@ahlolbasarحجه الاسلام1راجی @ahlolbasarحجه الاسلام1راجی.mp3
زمان:
حجم:
3.16M
📢 صوت نشست مجازی شماره 8⃣4⃣: پرسش و پاسخ فتنه اخیر
#قسمت_اول را با هم می شنویم
🎙کارشناس: حجه الاسلام سیدمحمدحسین راجی
مدیر اندیشکده راهبردی سعداء
#روشنگری
#ثامن
#جهاد_تبیین
🆔@kamalibasirat
#تجربه_من ۵۷۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ازدواج_آسان
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من متولد سال ۶۴ هستم. سال ۸۳ در حالی که یک سال از درس دانشگاهم رو خونده بودم عقد کردم با یه شخصی که دیپلم بود وکار آزاد داشت، این در حالی بود که همیشه تصمیم داشتم درسم تمام بشه و کارمند بشم، اما به دلیل اینکه من پدرم رو تو بچگی از دست داده بودم و مادرم ازدواج مجدد کرده بودند با اومدن یه خواستار خوش اخلاق اما کم درآمد، منو شوهر داد.
با همسرم تصمیم گرفتیم زوتر بریم سر خونه زندگی خودمون با گرفتن یه مراسم ساده عروسی ازدواج کردیم ولی من نخواستم خرج اضافی داشته باشیم.
بعد از ازدواج، در یک خانه اجاره ای ساکن شدیم، همسرم دوست داشت که خیلی زود فرزندی داشته باشیم و خدا رو شکر سال اول زندگی صاحب یه پسر زیباوتپل مپل شدم، سال ۸۵ متولد شد. این درحالی بود که من درس و دانشگاه هم داشتم، سزارین شدم، دو هفته بعد از زایمانم، رفتم سر درس وکتاب حتی یه ترم هم مرخصی نگرفتم، دوست داشتم درسم زودتر تمام بشه و برم سر کار تا هم به هدفم برسم، هم اینکه کمک خرج همسرم باشم.
بعد از پایان درس در آزمون های استخدامی شرکت کردم و مرتب پیگیر بودم که جایی مشغول باشم اما نشد که نشد، قسمت نبود. متاسفانه این طرز فکر باعث شد که من از اقدام برای فرزند دوم غافل بشم. به دلیل مشکلات مستاجری و تغییر شغل همسرم، همسرم برای کسی کار دفتری میکرد، اون شخص گفت دیگه نیاز به شما ندارم ما مجبور شدیم پول رهن خونه مون رو برداریم که مبلغ کمی بود و یه وام گرفتیم، شوهر ماشین خرید و رفت مسافر کشی
مادرم هم تاکید داشت تو درس خوندی، کارمند بشی نه یه زن خانه دار، شاگرد زرنگ بودی، جلو فامیل زشته نشستی تو خونه، بچه داری میکنی.
یه چند وقت پاره وقت این ور، اون ور کار دفتری کردم اما کوتاه و برای همیشه نمی خواستن، فقط این مدت جوانی من گذشت، چقدر الان افسوس اون روزها رو میخورم، در حالی که فرزند اولم رو در سن ۲۱ سالگی زایمان کردم، دخترم در یه زمستان سرد در سن ۲۸ سالگی زایمان کردم و باز سزارین شدم، این در حالی بود که تمام این مدت پسرم تنها بود چقدر دوست داشت خواهر وبرادر داشته باشه😔
با وجود اینکه خانواده شوهرم پر جمعیت بودند و ما بسیار بیرون و تفریح میرفتیم اما اون در خانه همبازی نداشت و احساس تنهایی میکرد.
بعد از تولد دخترم یه آپارتمان کوچک ثبت نام کردیم و صاحبخانه شدیم و رفتیم منزل خودمون، همسرم همچنان مسافرکشی می کرد و ماشین مدام خرج رو دست مون می ذاشت، قسط خونه و مشکلات مالی دیگه، دلسرد میشدیم برای آوردن فرزند سوم اگر چه خیلی دوست داشتیم فرزند دیگری بیاوریم.
اینم بگم که خانواده شوهرم همه یه بچه یا دو تا داشتن، این موضوع هم مانع آوردن بچه میشد تا اینکه تبلیغات فرزندآوری زیاد شد خیلی دلم میخواست،مخصوصا پسرم اصرار داشت که من فرزند دیگری بیاورم، دوست داشت برادر داشته باشه.
