بشنوم. حرفشو قطع کردم و گفتم
-ببین اقا ما اینجا طلبهایم اردو اومدیم. الانم خیلی دارم ریسک میکنم که بدون اجازه گفتم بیای تو . اگه مسولمون بفهمه برای من و این دوستم خیلی بد میشه . پس لطفا بی سروصدا برید تو اتاقم لامپا رو خاموش میکنم بگیرید بخابید. منم میرم اتاق دوستم. فقط پتو رو روصورتتون بندازین که اگه کسی شما رو دید فکر کنه منم که خوابیدم
-این وقت شب بخوابم؟ هنوز که سرشبه
-پ ن پ انتظار دارید تا صبح یه قل دو قل بازی کنیم یه وقت حوصلهتون سر نره
سعید که از طرز صحبتم خندهش گرفته بود
درحالی که از پلهها میرفت بالا گفت
-شما من و یاد خانم معلم دبستانم میندازی وقتی عصبانی میشد شبیه شما میشد
یکم بهم برخورد با اخم کوچیکی گفتم
-اگه من جای معلم دبستانت بودم طوری ادبت میکردم که مدیریت زمان دستت بیاد. مجبور نشی این موقع شب حیرون و سرگردون باشی
-راستی اسم این دوستتون چیه خیلی آدم ضدحالیه برعکس شما که خیلی گلید
سعید نگاهی به علیرضا انداخت و گفت
-ببخشید من یکم رکم
علیرضا با ناراحتی نگاهی به سعید انداخت و خیلی جدی گفت
-ببین پسر جون حقت بود همون بیرون بمونی طعمه سگ و روباه بشی تا بفهمی با صابخونه درست صحبت کنی
علیرضا این و گفت
و باسرعت پله ها رو بالا رفت و رفت تو اتاقش منم هرچند از حرف این یارو خوشم نیومد ولی خب از ماجرای صبحی و دعوای من و علیرضا قلبا راضی بودم که حالش گرفته شد
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#رمان #داستان #کتاب_کتابخوانی #کتابخوانی #کتاب #کتاب_خوانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#همسرداری
درسیره ی حضرت فاطمه ی زهرا(س)
✅اظهار محبت و احترام به همسر:
از نقلهای تاریخی روشن می شود که این اصل مهم در زندگی آن بزرگواران مورد توجه بوده است. صرف محبت و احترام قلبی برای تداوم گرمی و نشاط خانواده کافی نیست بلکه بیان خوبی ها و کمالات همسر تاثیر شایسته ای دارد. فاطمه زهرا علیهاالسلام به گونه های مختلف به بیان محبت و احترام نسبت به همسرش می پرداخت. از جمله در محضر پدرش، حضرت علی علیه السلام را بهترین یاور و بهترین همسر می خواند.
#سبک_زندگی #مهارت_زندگی #همسر_داری
#ولادت_حضرت_زهرا #روز_زن
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۱
#امروز👇
🙏 #دوشنبه #سوم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 ﷽💥
💥 راز انسانی بزرگ شدن!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🎙#سخنرانی #سبک_زندگی #مهارت_زندگی
#استاد_عالی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#زناشویی
اگر می خواهید به خاطر مسئولیت های زندگی تنشی ایجاد نشود، بهتر است بدانید مردان با تشویق و تایید بهتر به نیازهای شما پاسخ می دهند.😉😇
#همسرداری #مهارت_زندگی #سبک_زندگی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥برسد به دست اونهایی که زیور آلات خودشون رو نمایان میکنند 🙈
🤏 طرف گردنبند قاپی میکرده آوردنش تو مستند شوک شبکه سه ،میگه فقط سراغ خانومایی میرفتم که #حجاب نداشتن چون جواهراتشون معلوم بوده !!!!
