فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی بابام کجاست ...
#همسرانه
*راه_دفع_دلسردی_از_همسر*
💠 اولین مهارت این است که بتوانید از تکنیک #هدیه_دادن استفاده کنید.
نیاز نیست که هدیه بزرگ باشد، یا حتما آن را خرید کرده باشید، گاهی یک #نوشته چند خطی از ابراز محبت میتواند همسرتان را خوشحال و غافلگیر کند.
*از علاقه به همسرتان بنویسید*
با ظرافت و غافلگیری میتوانید صحنه زندگی را متفاوت کنید.
هدیه دادن با گشادهرویی و ابراز علاقه، راهی است که به زندگی تنوع میبخشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 # *تعريف_از_همسر*
💠 يكى از عواملى كه نشان دهنده توجه به همسر است #تعريف كردن از كار او و #تشويق اوست. هيچ اشكالى ندارد كه مرد هر دفعه که سر سفره مىنشيند، از دست پُخت همسرش تعريف كرده و او را به جهت پختن غذاى لذيذ تشويق كند.
💠 چه زیباست وقتى شوهر از بيرون، خريد میکند، زن از ميوههاى خوبى كه انتخاب كرده تعريف كند؟ "اين تعريفها نشان مىدهد كه ما متوجّه زحمات و تلاشهاى همسرمان هستيم" و البته عامل افزایش #محبت به همسر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*همه بخونن*
🔴 # *امام_رضا_علیه_السلام*
💠 * *بهترین زنان شما زنی است*
که # *پنج خصلت داشته باشد*
گفته شد آن پنج خصلت کدامند؟ پاسخ دادند: امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
1⃣ *سهل گیر باشد و سخت نگیرد*
2⃣ *نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد*
3⃣ * *از شوهر خود اطاعت کند*
4⃣ *هرگاه شوهرش را به خشم آورد چشم بر هم نگذارد تا او را راضی کند*
5⃣ *و هرگاه شوهرش از وی غایب شد مال و آبروی او را حفظ کند*
💠 چنین زنی از #کارگزاران خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند.
📙کافی جلد۵، ص۳۲۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_121
دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟
این بار(نه)بابا محمد بود شوکه ی مان کرد...
سمتش میروم و میگویم:نه؟؟
بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت
راضی نیست!
خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن
ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادریست
که بیست و چهار سال نبوده؟
سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد
شما میگی نه؟
بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند.
داشتم آتش میگرفتم....
سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست!
نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو
دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا...
هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را
سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبال
خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد
انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم.
دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟
درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با
صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه میکنم؟نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا
بلندی میگویم:نه؟....
نه؟؟؟
زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟
سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟
بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟
حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت
افتاده بگی نه؟
نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر
وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حاال یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن
بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی
بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون
چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟
اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین...
نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی
خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات
بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی
داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن...
من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم...
دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من
امشب حضرت مادر! بد کردی....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_122
در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره
سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید
بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا...
سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری
اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟
هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم
هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون...
توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از
این خفقان نجات پیدا کنند....
نمیشود...نمیشود...
_خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو.
نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی
به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم.
داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم...
_حاجی
برمیگردد سمتم...
_اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن.
شانه ای باال می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟
_بفرمایید...
نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم
طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه...
همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم...لبخند محوی میزند و میگوید:بفرمایید دخترم...حتما.
ببخشید گویان سوار ماشین میشویم و من دلم میخواست یک دل سیر گریه کنم.
سرم را تکیه میدهم به شیشه و بی صدا گریه میکنم... ابوذرم..ابوذر عزیزم.
صدای امیرحیدر مرا از خلسه ام بیرون می آورد:حالتون خوبه خانم آیه؟
صاف تر مینشینم و میگویم:خوبم آقا سید...شرمنده شما هم شدم.
_این چه حرفیه... راستی...گروه خونیه ابوذر چیه؟
+A
دیگر هیچ نمیگوید و من میمانم و این درد استخوان سوز...