همزمان که برای چکاب بارداری می رفتم کرونا اومد اولش ترسیدم اما همسرم گفت شاید کرونا حالا حالا ها بود توکل بر خدا کردم و خیلی زود باردار شدم. این در حالی بود که من ۳۴ ساله بودم.
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۵۸۲
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#دوتا_کافی_نیست
#قسمت_اول
من متولد ۷۴ هستم و همسرم ۷۳، بهمن سال ۹۳ عقد کردیم و دی ماه ۹۴ رفتیم خونه خودمون، من و همسرم بصورت کاملا سنتی با هم ازدواج کردیم و ناشناس هستن.
هردو خانواده کاملا مذهبی هستن، خودم دو برادر دارم و خواهر ندارم. همسرمم هم یک خواهر و دو برادر دارند، البته برادر شوهر کوچیکم ۷ سالش هست، موقع خواستگاری من، مادرشوهرم باردار بودن😊
یعنی مادرشوهرم در سن ۴۰ سالگی باردار بودن، اونم درحالی که یک نوه دختری ۳ ساله داشتن البته به اصرار خود بچه هاشون باردار شده بودن.
شوهر من و خواهر شوهرم از بس که گفته بودن خوب اونا هم دوست داشتن و یکی دیگه آوردن، خیلی دوست داشتن که دختر باشه اما قسمت نبود. خیلی خوبه الان خواهرزاده بزرگتر از دایی هست😁
البته اینم بگم که توی خانواده همسرم و خودم اصلا بد نمیدونن که کسی با سن بالا یا با داشتن عروس و داماد باردار بشه، شکر خدا اینم یک نعمتی هست🤲
پدرمادرهای ما در زمانی بودن که شعار "فرزند کمتر زندگی بهتر" بود، زندگی می کردند، برای همین هر کدوم ۳تا بچه دارن نهایتا اونم با فاصله الان خواهرشوهرم ۵ سال بزرگتر از همسرم هست و برادرشوهر بعدیم ۷ سال کوچیک تر از همسرم و این آخری هم که خیلی.
مادرشوهرم میگفتن وقتی من بچه دومم رو باردار شده بودم با فاصله ۵ سال، خیلی رفتار و حرفهای بد شنیدم.
در حالی که زمان پدرمادرِ، پدرمادرهامون، با اون شرایط سختِ اون موقع ها، کمش ۱۰ تا فرزند داشتن، الان مادرشوهرم اینا ۸ خواهر😍 و دو برادر هستند و مامان خودم ۵ خواهر 😍 و ۵ برادر هستن تازه یک چندتا هم سقط شدن و یکی بدنیا اومده و بعد چهل روز مرده 😢😩
خوب بگذریم از خودم غافل شدم، آخه من زمان قدیما رو خیلی دوست دارم☺️ خودم یک سال بعد یعنی سال ۹۵ اقدام کردیم برای بارداری و شش ماه بعدش باردار شدم.
سال ۹۶ خدا به ما یک پسر سالم خوشگل داد
و از اونجایی که من و همسرم خیلی بچه دوست داریم و عقیدمون این بود که نباید بین بچه ها فاصله زیاد باشه، برای بارداری بعد اقدام کردم درحالی که هنوز پسرم شیر میخورد و یک سالش نشده بود.
ما دوست داشتیم که پسرمون تنها نباشه و براش یک همبازی بیاریم. و مهر ۹۸ دخترم بدنیا اومد خدارشکر صحیح و سالم و من خیلی خوشحال بودم چون خودم خواهر ندارم، دوست دارم دختر زیاد داشته باشم 😅
خداروشکر من بارداری سخت و زایمان سخت ندارم و ازین بابت خدارو شکر میکنم🤲 همون ویار تا چهارماهگی رو دارم اونم نه خیلی شدید.
فقط بعد از زایمان هام، من بشدت ضربه روحی میخورم و افسردگی میگیرم. مخصوصا سر بچه سومم که خیلی خودم و همسرم اذیت شدیم.
بله درسته من دوباره باردار شدم اونم در حالی که دخترم هنوز شیر میخورد و هنوز یک سال نداشت...
