eitaa logo
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
155.4هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
18.4هزار ویدیو
285 فایل
گفتیـم در دنیایی کـه از هر طـرف بــه ارزشهـایــمـان میتـازنـد شـاید بتـوانیم قـطـره ای بـاران باشیم در این شوره زار مردمان آخرآلزمان و مــا هــم مــدل زنــدگـیـمـان روش بودنمـان و زیبـایـی آرمـانهـا و دانسته هایمان را زمزمه کنیم . . . . . @adv_clad_girls
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 نگاهت به جماعت نباشد بانو 🥀 🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 یک نگاهم به قامت غرق #خون عباس بود، یک نگاهم به عمو که هن
✍️ 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» 💠 به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» 💠 رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. 💠 هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. 💠 من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. 💠 در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. 💠 نمی‌دانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش عدنان یا است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بی‌اختیار به سمت کمد رفتم. در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم. 💠 حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس که روزی بهاری‌ترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بی‌اختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی که موبایل را روشن می‌کردم، دستانم از تصور صدای حیدر می‌لرزید و چشمانم بی‌اراده می‌بارید. 💠 انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست شده بود تا معجزه‌ای شود و اینهمه خوش‌خیالی تا مغز استخوانم را می‌سوزاند. کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن (علیه‌السلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند! 💠 تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با شنیدن صدای حیدر نفس‌هایم می‌تپید. فقط بوق آزاد می‌خورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان پر کشید و تماس بی‌هیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد. 💠 پی در پی شماره می‌گرفتم، با هر بوق آزاد، می‌مُردم و زنده می‌شدم و باورم نمی‌شد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه زار می‌زدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی می‌لرزید... ✍️نویسنده: 🆔 @Clad_girls
تغییر نام اورژانس بیمارستان میلاد لاهیجان به نام پرستار فداکار بیمارستان، نرجس خانعلی زاده 🔺نرجس خانعلی زاده پرستار جوان بخش اورژانس بیمارستان میلاد لاهیجان بود که در ۶ اسفند ماه سال گذشته و در سن ۲۵ سالگی در اثر ابتلا به ویروس در گذشت./ایلنا ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
4795_1563612941.mp3
2.6M
🍃هرکس یه شبه جمعه، بین الحرمین باشه ... 🆔 @Clad_girls
🔶. دستگاههای فرهنگی .. همگی مقصر تغییر و جامعه اند.. به دروغ و حیله میگویند و و و و بی ادبی و .. هستند.. و کسی نمیگوید مگر ، ، پاکی، ، ، مومن بودن، وفاداری، کاری بودن و.. واقعیت های جامعه نیست؟ 🤔😞 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داریم چـــــــه اسپانسری ⁉️😍 فروشگاه در ایــــتـــــا 😉👇 ⚜ ست و گیره روسـرے🔸 ⚜ مگنت با عکـس شـخصی🔹 ⚜ عـــفاف و حجاب🔸 ⚜ با عکس دلخواه🔹 ⚜ دفـتـرچه هاے 🔸 ⚜ خانه عشق🔹 و ... محاله بتونی از کنارش رد بشی و جوین ندی‼️ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3057516544C4d0b1d8abb
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
#اسپانسر داریم چـــــــه اسپانسری ⁉️😍 #بزرگترین فروشگاه #فانتزی_دخترونه در ایــــتـــــا 😉👇 ⚜ ست #
☝️😍 🔴 این هفتمه مسابقه مون هستن😎 ✅ برنده مسابقه باید عضو کانال اسپانسر هم باشند ⏰ فردا شب راس ساعت ۲۲:۳۰ منتظر باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.¸¸.•°˚˚°❃◍⃟🇮🇷◍¸.• .¸¸.•°˚˚°❃.¸¸.• 🇮🇷 💚تا کسی شهید نبود شهید نمیشود شرط شهید شدن شهید بودن است...💔 💠 یاد شهید باصلوات 💠