#حجاب_عفاف
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از عشق تا پاییز
قسمت ۱۵
سعید و بردم تو اتاقمون و از اینکه اتاقم بهم ریخته بود عذرخواهی کردم
سعید نگاهی به دور تا دور اتاق انداخت
و گفت
-شما اینجا چند نفرید؟
-حول و حوش ۶۰ نفر
-شصت نفر؟؟ پس بقیه کو؟
-رفتن امامزاده برمیگردن
-معذرت میخوام اسم شما چی بود
-اسماعیل، دوستام بهم میگن اسی، خواهر برادرامم داش اسمال صدام میزنند. ولی خودم اسماعیل رو بیشتر دوست دارم، هجده ساله با این اسم زندگی میکنم
سعید خندید و گفت
-یعنی میخوای بگی ۱۸ سالته؟
-گفتم قبل از اینکه سنمو بپرسی خودم بگم، شما چند سالتونه
-بیست و پنج سالمه، دانشگاه یزد پزشکی میخونم دوسال دیگه مونده تا بشم پزشک
-یعنی میخوای بگی دکتری
-گفتم قبل از اینکه شغلمو بپرسی خودم بگم
من و سعید باهم خندمون گرفت.
بامزاح گفتم
-پس اهل تلافی هستید
-نه زیاد ولی خب خوبیها رو تلافی میکنم
نمیدونم سعید میخواست کلاس بذاره یا حرفش بیریا بود بههرحال لبخندی زدم
و گفتم
-انشاالله موفق باشید، من بااجازهتون برم پیش دوستم شما هم راحت بخوابید فقط پتو یادتون نره حتما رو سرتون باشه
-باشه حتما
لامپ اتاق و خاموش کردمو از اتاق رفتم بیرون قدم اولو که برداشتم صدای سعید من و جذب خودش کرد
-آقا اسماعیل؟
-جانم؟؟
-این لطف تو هیچ وقت فراموش نمیکنم
دوباره لبخند روی لبم اومد و با یک شب بخیر گفتن به اتاق محمدتقی مومنی رفتم که ناصرم اونجا بود
ناصر و مومنی که شیطنتاشون مثل هم بود
در حال خوش و بش و تخمه پوست کندن بودند منم طبق معمول شروع کردم به غر زدن
و گفتم
-انگار نه انگار درس و بحث دارین هر از گاهی لابلای بازیاتون یه سری به کتاب هم بزنید بد نیست خاک خورد طفلی بس که بسته موند
-باز که تو گیر دادی ول کن تروخدا این موقع شب کی درس میخونه که ما بخونیم یکم از ناصر یاد بگیر ببین چه پسر خوبیه. مگه نه ناصر؟
ناصر که تخمه تو دهنش بود نگام کرد و باتعجب پرسید
-تو هنوز بیداری
-آره اومدم امشب اینجا بخوابم اگه مشکلی نیست
مومنی پرید تو حرفمو گفت
-نه مشکلی نیست به شرط اینکه مث بچه آدم بگیری بخوابی و تو کار دیگران دخالت نکنی وگرنه.....
یکم جدی شدم و گفتم
-وگرنه چی؟؟
مومنی که فقط اهل حرف زدن بود نه عمل با عینک مسخرهش خندید و گفت
-وگرنه من و ناصر از اینجا میریم
-آها از اون نظر راحت باش از همین الان میتونی بری ولی ناصر جایی نمیره. مگه نه ناصر
ناصر که بیطرف دعوا بود سکوت کرد و به تخمه پوست کردنش ادامه داد
خیلی خسته بودم از ناصر پرسیدم
-کجا بخوابم
-رو تخت من بخواب
-تو کجا میخوابی
-رو زمین دیگه کجا بخوابم بنظرت؟
خیلی خسته بودم و حوصله تعارف تکه پاره کردن با ناصر و نداشتم که مثلاً بگم نه داداش این چه حرفیه من رو زمین میخوابم تو رو تخت بخواب
از خدا خواسته گرفتم خوابیدم
تازه چشمام گرم شده بود که صدای مومنی چرتمو پاره کرد
-اسماعیل؟؟ اسماعیل خوابی؟؟
-آره اگه بذاری
-اسماعیل تو اتاقت کسیه؟؟
با این سوال چشمام کاملا باز شد و با منومن کردن گفتم
-نه کسی نیست چطور مگه؟
-پس این کفشای آنتیک مانتیک مال کیه دم در اتاقت
-وااااای خدای من کفشاا
اینو گفتمو به سرعت نور سمت اتاقم رفتم
چرا حواسم به کفشاش نبود. اگه آقای صالحی کفشا رو میدید چه خاکی بر سر میریختم.