خودم نمیدونستم و فکر نمیکردیم، آخه قصدش رو نداشتیم. اما خدا برای ما چیز دیگه ای رقم زده بود، بله من درحالی که دوتا بچه کوچیک و پوشکی داشتم، دوباره باردار بودم
دوماهم بود که متوجه شدم. خیلی حالم بد بود، رفتم تست دادم که تستم مثبت بود. نمیدونستم بخندم یا گریه کنم، من بچه دوست داشتم خیلی اما الان فکرش رو نمیکردم😁😭اما خدا خواسته باردار شده بودم .🤲
خیلی سخت بود، شروع کردم پسرم رو از پوشک گرفتن، آخه با بدنیا اومدن نی نی جدید میشدن سه تا بچه که باید پوشک بشن اونم با اون گرونی پوشک.
خداروشکر به لطف خودش گذشت، سخت بود اما خدا خودش کمک میکنه. تا اینکه پسرم تیر ۱۴۰۰ بدنیا اومد و الان یک سال و نیمش هست. خیلی خوشحالم ازین که سه فرزند دارم و خدا رو میکنم.
راستش رو بخواین دوست داشتم یکی دیگه بازم خداخواسته بهم میداد، آخه آدم اگه به خودش باشه، هی میگه خونه نداریم، ماشین نداریم، وسع مالی مون نمیرسه، تربیتش رو چیکار کنم توی این زمانه و خیلی چیزای دیگه که خودتون میدونید......
خیلی خوب هست که فاصله بین بچه هام کم هست، خیلی با هم بازی میکنن و خوشحال هستن اینکه همدیگر رو دارن.
وقتی به پسرم که نزدیک ۵ سالش هست میگم دوست داری یک نی نی دیگه بیاریم میگه اره دوتا باشن😍😁
👈 ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۱۱
#رویای_مادری
#ناباروری
#سختیهای_زندگی
#فرزندآوری
#قسمت_اول
سال ۸۴ بود، ۱۹ ساله بودم و تازه دانشگاه قبول شده بودم، می دونستم بابام تا درس و دانشگاهم تموم نشه، موافق ازدواجم نیست، به همین خاطر با خیال راحت داشتم درس می خوندم.
اون موقع خواهر سومم با ۱۴ سال اختلاف سنی با من دوساله بود و زندگیمون رو از سکوت و یکنواختی در آورده بود، تا اینکه مادر همسرم منو در مسجد دیده بود و فرداش اومدن خواستگاریم و در کمال تعجب و علی رغم سخت گیری هایی که قبلا با دیگر خواستگارام داشت. بابام خیلی راحت گفتن که همسرم به دلش نشسته و پس از تحقیقاتی که انجام دادن، ما به صورت کاملا سنتی ازدواج کردیم.
یه چند ماهی که از عقدمون گذشت، متوجه دخالت های خانواده همسرم شدم البته همسرم خیلی سعی می کرد که خاطر من مکدر نشه ولی نمی دونم چرا بی دلیل از هر کاهی، کوه
می ساختن و بهانه پشت بهانه، خیلی سخت
می گذشت چون واقعا مونده بودم چه طور باهاشون رفتار کنم که سوء تفاهم نشه و ارتباط بهتری داشته باشم ولی بازم برای کوچک ترین حرف و رفتاری، بهانه ها شروع می شد، خیلی سعی می کردم احترامشان رو نگه دارم ولی باز طبق روال قبل، چیزی تغییر نمی کرد.
با این حال من درسم رو می خوندم و تنها چیزی که منو به ادامه ی این زندگی راغب می کرد پاکی و صداقت همسرم بود.
پدر شوهرم قول های بسیاری برای کمک بهمون داده بودن ولی همگی بعد از عقد به فراموشی سپرده شد. ناگفته نمونه همسرم از وقتی خدمت سربازیش تموم شده بود تا زمان ازدواج، تو مغازه باباش کار می کرده بدون دریافت هیچ حقوق و دستمزدی و به این امید که بعد از ازدواج باباش، برای اداره زندگی بهش کمک کنه که عملی نشد.
یک سال از عقدمون گذشت و با اینکه دوران عقد برا بیشتر زوج ها شیرین ترین ایام هست، برای منو و همسرم خیلی سخت می گذشت، نمی دونم چرا، با وجود اینکه خودشون منو پسندیده بودن و حتی از نظر شرایط خونوادگی هر دو خیلی به هم نزدیک بودیم، ولی دلیل این بهانه جوییها مشخص نبود و من سعی می کردم که خانواده ام متوجه این مسائل نشن، چون واقعا همسرم رو دوست می داشتم، دلش پاک و صاف بود و بی ریا و این بود دلیل تحمل تمام سختی ها و اشک ها و غصه ها و سوال های بی جواب.