💌 دارم خودم را عادت می‌دهم که در گذشته نمانم... به حالا یا به آینده فکر کنم 🍀 . اما بگذار به بعضی گذشته‌ها فکر کنم... به لحظه‌های خوب و قشنگی که در قدم زدم یا به امید و آرزوهایم برای رسیدن . . .🕊 . من هنوز هم پر از امید رسیدنم ❤ و عـاشقانه زمزمه می‌کنم: . 🌸🍃 . . 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#ریحــــــــانهـ🌸 #چـادرݥ را باد نیاورده ڪه باد ببره...😏 چــادرݥ پرچم #غیرتِ همه ے مردان سرزمینم است ڪه سرخـ❤️ـے خونشان را به سیاهے آن بخشیده اند...☺️☝️ #چادرم_را_عاشقم 😌💗 🌸🍃 🆔 @Clad_girls❤️ڪانال برتر حجاب
⭕️ ♦️شوخی یک جوان ایرانی با استدلال های طرفداران مسیح پولی‌نژاد😂 1⃣ کمپین ؛ تهدید سلامت روانی جامعه، شیوع ویروس تبرّج آسیب‌ها: تشدید تنوع طلبی مرد‌ها، طلاق عاطفی، تجاوز به حقوق بانوان و شیوع خیانت در بین مردم 2⃣کمپین ؛ تهدید سلامت جسمی جامعه، شیوع ویروس کرونا آسیب‌ها: تنگی نفس، نابودی ریه، مرگ 🔹سلامتی جامعه به همه‌ی ما مربوطه😉 🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️کمپین دهن خودمه ماسک نمی‌زنم..بدن خودمه قرنطینه نمیشم..دستای خودمه نمیشورمش!! به کسی مربوط نیست مهم خودمم...حقوق بهداشتی مردم جامعه کیلو چند!! شما چی میگید؛ درسته یا غلط؟؟ 🆔 @Clad_girls
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
❤️🍃 💍 رهبرانقلاب:💚 اینكه ما گفته‌ایم مهریه ۱۴ سكـه بیشتر نباشد، درحقیقت میخواستیم یك كار نمادین بكنیم💡 🔅بعضی‌ها میگویند ۳۱۳ سکـه حالا تابلوهای دینی هم برایش درست كرده‌اند📋 ما میگوییم بگذارید ۱۲۴هزار سكه🤐 به عــ😮ـــدد هـمه پـیـغـمـبران ازدواج اشكالی پیدا نمیكند؛ اما در محیط خانواده و جامعه، این زوج‌های جوان با ضررهای بزرگتری روبه‌رو میشوند☹️ 🔅میخواستیم حدى تعیین شود👌 تا خانواده‌ها مرتب به رخ هم نكشند كه مثلاً مهریه دختر یا عروس ما اینقدر بود..😐 🔅اینی‌که ما میگوییم مهریه ۱۴ سکه باشد یا تجملات نباشد✋🏻 باز یک عده آدم‎های کوته‎نظر (البته وقتی ما میگوییم سر تکان میدهند و بله بله میکنند و بَه‎بَه میکنند)😒 باز میروند همان کار خودشان را انجام میدهند خودشان ضرر میکنند،من که اینجا نشستم ضرر نمیکنم! 👌 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔴 عضو شوید ⇩⇩⇩ 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 ⬅️ سوالی عجیبی از خانم ها 😳و پاسخی عجیب تر خانم‌هایی که خودشان #چادری نیستند یا حتی #بدحجاب هستند نیز در ضمیر ناخودآگاه‌شان برای #محجبه‌ها و چادری‌ها احترام بیشتری نسبت به بدحجاب‌ها قائل هستند! 🆔 @Clad_girls🍃کانال برتر حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رجبــــ left 😢 شعبــان online😇 رمـ🌙ــضان ...is typing😍 حلول ماه رمضان مبارکــــــ😍💚 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
🌹بسم رب الزهرا سلام الله علیها 🔻حالا که بخاطر این بلای منحوس از فیض روضه های حضوری محروم شدیم از شما دعوت میکنم به کانال هیت مجازی بیاین تا اونجا بیشتر با خدا و اهل بیت مناجات کنیم آدرس کانال 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1929510912C838e0a1902
هرکس حیا ندارد_حیات ندارد 🆔 @Clad_girls
🍃 #قائمانہ با چہ رویے بنویسم ڪہ بیا آقاجان😪 شرم دارم، خِجِلَم من زِ شما آقاجان😓 چہ ڪریمانہ بہ یاد همہ‌ے ما هستے 🙏 آه از غفلت روز و شب ما آقا جان😭 این جمعه هم گذشت💔 💚 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🆔 @Clad_girls 🍃🌸
mp3-masihabia.mp3
3.55M
🎧 🍃 بیا نور چشمای دنیا ،بیا بیا ای مسیحای دلها ،بیا هوای دلا بی تو بارونیه بیا ای دل ارام زهرا ،بیا 🆔 @Clad_girls