سریع کفشا رو برداشتم رفتم تو اتاق
و لابلای وسایلا پنهانشون کردم سعید خواب بود دلم میخواست با همون کفشاش بکوبم تو سرش که نزدیک بود لومون بده
ناصر و مومنی که از برخوردم مشکوک شده بودند
پشت سرم اومدند تو اتاق
مومنیِ فضول پرسید
-اسماعیل این کیه خوابیده تو اتاقت
-هیچکس کی میتونه باشه
-این هیچکسه؟؟ هیچکسه این قدر حجم داره و نصف اتاق و اشغال کرده وای به حال اینکه کسی باشه
ناصر داشت میرفت سمت سعید تا پتو رو کنار بزنه با هول و استرس گفتم
-صبر کن ناصر تازه خوابیده بیدار میشه
-کیه خب چرا راستشو نمیگی؟
مومنی شیطنتش گل کرد و گفت
-اسمش هیچکسه اسم جدیده تو بورسه منم میخوام برم ثبت احوال اسممو بذارم هیچکس ناصر تو هم بذار بیکس تصور کن هیچکس مومنی با بیکس صادقی قشنگ میشه
شوخ طبعی مومنی به ناصر سرایت کرد
و گفت
-مسعود اصلی هم بشه دربهدر تیممون کامل میشه
حسابی داشتم کلافه میشدم
باعصبانیت گفتم
-بسه دیگه بالای سرش کم فک بزنید بیدار میشه، بریم بیرون بهتون توضیح میدم
برگشتیم اتاق مومنی
منم از سیر تا پیاز ماجرا رو برای ناصر و مومنی تعریف کردم و ازشون قول گرفتم این مسئله بین خودمون بمونه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#کتاب #کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتاب_کتابخوانی #داستان #رمان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#تلاوت_قرآن
👈#صفحه ۴۶۲
#امروز👇
🙏 #سهشنبه #چهارم_دی ماه ۱۴۰۳
🤏 ثواب قرائت، هدیه محضر مبارک #حضرت_زهرا و پدر و مادر و همسر و فرزندان بزرگوارشان علیهمالسلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگفت:
در آخرالزمان انقدر به بلا دچار میشوید که بفهمید تنها نداشتهتان
مهدی (عج) است.
#اللّٰھمعجِّللولیِّڪالفرج
#مهدویت #امام_زمان
#قطعا_پیروزیم
#تربیت
* اگر #كودك خجالتی دارید با او "میکروفون بازی" کنید
یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید.
نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقهاش و… بپرسید و تا میتوانید این مصاحبه را طولانی کنید.
با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیدهاش را تمرین میکند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد می گیرد
#مهارت_زندگی #سبک_زندگی #فرزندپروری
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 آقای خامنهای ماه بود...