بعد از یک سال، با یک عروسی ساده، زندگیمون رو در یک خانه ای که هنوز کاملا تکمیل نبود ولی چون اجاره ی کمی داشت، شروع کردیم به امید اینکه مستقل میشیم و کم کم اوضاع رو به راه میشه ولی شرایط بهتر نشد که بدتر شد تا اینکه بارها منو همسرم تصمیم گرفتیم توافقی از هم جدا بشیم، همه ی این ها در حالی بود که من تمام تلاشم رو می کردم که خونواده ام متوجه نشن.
یک سال گذشت به خاطر شرایطی که داشتیم به بچه فکر نمی کردیم، هر دو افسرده شده بودیم چون دلیل این سنگ اندازی ها رو نمی دونستیم.
برای اینکه بتونم زندگیمون رو حفظ کنم مسئله بچه رو با همسرم مطرح کردم ولی زیاد موافق نبود ولی می گفت به خاطر این همه سختی که برا من تحمل کردی، نمی خوام لذت مادر شدن رو ازت بگیرم شاید با اومدن بچه زندگیمون از این بی روحی و افسردگی در بیاد.
بعد از گذشت چند ماه که باردار نشدم برای بررسی اولیه رفتم دکتر و اونجا بود که دکتر با دیدن آزمایشی که برا همسرم داده بودن، گفتن که مشکل جدی تو آزمایشات همسرم هست که هیچ راه درمانی نداره و شما هیچ وقت نمی تونید بارداری طبیعی داشته باشید.
دنیا رو سرم خراب شد، دیگه هیچ انگیزه ای نداشتم، هر ماه که می گذشت دکتر دیگه ای رو انتخاب می کردم ولی همه حرفشون یکی بود. دیگه به هیچی فکر نمی کردم فقط هدفم بچه بود، با این اوضاع درس می خوندم تا بتونم کار کنم و از عهده ی خرج و مخارج دکتر و هزینه های سنگین ناباروری بر بیام.
جالبه و شاید برای بعضیا خنده دار که نشستن تو نوبت های طولانی دکتر برام اصلا خسته کننده نبود، گاهی روزهایی که قرار بود برم با دکتر جدیدی ویزیت بشم اون روز صبح رو سر از پا نمیشناختم، تفریحم شده بود که با دکتر جدیدی ویزیت بشم شاید یکی حرف جدیدی بزنه و راه درمانی پیدا بشه ولی هرچه پیش می رفتیم یاس و ناامیدی بیشتری تو حرف های پزشکان دیده می شد.
موضوع ناباروری و البته انکار از طرف خانواده همسرم که مشکل پسر ما نیست، هم به حرف های قبلیشون اضافه شده بود و من همچنان این زندگی رو با چنگ و دندون نگه می داشتم.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۶۴۹
#تبعات_کم_فرزندی
#دوتا_کافی_نیست
#فرزندآوری
#قسمت_اول
من فقط یه برادر دارم با فاصله ی ۸ سال کوچیکتر از خودم، مادرم از همون ابتدای زندگی شاغل بودن، اول مربی مهد بودن و بعد کارمند شدن، من از دوران راهنمایی تا دانشگاهی تماما خوابگاهی بودم، و مادرم چون سرگرم کار و همکار بودن نه احساس نیاز به فرزند بیشتر داشتن، نه از دوری من چندان اذیت میشدن، اما وقتی که سال دوم دانشگاه ازدواج کردم، و مادرم کم کم تو پروسه ی بازنشستگی افتادن، کم کم احساس خلأ میکردن، تا جاییکه بنده فرزند اولم بدنیا اومد و مادرم بازنشسته شد و شدیدا بی قرار و بی تاب ما، تو پرانتز بگم البته بنده خیلی زودتر ازینها نیاز به ازدواج داشتم چون پختگی روحی و جسمی رو داشتم، ولی متأسفانه پدر و مادرم هر خواستگاری رو که از ۱۶ سالگی میومد از فامیل و همشهری گرفته تا دوست و آشنا، رو به دلایل واهی و بی اساس رد میکردن، ولی خب خداروشکر توسل های من نتیجه داد و سال دوم دانشگاه به لطف خدا ازدواج کردم.
