فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرایناست
کهدرکوفهلبم
عطـشاناست...🥀
#مسلم_بن_عقیل
🆔@Clad_Girls
مادرمعرضبزرگـــــتریننعمتهستیم...
خدایا ممنونم که به من حسین علیه السلام دادهای♥️
استاد پناهیان
#محرم
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 افتخار نماینده سنای استرالیابه #حجاب
#فاطمه_پیمان ،نماینده سنای #استراليا:حجاب انتخاب من است.
اویک استرالیایی افغان تباراست که در۲۷سالگی اولین نماینده #محجبه سنای استرالیاست.
🔺️اوازدختران جوان خواست«باعلم به اینکه حق دارندحجاب داشته باشند،باافتخاراین کارراانجام دهند.»
🗣رادار انقلاب
#زنان_موفق
🆔@Clad_Girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فوری
برخورد گشت ارشاد با یک پیر زن در خیابان های شیراز مصی جون و شبکه بی بی سی لطفا این کلیپ رو پخش کنید .
"سورنا ایرانی"
🆔@Clad_Girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_سی_و_هشتم مریم خانم از پذیرایی مادر
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_سی_و_نهم
وقتی محمد خبر را از زبان مادر شنید، خندهای بلند سر داد و در میان خنده با صدایی بریده گفت:
_انقدر مامان این پسره رو دعوت کرد و بهش شام و نهار داد که بیچاره نمکگیر شد!
ابراهیم پوزخندی زد و با حالتی عصبی رو به مادر کرد:
_گفتم این پسره رو این همه حلوا حلواش نکنین! انقدر ناز به نازش گذاشتین روش زیاد شد!
که این حرفش، اعتراض شدید لعیا را برانگیخت:
_حالا هر کی میومد خواستگاری عیب نداشت! اونوقت این بنده خدا روش زیاد شده!
و ابراهیم با عصبانیت پاسخ داد:
_ببینم این از تهران اومده اینجا کار کنه یا چشم چرونی؟!!!
از حرف تندش، قلبم شکست که مادر اخم کرد و تشر زد:
_ابراهیم! خجالت بکش! تو خودت چند بار باهاش سرِ یه سفره نشستی، یه بار دیدی که به الهه چشم داشته باشه؟ هان؟
ابراهیم چشم گشاد کرد و با صدایی بلند طعنه زد:
_من نمیدونم این پسره چی داره که انقدر دلتون رو بُرده؟!!! پول داره؟!!! خونواده داره؟!!! مذهبش به ما میخوره؟!!!
پدر مثل اینکه از حرفهای ابراهیم باز مردد شده باشد، ساکت سر به زیر انداخته بود و در عوض مادر قاطعانه جواب داد:
_مگه مذهبش چیه؟ مگه زبونم لال، کافره که اینجوری میگی؟!!! مگه این مدت ازش لاقیدی دیدی؟!!! اگه پدر و مادر بالا سرش نبوده، گناه که نکرده! گناه اون صدامِ ذلیل مردهاس که این آتیش رو به جون مردم انداخت! روزی رو هم که خدا میرسونه! جوونه، کار میکنه، خدا هم ان شاءالله به کار و بارش برکت میده!
اما ابراهیم انگار قانع شدنی نبود و دوباره رو به مادر خروشید:
_یعنی شما راضی میشی خواهر من بره تو یه خونه اجارهای زندگی کنه؟ که تازه آقا بشه دوماد سرخونه؟!!!
و این بار به جای مادر، محمد جوابش را داد:
_من و تو هم که زندگیمون رو تو همین خونه اجارهای شروع کردیم! تازه اگه این بنده خدا پول پیش و اجاره میده، ما که مفت و مجانی زندگی میکردیم!
و سپس با لحنی قاطع ادامه داد:
_من که به عنوان برادر راضیام!
جواب محمد در عین سادگی آنچنان دندانشکن بود که زبان ابراهیم را بست و عطیه با لبخندی پشت حرف شوهرش را گرفت:
_من که چند بار دیدمش، به نظرم خیلی آدم خوبی میاد!
و لعیا هم تأیید کرد:
_به نظر منم پسر خوبیه! تازه من خودم دوران دبیرستان یه دوست داشتم که با یه پسر شیعه ازدواج کرد. الان هم با دو تا بچه دارن خوب و خوش زندگی میکنن! یه بارم نشده که بشنوم مشکلی داشته باشن.
