به من چیزی بگو..
از زندگی بگو، از امید بگو، از روشنایی بگو
مثلاً به من بگو که غم بیش از این نخواهد ماند.
زندگانی با عشق میگذرد، عاشقی را یاد کنید؛
انگاه اندوه میرود و جایش را به خرمی میدهد.
عزالدین میگفت گاهی انگار توی دلم کمانچه میزنند. ویولنسل. میگفت من موسیقی بلد نیستم اما قشنگ میزنند؛ تلخ میزنند. همان.
- عزالدین؛ نامه به دریابند.
حرفهایی که میزنیم دست دارند، دستهای بلندی که گاهی گلویی را میفشارند و نفس فرد را میگیرند؛
حرفهایی که میزنیم پا دارند، پاهای بزرگی که گاهی جایشان را روی دلی میگذارند و برای همیشه میمانند؛
حرفهایی که میزنیم چشم دارند، چشم های سیاهی که گاهی به چشم های دیگران نگاه میکنند و آنها را در شرمی بی کران فرو میبرند..