چادر سفید امام زاده را دور خودم میپیچم تا اندکی از سرمای درونم را بکاهد .داخل نمیروم. توی
حیاط گوشه ی حوض کوچک امامزاده مینشینم و به گنبد فیروزه ای و چراغ سبز روی آن خیره
میشوم....
تهی شده ام گویا...لبخندی که بی شباهت به پوزخند نیست روی لبم نقش میبندد. آرام و زمزمه
وار لب میگشایم:رسما شوکه ام کردی امشب... دقیقا چی شده؟ چی شده که اینجوری داری
حکمتتو به رخم میکشی؟ منو با رحمتت بد عادت کردی و حالا داری با حکمتت میای جلو؟
حاج رضاعلی سمت حوض می آید و آستین بالا میزند برای وضو. دلم هوس دو رکعت نماز
کرده.پوزخند میزنم نماز را که هوسی نمیخوانند. نگاهم میچرخد گرد محوطه ی ساکت و بی صدای
امام زاده ی کوچک محله ی حوزوی ها. جز من و حاج رضا علی و امیرحیدر کسی اینجا نیست.
دوباره خیره ی حرکات حاج رضا علی میشوم.با دقت مسح پا میکشد و بعد آستین پایین میزند.
دلم حرف زدن میخواست. حس میکردم خالی اگر نشوم متلاشی شدنم حتمی است.
ببین خدا!لوس تر از این حرف هایم. رو به حاج رضاعلی میکنم . داشت عمامه اش را روی سرش
میگذاشت.میپرسم: چرا حاج رضاعلی؟
نگاهم میکند. با همان لبخند محجوب روی لبش میپرسد:چی چرا دخترم؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_123
سر روی زانوانم میگذارم و میگویم:سیستم خدا رو میگم!چرا اینجوریه؟ روی خوش نمیده به بنده
هاش.
لبخندش عریض تر میشود. از خیر نماز حاجتش میگذرد و مثل من کنار حوض مینشیند...
او هم خیره به گنبد فیروزه ای میگوید: برعکس من فکر میکنم خدا ماها رو آفرید واسه لذت
بردن...
پوزخند میزنم: غایت این دنیا بشه لذت بردن؟ حرفا میزنید حاجی! مثال چیِ شرایط من لذت
بخشه.
نگاهم میکند و میگوید:در بال هم میکشم لذات او...مات اویم مات اویم مات او....
بزرگ بود بزرگِ کنار من نشسته!
_کوچیک تر از این حرفام حاجی!
چادر را دور خودم محکم تر میکنم.سرد است!
_حاجی میدونی چی برام عجیبه؟ هرچی سعی میکنی خوب تر باشی اوضاعت سخت تر میشه...
من همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی هرچی جلو تر میرم اوضاع بدتر میشه.
باز هم لبخند میزند...تو چه خدایی میخندی پیرمرد
_دعوا سر همین خوب بودنه!خدا از من و شما خوب بودن نمیخواست!هیچکی انتظار خوب بودن از
ما نداشت... یه عمر وقت تلف کردیم برای خوب بودن!
داستان داشت جالب میشد.سر بلند کردم ناباور خندیدم:چی میگید حاجی؟
_چیز خاصی نمیگم!دارم از اشتباهاتمون میگم.
_خوب بودن اشتباهه؟
_آقا رسول الله میگن...آدم اگه یه کار خوب بکنه فقط یه کار خوب...خدا بهشتو بهش میده!
ما تموم عمرمونو هدر دادیم برای خوب بودن... موجود خوب زیاد دور و برش هست
_پس خدا چی میخواست؟_چشم گفتن!
درس عرفان میدهی استاد؟مستمع آدم نیست!چه رسد به عارف و عاشق.کوتاه بیا خراب نکن یک
عمر دیواری که ساختیم و نامش را گذاشتیم زندگی!
مبهوت مپرسم:چشم گفتن؟
_آره چشم گفتن!البته چشم گو هم دور و برش زیاد داره! ولی از زبون آدم چشم شنیدن یه چیز
دیگه است.چاشنی خلقتش یه چیزی هست اسمش اختیاره چشمشو زیبا تر میکنه
میخندم...چه مفاهیمی را خورد و خاکشیر کرده بود تا بتواند به خورد فهم من بدهد.