#رهبر_انقلاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖اسم رمان جدید #ازعشق_تاپاییز 💖
نام نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
با ما همـــراه باشـــــید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ازعشق تاپاییز
قسمت ۱۶
داشتم با ناصر و مومنی درمورد سعید صحبت میکردم
که سر و صدای آقای صالحی با هیئت همراه به گوش رسید قلبم شروع به تپیدن کرد استرس عجیبی تمام وجودمو فرا گرفته
من خوب حاجآقا صالحی رو میشناسم
اگه اون بفهمه چکار کردم بدجور ناراحت میشه وجود یه غریبه تو محیط طلبگی خیلی خطرناکه
استرس و نگرانی به وضوح از چهرهم فهمیده میشد
ناصر که خوب میدونست وقتی استرس بهم دست میده حالم بد میشه اومد کنارم نشست و دستمو گرفت وجودش بهم دلگرمی میداد
دلداری های ناصر و مومنی
اینکه حاجآقا متوجه نمیشه و نگران نباش اتفاقی نمیافته یکم حالم رو خوب میکرد
تو دلم خدا خدا میکردم که حاجآقا تو اتاقم نره و سرک نکشه که یکدفعه علیرضا باعجله اومد تو اتاق مومنی
با دیدن من و رنگ و روی پریدم پرسید
-تو چرا این ریختی شدی
ناصر جواب داد
-میترسه حاجآقا از ماجرا بو ببره
-مگه شما هم میدونید
ناصر با اشاره حرف علی رو تایید کرد
-علیرضا تو چرا نخوابیدی
-خوابم نبرد فکرم مشغول تو و اون پسره بود
-مرده شورشو ببرن صدای خرناسش هفت خونه بالاتر میره اون وقت ما از ترس خوابمون نمیبره
-از خودت بپرس چقدر گفتم این پسره رو نیار تو حوزه گوش نمیدی دیگه
-بس کن توروخدا علی اومدی سرزنشم کنی؟
-نه لجباز اومدم بگم حاجآقا اومدن حواست باشه
-باشه میدونم خودم صداشونو شنیدم. بازم ممنون
حرفم تموم نشده بود
که صدایی نگاهمونو به سمت در روانه کرد
-بهبه طلبه های نمونه، ممتاز و بااخلاق
با دیدن حاجآقا مثل برق گرفته ها از جامون پاشدیم
مات و مبهوت مونده بودم بدجور ترسیده بودم اون قدر که نزدیک بود بزنم زیر گریه و همه چی و به حاجآقا بگم
علی و ناصر و مومنی به حاجآقا سلام احوالپرسی کردند و من همونطور خیره به حاجآقا سکوت کرده بودم
-چته تو آدم ندیدی سلامت کو؟
-سلام حاجآقا خوبید زیارت قبول
-ممنون. شماها چرا نیومدین؟
مونده بودم چی بگم
علیرضا بدادم رسید و گفت
-زیارت مستحبه حاجآقا ولی درس خوندن واجبه
حاجآقا هم از همه جا بیخبر حرف علی رو تایید کرد و گفت
-احسنت. کار خوبی کردین. درس خوندن واجبه. زیارت و بعداً هم میشه رفت
یه لحظه خندم گرفت
با انگشتام جلو دهنمو گرفتم که حاجآقا متوجه لبخندم نشه تو دلم گفتم چه قَدَم درس خوندیم
حاجآقا با تذکر اینکه دیر وقته بگیرید بخوابید از اتاق بیرون رفت. و من با رفتنش نفس حبس شدمو آزاد کردم
بعدش چهار نفری زدیم زیر خنده.
علیرضا گفت
-حال کردین چطور حاجآقا رو قانع کردم
منم که هنوز تو شُک بودم فقط لبخندی زدم
و گفتم
-خیلی دیونهای
علی که همیشه جواب تو آستینش داشت گفت
-نفرمایین.... استاد ما شمایی در ضمن کمال همنشین در من اثر کرد
خندم گرفت گفتم
-میخوام برم مسواک بزنم کی باهام میاد
ناصر باحالت کنایه گفت
-نکنه میترسی
-مگه تو نمیترسی تو این جنگل؟ من نمیدونم با کدوم عقلشون سرویسهای بهداشتی رو بردن وسط جنگل ساختن خب میآوردن همین بغل کنار حوزه میساختن چه کاریه این همه راه بریم برا یه مسواک زدن
ناصر گفت
-همینه دیگه وقتی با تو هماهنگ نمیکنند گند میزنند به همه چی. حتی به دستشویی ساختن
علیرضا خندید و گفت
-ناصر با زبون بیزبونی داره مسخرهت میکنه اسماعیل
-مسخره چیه راست میگم خب
-بگذریم بریم مسواک بزنیم ساعت یک شب شد فردا هم کلاس داریم خداوکیلی عجب شبی شد
این و گفتم و چهار نفری سمت سرویسهای بهداشتی رفتیم. از پله ها پایین رفتیم. نگاهی به اتاق ساکت و بی سر و صدای خودم انداختم و تو دلم دعا کردم هرچه زودتر صبح شه این کابوس لعنتی تموم شه
🍄 نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی
#داستان #رمان #کتاب_کتابخوانی #کتاب_خوانی #کتابخوانی #کتاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