خانواده شوهرم پر جمعیت بودن و من خوشحال اینکه وارد جمع زیاد میشدم، اصلا هروقت تو دوران عقد میرفتیم خونه مادر شوهرم من کیف میکردم، رفت و آمد و برو بیا بود، خلاصه برا منی که همیشه خونه مون سوت و کور بود بسیار جذاب و دلنشین بود.
خلاصه اینکه فرزند اولم بدنیا اومد، و ما به خاطر شغل همسرم در پایتخت و دور از خانواده ها زندگی میکردیم که همزمان مادرم بازنشسته شد و بی قراریهاش شروع شد، هر روز تلفن میزد و گریه و بی تابی که دخترهای مردم هر روز میرن خونه شون و شما نیستید، خونه ما سوت و کوره، خلاصه روزهای بسیاااااااار بدی رو سپری کردیم بسیاااار پر تنش با ناراحتی و گریه و افسردگی های پی در پی مادرم سپری شد، البته هم چنان هم ادامه داره.
الان دو فرزند دارم با فاصله ی ۲ سال و نیم، و بی صبرانه منتظر هستم خداوند درهای رحمتشو باز کنه و باز هم فرزندان سالم و صالح و خوش قدم و پر روزی بهم بده.
از خداوند خواستم منو لایق بدونه و فرزندان زیادی رو با فاصله ی کم بهم عنایت کنه، بلکه تونسته باشم قدمی خیر برای کشورم، رهبرم، خودم، خانواده ام و بچه هام برداشته باشم. همچنین دعا میکنم تو این ماه رجب دامن همه ی چشم انتظارها سبز بشه، الهی آمین.
امااا دوستان، اینو به جد بهتون میگم، مادر من الان واقعا احساس تنهایی شدیدی میکنه و همش میگه ای کاش به جای اینکه مربی مهد میبودم، نشسته بودم تو خونه و پنج شش تا فرزند میآوردم و از بچه های خودم نگه داری میکردم، برا بچه های خودم کاردستی درست میکردم و شعر و قصه میخوندم😢
مادرم به شدت پشیمان، ناراحت و افسرده است، بماند که خود بنده که نه همصحبتی دارم نه خواهری، دارم تو شهر غریب چقققققدر سختی میکشم، از طرفی تمام بار و فشار روانی تنهایی پدر مادرم رو دوش منه، اگر چند تا خواهر برادر دیگه داشتم اونها جای خالی ما رو پر میکردن.
اصلا ایقققدر مشکلات داره تعداد کم فرزندان که نمیدونم کدومشون رو بگم براتون، خودم که تنهام و خواهر و همصحبتی ندارم، بچه هام هم طفلک ها نه خاله ای دارن، نه عمه (البته سه تا عمو دارن و یکی دایی).
تو خانواده ی خودم بچه هام همبازی ندارن، چون برادرم هنوز ازدواج نکرده. خوشبختانه تو خانواده ی همسرم دو تا پسرعمو دارن، ولی خب ما دور هستیم و دوماه یک بار یا سه ماه یکبار اونم پنج شش روز فقط میتونیم سر بزنیم، ولی خب همینم خوبه شکر.
همسرم هم طفلک چقققدر اذیت شد به خاطر مادرم، چون مامانم خیلی گریه و زاری میکرد، و این رو کیفیت زندگی من تأثیر داشت، خلاصه داغون شدم تا تونستم کمی توازن و تعادل برقرار کنم بین همسرم و خانواده خودم.
خلاصه بهتون بگم به قدری به قدری تبعات بدی داره تعداد کم فرزندان که باورتون نمیشه، به خاطر مسایل مالی و غیره اجازه ندید این ظلم بزرگ به فرزندانتون بشه، باور کنید اگر دنیا دنیا رفاه مادی براشون فراهم کنید، هیییییچ وقت جای خواهر برادر و عمه و خاله و دایی و عمو رو براشون پر نمیکنه.
واقعا دوست دارم ریز جزئیات مشکلاتم و بگم که درک کنید چققدر این مسئله مهمه ولی خب ده دوازده صفحه میشه، به خودتون و به بچه هاتون رحم کنید.
👈 ادامه در پست بعدی...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075