ابراهیم که در برابر حجم سنگین انتقادات کم آورده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و با صدایی گرفته از خودش دفاع کرد:
_من میگم بین این همه خواستگار خوب و مایه دار که مثل خودمون سُنی هستن، چرا انگشت گذاشتین رو این پسر شیعه؟
و این گلایه ابراهیم، بلاخره حرف گلوگیرِ پدر را به زبانش آورد:
_به خدا منم دلم از همین میسوزه!
که مادر بلافاصله جواب داد:
_عبدالرحمن! ابراهیم جوونه، یه چیزی میگه! شما چرا؟ شما که ریش سفید کردی چرا این حرفو میزنی؟ هر کسی یه کُفوی داره! قسمت هر کی از اول رو پیشونیش نوشته شده! اگرم این وصلت سر بگیره، قسمت بوده!
که در اتاق باز شد و عبدالله آمد و با ورودش، ابراهیم دوباره شروع به نیش زدن کرد:
_آقا معلم! تو که رفیق گرمابه و گلستونش بودی چرا نفهمیدی چی تو سرشه؟
عبدالله که از سؤال بیمقدمه ابراهیم جا خورده بود، با تعجب پرسید:
_کی رو میگی؟
و ابراهیم طعنه زد:
_این شازده دوماد رو میگم!
عبدالله به آرامی خندید و گفت:
_خود الهه هم نفهمیده بود، چه برسه به من!
و ابراهیم با گفتن:
_آخِی! چه پسر سر به زیری!!!
پاسخ عبدالله را به تمسخر داد و رو به مادر کرد:
_خُب مامان، ما دیگه زحمت رو کم کنیم!
سپس نگاهی به من کرد و با لحن تلخی کنایه زد:
_علف هم که به دهن بزی شیرین اومده! مبارک باشه!
و با اشارهی دست، لعیا را هم بلند کرد و در حالی که دست ساجده را میکشید، خداحافظی کردند و رفتند. با رفتن ابراهیم، گفتگوها خاتمه یافت و محمد و عطیه هم رفتند.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
49.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
منـپابهپایسینهزنهات
آمــــــادهام✋🏻♥️
#استوری
🆔@Clad_Girls
دلانہ✨
دهه محرم، دهه #تــحـــول است.
جناب حرّ يك شخص است اما حرّ شدن يك جريان ميباشد. در اين دهه بايد متحول شويم...
ایت الله فاطمی نیا•.
#دلانه
#محرم
🆔@Clad_Girls
Shab02Moharram1400[01](1).mp3
15.81M
|⇦•#روضه و توسل ویژۀ ورود خاندان آل الله به سرزمین کربلا اجرا شده شبِ دوم محرم ۱۴۰۰به نفس حاج میثم مطیعی •✾•
#محرم
🆔@Clad_Girls
4_5989893315217067028.mp3
5.93M
شور/کربلایی نریمان پناهی
#محرم
🆔@Clad_Girls
#حاجحسینیکتا :
همهنگاهشونبهماست..
مااونکاریڪهبایدمیکردیم،
راهکربلاروبازکردیم ..
شماهمیهکاریبکنید
راهظـهوربازشه ..!✨
#ریحانه
🆔️ @clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مڪتبمارازندهنگهدارید..♥️
.
.🎙مقاممعظمرهبرۍ✨
.
#محرم
🆔@Clad_Girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴شـبـهـه
+ چرا امام حسین(ع) پس از اطلاع از شهادت مسلم بن عقیل کماکان به سمت کوفه حرکت کردند؟ وقتی کوفیان عهدشکنی کردند چرا امام مسیر را تغییر ندادند؟
♦️پاســـخ:
از آنجا که شيعيان و دوست داران اهل بيت در کوفه از حضرت خواسته بودند که به سمت ايشان برود، حضرت ابتدا عمو زاده خود، مسلم بن عقيل را براي ارزيابي اوضاع کوفه و عراق به سمت ايشان فرستاد . حضرت مسلم هم بعد از ابلاغ پيام امام حسين ـ عليه السلام ـ به جمع آوري نيرو و سلاح پرداخت و طي نامه اي اوضاع کوفه را به امام حسين ـ عليه السلام ـ گزارش داد و نوشت که هيجده هزار نفر براي طرفداري از شما با من بيعت کرده اند. اين گزارش را 27 روز قبل از شهادتش نوشت.
♦️ به همين جهت بود که موقع شهادت به عمر بن سعد وصيت کرد که: چون من به حسين ـ عليه السلام ـ نامه نوشتم به کوفه بيايد ، شما کسي را بفرستيد که از اين سفر صرف نظر کند.پس حضرت مسلم وظیفه خود را بدرستی انجام داد.
♦️ولي اگر از کوفه هم نامه هايي نمي رسيد امام سکوت نمي کردند بلکه در برابر فجايع و منکرات حکومت ساکت نبود چنانکه مي فرمايند: من از روي خود پسندي و گردنکشي (براي تشکيل حکومت) و فساد و بيدادگري، قيام نکرده ام، بلکه براي اصلاح امت جدم حرکت کردم و براي امر به معروف و نهي از منکر قيام نمودم و به سيره و روش جدم و پدرم علي ـ ع ـ عمل مي کنم.
♦️حضرت اين آيه را تلاوت مي نمايند: من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا؛ از مومنان مرداني هستند که به آن چه با خدا بستند صادقانه وفا کردند، پس برخي از آنها پيمان خود را به انجام رساندند و برخي شان در انتظار و هرگز پيمان خود را تغيير ندادند.
♦️امام نمي گويند، پس چون کوفه را گرفتند، مسلم و هاني کشته شدند، ما کارمان تمام شد و شکست خورديم، از همين جا بر گرديم، جمله اي که حضرت بيان داشتند فهماند که مطلب چيز ديگري است. يعني مسلم به وظيفه خود عمل کرد حالا نوبت ماست.
♦️از طرف ديگر حتي اگر امام حسين ـ ع ـ از مسير کوفه باز مي گشت يزيد از بیعتی که از امام حسين ـ عليه السلام ـ مي خواست ، دست بردار نبود. چنانچه امام در بين راه مکه به عراق به منزلي مي رسند که با فردي سخن از رفتن به سوي کوفه به ميان مي آيد، آن فرد ديدگاه خود را از رفتن به کوفه بيان مي کند و امام را از اين کار منع مي نمايد.
♦️حضرت مي فرمايند: اي بنده خدا کار صحيح بر من مخفي نيست و امر الهي تغيير نمي کند. به خدا سوگند: اينان تا خون دل مرا نریزند از من دست نخواهند کشيد.
♦️ شبيه همين جواب را به برادرش محمد حنفيه فرمود: که اگر به هر مخفی گاهی برويم آنها از ما دست برنخواهند داشت.
♦️لذا اگر امام از مسير کوفه هم بر مي گشتند در جاي ديگر مي بايست با حکومت به مبارزه بر مي خواست. از اين رو بهترين مکان را که از قبل براي قيام عليه حکومت غاصب و متظاهر به فساد يزيد انتخاب کرده بود در پيش گرفتند و در بين راه که خبر شهادت مسلم رسيد آن دسته از مردمي که به هواي حکومت و رسيدن به مقام و يا رسيدن به مال و غنيمتي امام را همراهي مي کردند و از درک ماهيت قيام امام حسين ـ ع ـ عاجز بودند، آن حضرت را ترک کردند و تنها کساني باقي ماندند که از شهادت و مبارزه عليه ظلم ، هراسي در دل نداشتند.
♦️چنانچه همگي گفتند: بعد از شهادت مسلم باز نمي گرديم تا انتقام خون او را بگيريم يا آنچه او چشيد ما هم بچشيم، حضرت نيز فرمودند: «بعد از شهادت مسلم و عقيل در دنيا خيري نيست».
📚 منابع: قمي، شيخ عباس، نفس المهموم ص113./محمدي اشتهاردي، محمد، سوگ نامه آل محمد (ص)، ص179./ابن شهر آشوب، مناقب آل ابي طالب، ج3، ص241./احزاب / 23./صافي گلپايگاني، لطف الله، ص34 ـ 37./شيخ مفيد، الارشارد ج2، ص76./هيثمي، نورالدين، مجمع الزوائد،ج9، ص406.
🆔@Clad_Girls
کاسبی به اسم محرم با کالکشنهای محرم
لباس یزید هم ۷ میلیون نبود 😐😒
#محرم
🆔️ @clad_girls
انصافا دکور هیئت الرضا رو ببین
خود دکورش یه کار فرهنگی تمیز و حرفهایِ جداست
کتابخونه اس
دمت گرم حاجی
🗣مصطفی صابر(میم ، صاد)
🆔@Clad_Girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_سی_و_نهم وقتی محمد خبر را از زبان ماد
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
«رمـــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت»
#پارت_چهلم
مادر خسته و کلافه از مجادلهای که با ابراهیم کرده بود، روی کاناپه دراز کشید و در حالی که سر شکمش را فشار میداد، ناله زد:
_نمیدونم چرا یه دفعه انقدر دلم درد گرفت!
