eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
156.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
18.2هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
🔴 نمایشی از جدال مرگ و زندگی یک پرستار ♨️ جدال پرستار «زهرا قربانی» بین مرگ و زندگی صحنه نمایشی از
🔴 ❌❌❌ ♨️ صدای دکتر را می‌شنیدم که می‌گفت: «سطح هوشیاری در حال پایین آمدن است.» دلم می‌خواست خودم بلند شوم فشار کپسول اکسیژن را بیشتر کنم. اما مثل مرده‌ای روی تخت افتاده بودم. همکارانم همان‌ها که هرروز با بسم‌الله کارمان را با یکدیگر شروع می‌کردیم. صلوات آخر را زیر لب می‌فرستادند. دیگر کاری از دستشان ساخته نبود من مانده بودم معلق، بین مرگ وزندگی. هوا می‌خواستم و نبود. انگار ریه‌هایم پرشده بود از سیمان و هرلحظه آبی بر آن ریخته می‌شد و سیمان درون ریه‌هایم سفت‌تر و سفت‌تر. آن‌قدر صداها را خوب می‌شنیدم که گاهی فکر می‌کردم همه‌جا را می‌بینم، درحالی‌که چشمانم بسته بود. توان هیچ اشاره‌ای هم نداشتم. بازهم صدای دکتر را شنیدم که خطاب به همکارانم می‌گفت:** «وسایل اینتوبه را بیاوردید. تخت را پایین کشید بالای سرم ایستاد. همیشه همین‌طور بود برای اینتوبه کردن (فرستادن لوله به داخل ریه‌ها و وصل کردن ریه به دستگاه) همیشه بالای سر بیمار می‌ایستادیم تا بر بیمار تسلط داشته باشیم. خودم همیشه در این شرایط دست راست دکترهای بی‌هوشی بودم و برای اینتوبه کردن به دکترها کمک می‌کردم. حالا خودم زیردست دکتر بودم و همکارم درست در جایگاه من ایستاده بود و آماده برای اینکه یک شانس یک‌درصدی برای زنده ماندن به من بدهند. این بار صدای دکتر را از نزدیک سرم شنیدم که می‌گفت: «نگران نباش نجاتت می‌دهیم تو زنده می‌مانی به خاطر بچه‌هایت زنده می‌مانی، با من همکاری کن تا لوله‌ها را به ریه‌ات بفرستم تا از این زجر کشنده نجات پیدا کنی» خودم خوب می‌دانستم که اگر به دستگاه وصل شوم احتمال زنده ماندنم پایین‌تر می‌آید. فریاد می‌زدم: «می‌خواهم دوام بیاورم. من را اینتوبه نکنید. من طاقت می‌آورم.» بازهم هیچ صدایی از من درنمی‌آمد. چهره یک‌به‌یک بیمارهایی که اینتوبه شده بودند به مغزم هجوم آوردند لحظه‌های سختی بود. در این مدت تنها چندنفری از اینتوبه و دستگاه جان سالم به دربردند؛ اما بیشتری‌ها نه!**  «هر چه فریاد می‌زدم انگارنه‌انگار هیچ صدایی از من به گوش هیچ جنبنده‌ای نمی‌رسید. آن‌قدر دقتم زیاد شده بود که صدای نفس‌ها را می‌شنیدم درحالی‌که هرلحظه اعلام می‌شد که سطح هوشیاری‌ام در حال پایین آمدن است. به زمین و زمان چنگ می‌زدم که بمانم. همکارانم غمگین و محزون بالای سرم ایستاده بودند. دکتر بی‌هوشی آماده‌شده بود. لوله در دستش بود و داشت موقعیت سرم را تنظیم می‌کرد. به‌یک‌باره در سکوت اتاق، گوشی همراه زنگ خورد. همه به یکدیگر نگاه کردند. نگاه اعتراضی که چرا در این شرایط گوشی همراه روی سکوت نیست. صدای گوشی هیچ‌یک از پرستارها نبود. این صدای زنگ تلفن من بود. صدایش از توی کشوی میز می‌آمد. دکتر لحظه‌ای مکث کرد. یکی از همکارها گفت: «گوشی همراه خان قربانی است.»  دکتر دستان استریلش را نگاه کرد. به سمت کشو رفت. آن را باز کرد. گوشی همراهم را برداشت. تکمه روشن را زد من صدای دخترم حنانه را آن‌طرف گوشی می‌شنیدم. بدون هیچ مکثی با صدای بلند و ذوق‌زده می‌گفت: «مامان جان سلام، امتحان امروزم خیلی خوب شدم. بالاترین نمره روگرفتم. باورت میشه؟ بالاترین نمره. مامان جایزه‌ام یادت نره. مامان، مامان.» دکتر که تا آن لحظه سکوت کرده بود. به حرف آمد. صورتش را ندیدم؛ اما صدایش بغض داشت. «مامان الآن نمی تونه صحبت کنه به‌زودی بهتر میشه و جایزه‌ات را می خره. الآن مامانت خوابِ بزار استراحت کنه.»  تلفن را قطع کرد. دستکش‌هایش را عوض کرد. دکتر زیر لب زمزمه می‌کرد. نمی‌دانم ذکر می‌گفت یا شعر می‌خواند. یک‌لحظه سر جایش ایستاد. دست از کار کشید به یکی از پرستارها گفت: «وسایل اینتوبه را جمع کنید خانم قربانی را به دستگاه وصل نمی‌کنیم.» بازهم سرش را پایین آورد و آهسته در گوشم گفت: «زنده بمان بچه‌ها منتظرت هستند» صدای قدم‌هایش را می‌شنیدم که دور می‌شد. دیگر چیزی نفهمیدم. خیالم راحت شده بود. انگار از هوش رفتم.» 📌 متن کامل در لینک زیر 👇 📎 https://b2n.ir/parastar-ghazvin ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 رسانه باشید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057