حالا که ضدانقلاب و غرب‌گداها اینقدر روی ماجرای ادرار شتر مانور میدن خوبه اینو هم ببینند 😏 ۱.یک شرکت آبجو روزانه ۵۰ هزار لیتر ادرار انسان جمع میکنه و بابتش به مردم پول میده و با اونا آبجو تولید میکنه 😐 ۲.تولید آبجو از عصاره لباس زیر مدل‌های معروف اروپایی با قیمت پایین برای مردم عادی! پ.ن: نکته جالب ماجرا اینجاست که این دو آبجو دارای گواهینامه سلامت از سازمان غذا و داروی اروپا هم هستند!
🇱🇧🚩 دختــران چــادری 🇮🇷
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن ح
✍️ 💠 در تمام این مدت منتظر بودم و حالا خطش روشن بود که چشیدن صدایش آتشم می‌زد. باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست می‌دادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ حیدر از حال رفت. 💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمی‌توانستم در پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر می‌شد و این جان من بود که تمام می‌شد و با هر نفس به التماس می‌کردم امیدم را از من نگیرد. یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست. 💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق که بی‌اختیار صورتم را سمت لباسش کشید. سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالی‌اش رها کردم تا ضجه‌های بی‌کسی‌ام را کسی نشنود. 💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی می‌کرد به خدا شکایت می‌کردم؛ از پدر و مادر جوانم به دست تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حال‌شان بی‌خبر بودم و از همه سخت‌تر این برزخ بی‌خبری از عشقم! قبل از خبر ، خطش خاموش شد و حالا نمی‌دانستم چرا پاسخ دل بی‌قرارم را نمی‌دهد. در عوض خوب جواب جان به لب رسیده ما را می‌داد و برای‌مان سنگ تمام می‌گذاشت که نیمه‌شب با طوفان توپ و خمپاره به جان‌مان افتاد. 💠 اگر قرار بود این خمپاره‌ها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را می‌گرفت و سقوط نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق به‌شدت لرزید، طوری‌که شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید. 💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله می‌گرفتم و زن‌عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپاره‌ای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد. ناله‌ای از حیاط کناری شنیده می‌شد، زن‌عمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمک‌شان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید. 💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفس‌هایم به تندی می‌زد و دستانم طوری می‌لرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمی‌تونم جواب بدم.» 💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم می‌لرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«می‌تونی کمکم کنی نرجس؟» ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمی‌شد حیدر هنوز نفس می‌کشد و حالا از من کمک می‌خواهد که با همه احساس پریشانی‌ام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟» 💠 حدود هشتاد روز بود نگاه را ندیده بودم، چهل شب بیشتر می‌شد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت در یک جمله جا نمی‌شد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟» انگشتانم برای نوشتن روی گوشی می‌دوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری می‌بارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی می‌دیدم. 💠 دیگر همه رنج‌ها فراموشم شده و فقط می‌خواستم با همه هستی‌ام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک رسوندم، ولی دیگه نمی‌تونم!» نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! خیلی‌ها رو خریده.» 💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا مونده، نمی‌خوابی؟» نمی‌خواستم نگران‌شان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. 💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را می‌خواندم و زهرا تازه می‌خواست درددل کند که به در تکیه زد و زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچه‌اش شدن!»... ✍️نویسنده: