eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
156.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
18.2هزار ویدیو
283 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» #پارت_چهل_و_سوم با لحن گرم مجید که به اسم
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷 «رمــــان جــان شـیعـه،اهـل سـنت» تا ساعتی از روز خودم را به کارهای خانه مشغول کردم و حوالی ظهر بود که دلم هوای مادر را کرد. پیچ‌های گاز را بررسی کردم تا بسته باشد و با خیالی راحت به طبقه پایین رفتم. در اتاق را باز کردم و دیدم مادر تنها روی مبلی نشسته و عدس پاک می‌کند که با لحنی غرق شور و انرژی سلام کردم. با دیدنم، لبخندی زد و گفت: _بَه بَه! عروس خانم! خم شدم و صورتش را بوسیدم و خودم را برایش لوس کردم: _مامان! امروز حال نداشتم نهار درست کنم! اومدم نهار با شما بخورم! خندید و به شوخی گفت: _حالا نهار رو با من بخوری! شام رو می‌خوای چی کار کنی؟ حتماً به آقا مجید میگی برو خونه مامانم، آره؟ دیس عدس را از دستش گرفتم تا کمکش کنم و با شیرین زبانی پاسخ دادم: _نخیر! قراره شب خوراک میگو درست کنم! از غذای مجلسی و پُر درد سری که برای شب در نظر گرفته بودم، تعجب کرد و پرسید: _ماشاءالله! حالا بلدی؟ و مثل اینکه پرسش مادر داغ دلم را تازه کرده باشد، با نگرانی گفتم: _نه! می‌ترسم خراب شه! آخه مجید اونشب از خوراک میگو شما خیلی خوشش اومده بود! اگه مثل دستپخت شما نشه، بیچاره میشم! مادر از این همه پریشانی‌ام خنده‌اش گرفت و دلداری‌ام داد: _نترس مادرجون! من مطمئنم دستپخت تو هم خوشمزه‌اس! سپس خنده از روی صورتش جمع شد و با رگه‌ای از نگرانی که در صدایش موج می‌زد، پرسید: _الهه جان! از زندگی‌ات راضی هستی؟ دیس عدس را روی فرش گذاشتم و مادر در برابر نگاه متعجبم، باز سؤال کرد: _یعنی... منظورم اینه که اختلافی ندارید؟ نمی‌فهمیدم از این بازجویی بی‌مقدمه چه منظوری دارد که خودش توضیح داد: _مثلاً بهت نمیگه چرا اینجوری وضو می‌گیری؟ یا مثلاً مجبورت نمی‌کنه تو نمازت مُهر بذاری؟ تازه متوجه نگرانی مادرانه‌اش شدم که با لبخندی شیرین جواب دادم: _نه مامان! مجید اصلاً اینطوری نیس! اصلاً کاری نداره که من چطوری نماز می‌خونم یا چطوری وضو می‌گیرم. سپس آهنگ آرامبخش رفتار پُر محبتش در گوشم تداعی شد تا با اطمینان خاطر ادامه دهم: _مامان! مجید فقط می‌خواد من راحت باشم! هر کاری می‌کنه که فقط من خوشحال باشم. از شنیدن جملات لبریز از رضایتم، خیالش راحت شد که لبخندی زد و پرسید: _تو چی؟ تو هم اجازه میدی تا هرطوری میخواد نماز بخونه؟ در جواب مادر فقط سرم را به نشانه تأیید فرو آوردم و نگفتم هر بار که می‌بینم در وضو پاهایش را مسح می‌کند، هر بار که دست‌هایش را در نماز روی هم نمی‌گذارد و هر بار که بر مُهر سجده می‌کند، تمام وجودم به درگاه خدا دستِ دعا می‌شود تا یاری‌اش کند که به سمت مذهب اهل تسنن هدایت شود. ساعتی از اذان مغرب گذشته بود که مجید با یک دنیا شور و انرژی وارد خانه شد. دست‌هایش پُر از کیسه‌های میوه بود و لب‌هایش لبریز از خنده. با آنکه حقوق بالایی نمی‌گرفت، ولی دوست نداشت در خانه کم وکسری باشد و همیشه بیش از آنچه سفارش می‌دادم، می‌خرید. پاکت‌های میوه را کنار آشپزخانه گذاشت و با کلام مهربانش خبر داد: _الهه جان! برات پسته گرفتم! با اشتیاق به سمت پاکت‌ها رفتم و با لحنی کودکانه ابراز احساسات کردم: _وای پسته! دستت درد نکنه! خوب می‌دانست به چه خوراکی‌هایی علاقه دارم و همیشه در کنار خرید‌های ضروری خانه، برای من یک خرید ویژه داشت. ادامه دارد... ✍🏻به قلـــم فاطمه ولی نژاد 🆔@clad_girls