پدر بیتوجه به شِکوه مادر، تلویزیون را روشن کرد و به تماشای اخبار ساعت چهار بعدازظهر نشست، اما من نگران حالش، کنار کاناپه روی زمین نشستم و گفتم:
_حتماً از حرفهای ابراهیم عصبی شدی.
و عبدالله به سمتمان آمد و گفت:
_ابراهیم همینجوریه! کلاً دوست داره ایراد بگیره و غُر بزنه!
سپس به صورت مادر خندید و ادامه داد:
_مامان! غصه نخور! اگه خدا امری رو مقدر کنه، احدی نمیتونه مانعش بشه!
از فرصت استفاده کردم و تا عبدالله با حرفهایش مادر را آرام میکرد، به آشپزخانه رفتم تا برای مادر شربت عرق نعنا درست کنم، بلکه دردش آرام بگیرد. لیوان را که به دستش دادم، هنوز داشت گِله حرفهای نامربوط ابراهیم را به عبدالله میکرد. از یادآوری حرفهای تلخ و تند ابراهیم، دلم گرفت و ساکت در خودم فرو رفتم که عبدالله صدایم زد:
_الهه جان! میخوام برای شاگرد اول کلاس جایزه بخرم. تو خوش سلیقهای، میای با هم بریم کمکم کنی؟
بحثهای طولانی و ناخوشایند بعدازظهر، حسابی رمقم را کشیده بود، با این حال دلم نیامد درخواستش را رَد کنم. نگاهی به مادر انداختم که نگرانیام را فهمید و با لبخندی پُر محبت گفت:
_حالم خوبه! خیالت راحت باشه، برو!
با شنیدن پاسخ مادر، از جا برخاسته و آماده رفتن شدم.
به سرِ خیابان که رسیدیم، راهش را به سمت مسیرِ منتهی به ساحل کج کرد. با تعجب پرسیدم:
_مگه نمیخوای هدیه بخری؟
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با لبخندی مهربان گفت:
_چرا! ولی حالا عجلهای نیس! راستش اینجوری گفتم که با هم بیایم بیرون، باهات حرف بزنم! حالا موقع برگشت میریم یه چیزی میخریم.
میدانستم که میخواهد در مورد آقای عادلی و تصمیمی که باید در موردش بگیرم، صحبت کند، اما در سکوت قدم میزد و هیچ نمیگفت. شاید نمیدانست از کجا شروع کند و من هم نمیخواستم شروع کنم تا مبادا از آهنگ صدایم به تعلق خاطری که در دلم شکوفه زده بود، پی ببرد.
در انتهای مسیر، آبی مایل به سبزِ خلیج فارس نمایان شد و با بلند شدن بوی آشنای دریا، عبدالله هم شروع کرد:
_الهه! فکراتو کردی؟
و چون سکوتم را دید، خندید و گفت:
_دیگه واسه من ناز نکن! ما که با هم رودرواسی نداریم! با من راحت حرف بزن!
از حرفش من هم خندیدم ولی باز هم چیزی نگفتم. با نگاه عمیقش به روبرو، جایی که دریا خودش را روی ساحل میکشید، خیره شد و ادامه داد:
_الهه جان! مجید پسر خیلی خوبیه! من خودم قبولش دارم! تو این چند ماهه جز خوبی و نجابت چیزی ازش ندیدم! مردِ آروم و صبوریه! اهل کار و زندگیه!
هر چه عبدالله بر زبان میآورد، برای من حقیقتی بود که با تمام وجود احساس کرده بودم، هرچند شنیدن دوباره این نغمه گوشنواز، برایم لذت بخش بود و ساکت سر به زیر انداخته بودم تا باز هم برایم بگوید:
_الهه! وقتی اون روز تو خواستگاری داشت با بابا حرف میزد، من از چشماش میخوندم که مرد و مردونه پای تو میمونه!
از شنیدن کلام آخرش، غروری شیرین در دلم دوید و صورتم را به لبخندی فاتحانه باز کرد که با دست اشاره کرد تا روی نیمکتِ کنار ساحل بنشینم.
ادامه دارد...
✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد
🆔@clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا!
باچشمپرورمــم
دردسـرحرمــم
همهمیــگن
خیــلیشبیهمادرمــم🖤
#حضرت_رقیه سلام الله علیها
🆔@Clad_Girls