eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
155.1هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
286 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
@Clad_girls
❤️🍃 🌷قصه‌ی دلدادگی🌷 اوایل دی ماه ۸۵ بود و من از سرنوشتی که برام رقم میخورد بیخبر بودم،روزهام رو با درس و دانشگاه میگذروندم ، یه شب مادرم دستام رو تو دستاش گرفت و با مهربونی بهم گفت : فاطمه جان میخوام چیزی بهت بگم، قراره برات خاستگار بیاد خیلی تعجب نکردم، گفت چیه باور نمیکنی؟ هر خواستگاری رو بمن نمیگفتن، اگه از نظر خودشون تایید شده بود اونوقت بمن میگفتن، گفتم چرا مامان باورمیکنم، اسمش ؟ مامانم چشماش گرد شد، اول فکر کرد مسئله عشق و عاشقی در میونه و من بهش نگفتم، بهش گفتم نه مامان ، دو هفته پیش رو دیدم !! داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدام کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت : مالِ حسن آقاست دوباره پرسیدم : اسمش حسن آقاست؟ مامانم با تعجب گفت بله دخترم حسن آقای غفاری .. خانواده حسن ۳ بار به خونه ما اومدن، بار سوم حسن آقا هم باهاشون اومد همه از زیبایی چهره و نظمش حرف میزدن اما من به دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه ای رو به امانت برام گذاشته بود،وقتی که چایی اوردم انگشتر قرمز رو توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی نظیر بود، یقین کردم بین خواب و این انگشتر یه ارتباط مقدسی باید باشه گفتن بریم تو اتاق صحبت کنیم و باهم آشنا بشیم هر دوی ما میدونستیم که من باید پشت سر راه برم،با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبروی هم نشستیم،سرم پایین بود،یاد سفارش بابا افتادم،خوب نگاه کنم،ببینم و حرف بزنم،حسن سرش پایین بود،فرصت خوبی بود که کامل نگاهش کنم چون قرار بود شریک زندگیش بشم، مدتی به سکوت گذشت .. حرف زدیم، ازهمه چیزوهمه جا،ازعلایقمون گفتیم،از سلیقه هامون ولایت مداری و حرف زدیم، هر دو تو یه خط بودیم من بیشتر میپرسیدم،از آشپزی کردن آقایون تو منزل،کمک به همسرو اشتغال زن خارج از منزل و .. جواب من برای ازدواج با حسن مثبت بود بلند شدیم بیرون بیایم،فهمیدم بهش علاقمند شدم قلبم براش میتپید، اون جلوتر از من رفت و من پشت سرش همونطور که قدم برمیداشت و ازم دور میشد، دلتنگی عجیبی به سراغم اومد، دیگه فکروخیالم حسن شده بود، ای کاش اونروز جای جای اون اتاق عاشقانه هامون رو می نوشتن،،شاید امروز کمتر دلتنگش میشدم پای سفره عقد یه جا دلم تپید و جای دیگه لرزید اون لحظه که (( هفت سفر عشق)) مهریه ام شد دلم بدجور براش تپید نه برای سفر، برای مردانگی و مرد بودنش بهم گفت :فاطمه تو الان پای سفره عقد نشستی شنیدم تو این لحظه دعای عروس برآورده میشه یه خواهشی دارم ازت اما نه نگو تو چشمام نگاه کرد وگفت دعا کن بشم سکوت کردم خدایامن هنوزحلاوت زندگی رو نچشیدم ،من باید برای عزیزم کسی که قراره محبوب و و انیس سالهای زندگیم باشه آرزوی شهادت کنم امامگه میشه به حسن ، به همه زندگیم نه بگم! اون روز و همون لحظه اولین پیوندمون اشک دلتنگی برای حسن عزیزم ریختم عاقدخطبه میخواند.. برای بار سوم میپرسم، عروس خانوم من وکیلم؟ بله انگار که گفتم حسن رو دارم قبول کردم که بی اون دنیام رو سر کنم و فرزندانم رو بزرگ کنم... میگفت فاطمه وقتی تورو دیدم و بله رو ازت گرفتم خدارو شکر کردم به جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده خیلی دوست دارم اولین جائی که بعد از محضر میریم حرم عبدالعظیم باشه آقارو زیارت کنیم، کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان و باشیم و همیشه برای خدا قدم برداریم .. قبول کردم ، هرچی حسن میگفت نه نمیگفتم رفتیم حرم باهم شام خوردیم یه شب بیادموندنی ... اِنّ الجهاد باب من ابواب الجنة فتحهُ الله لخاصة اولیائه نام : حسن نام خانوادگی : غفاری سال تولد : ۱۳۶۱ سال ازدواج : ۱۳۸۵ سال شهادت : ۱۳۹۴ محل شهادت : سوریه "درعا" هفت شهرعشق عاشقانه ای از شهید مدافع حرم @amirkabear 🌸🍃🌸🍃🌸 ✅ ڪانال برتـــر حجابـــ ✅ برگزیده ی رصدنمای فضازی مجازی👇 ❣ دختــران چــادری http://eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057