🏴 دختــران چــادری 🏴
📚#افتاب_در_حجاب ♥️#قسمت67 و فریاد مى زند: جلاد! بیا و گردن این#یهودى را بزن. مردى سرخ روى از اهالى
📚#افتاب_در_حجاب
♥️#قسمت68
مامور میخندد و به دیگرى مى گوید:_اینها را نگاه کن ! قرار است فردا همگى کشته شوند و امروز نگران فروریختن سقف اند.
طبیعى است که این کلام، رعب و وحشت بچه ها را بیشتر کند... اما حرفهاى امام تسلى و آرامششان مى بخشد:
عزیزانم ! مطمئن باشید که ما کشته نخواهیم شد. ما به مدینه عزیمت مى کنیم و شما به خانه هاى خود باز مى گردید.
دلهاى بچه ها به امید آینده آرام مى گیرد.... اما به هر حال، خرابه، خرابه است و جاى زندگى کردن نیست...
چهره هایى که آسمان هرگز رنگ رویشان را ندیده، باید در هجوم سرماى شب بسوزند... و در تابش مستقیم آفتاب ظهر پوست بیندازند....
انگار که لطیف ترین گلهاى گلخانه اى را به کویرى ترین نقطه جهان ، تبعید کرده باشند....
تو هنوز زنها و بچه ها را در خرابه اسکان نداده اى، هنوز اشکهایشان را نسترده اى ، هنوز آرامشان نکرده اى...
و هنوز
گرد و غبار راه از سر و رویشان نگرفته اى... که زنى با ظرفى از غذا وارد خرابه مى شود.... به تو سلام مى کند و ظرف غذا را پیش رویت مى نهد.
بوى غذاى گرم در فضاى خرابه مى پیچد و توجه کودکانى را که مدتهاست جز گرسنگى نکشیده اند و جز نان خشک
نچشیده اند، به خود جلب مى کند.
تو زن را دعا مى کنى و ظرف غذا را پس مى زنى و به زن مى گویى:
مگر نمى دانى که صدقه بر ما حرام است؟
زن مى گوید:
به خدا قسم که این صدقه نیست ، نذرى است بر عهده من که هر غریب و اسیرى را شامل مى شود.
تو مى پرسى که:این چه عهد و نذرى است ؟!
و او توضیح مى دهد که:
در مدینه زندگى مى کردیم و من کودك بودم که به بیمارى لاعلاجى گرفتار شدم. پدر و مادرم مرا به خانه فاطمه بنت رسول الله بردند تا او و على براى شفاى من دعا کنند. در این هنگام پسرى خوش سیما وارد خانه شد. او حسین فرزند آنها بود.... على او را صدا کرد و گفت:
''حسین جان ! دستت را بر سر این دختر قرار ده و شفاى او را از خدا بخواه. حسین، دست بر سر من گذاشت و من بلافاصله شفا یافتم و آنچنان شفا یافتم که تا کنون به هیچ بیمارى مبتلا نشده ام.... گردش روزگار، مرا از مدینه و آن خاندان دور کرد و در اطراف شام سکنى داد.... من از آن زمان نذر کرده ام که براى سلامتى آقا حسین به اسیران و غریبان ، احسان کنم تا مگر جمال آن عزیز را دوباره ببینم.
تو همین را کم داشتى زینب..!
که از دل صیحه بکشى...
و پاره هاى جگرت را از دیدگانت فرو بریزى.
و حالا این #سجاد است که باید تو را آرام کند... و این کودکانند که باید به دلدارى تو بیایند...
در میان ضجه ها و گریه هایت به زن مى گویى:حاجت روا شدى زن! به وصال خود رسیدى. من زینبم، دختر فاطمه و على وخواهرحسین و این سر که بر سر دارالاماره نصب شده، سر همان حسینى است که تو به دنبالش مى گردى و این کودکان ، فرزندان حسین اند. نذرت تمام شد و کارت به سرانجام رسید.
زن نعره اى از جگر مى کشد و بیهوش بر زمین مى افتد....
تو پیش پیکر نیمه جان او زانو مى زنى و اشکهاى مدامت را بر سر و صورت او مى پاشى...
زن به هوش مى آید،...
گریه مى کند، زار مى زند، گیسوانش را مى کند، بر سر و صورت مى کوبد.
و دوباره از هوش مى رود.
باز به هوش مى آید،....
#ادامه_دارد...
🆔@Clad_Girls