_یعنی یه عمر راهمون اشتباهی بود؟
_اشتباهِ اشتباهم که نه! ولی اصل یه چیز دیگه بود.
مات نگاهش میکنم. راست میگفت.مثال خوب بودن به چه دردی میخورد؟ به چشم هفت میلیار آدم
خوب آمدن محال ترین کار ممکن است!
راستی راستی راست میگفت حاج رضاعلی! یک عمر راه را اشتباه رفتم...وقت تلف کردم برای
خوب بودن...
نگاه آسمان کردم و زمزمه کردم: حالا باید چشم بگم؟ قبلش یه مشقی یه تمرینی میدادی!
اینجوری؟ یه دفعه؟ مسئله ای به وسعت وجود ابوذر؟
نگاهم را از آغوش ستاره ها بیرون میکشم و در بغل نگاه خدایی حاج رضاعلی می اندازم: خیلی
یهویی بود حاجی...حالامن چیکار کنم؟...
حاج رضاعلی از جا برمیخیزد:یه وقتایی هم آدم اسماعیل میده اینم یه جور چشم گفتنه! اسماعیل
داری برای قربانی کردن؟
اسماعیل؟ واضح تر بگویید استاد! من مبتدی تر از این حرفهایم!
مسلط نگاه گنگم را خواند و گفت:اسماعیل آدمها همون چیزهای با ارزششونه...گاهی قربانی
میشن برای چیزهای با ارزش تر... بزرگی و کوچیکیشون بستگی داره به وسعت روحت! اینکه
چقدر بزرگ باشی و چقدر کوچیک!اسماعیل داری؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_124
اسماعیل؟ اسماعیل از کجا بیاورم این وقت شب.! با ارزش ترینهایم را ردیف کردم بلکه بیت اتفاقات امشب جور شود.....
بابا محمد مامان پری مامان عمه کمیل و سامره مامان حورا عقیق در گردنم سجادهـــ....
می ایستم از شمارش ... دوباره مرور میکنم و میرسم به یک نام(عقیق!) دستم میرود به عقیقم...
از جا بر میخیزم و مثل خواب زده ها سمت امام زاده حرکت میکنم! عقیق؟
حالا وارد امام زاده شده بودم و نور سبز رنگش چشمهایم را نوازش میکرد... یک نام در سرم
پژواک میشود: عقیق؟
زانو میزنم کنار ضریح و تکیه میدهم به پنجره های کوچکش... عقیقم را از گردنم باز میکنم و خیره به رکاب و رنگ منحصر به فردش زمزمه میکنم:عقیق؟
گریه ام گرفته بود... صدایم بالا تر میرود: عقیق؟
چشمهایم را میبندم و هق هق میکنم... مینالم: عقیق؟
شبیه صوفی نگون بختی بودم که یک عمر تنبور نواخت و رقص سماع گرفت برای به خدا رسیدن
اما زهی خیال باطل!
خدا در سکوتی معنا دار کنج محراب ...میان مردم شهر و در عطر فروشی ها... بین سلولهای خسته اش بود!
حس و حال پیله ای را داشتم که برای پروانگی نقشه میکشید و حالا تار و پود لباس کثیف کودکان بازیگوش شده بود!
وسعت روحت همین قدر بود آیه؟ یک عقیق؟ میخواهم حق را به خودم بدهم. برای خودم توضیح میدهم که: گوش کن آیه این یک عقیق معمولی نیست. این انگشتر رفیق صمیمیت بوده محرم رازهات بوده یادگار آقاجونت بود... مادرتو بهت رسوند... این یه انگشتر معمولی نیست!!!
پیله ی رنج من ابریشم پیراهن شد....
شمع حق داشت به پروانه نمی آید عشق بی فایده بود. هرکه را که بشود گول زد خودت را که نمیتوانی منِ آیه همین بودم! به اندازه ی یک
انگشتر چند گرمی وسیع بودم! و منِ آیه یک عمر قدر یک انگشتر بزرگ شدم!
اسماعیل من یک عقیق بود!
منم گنجشکِ مفتِ سنگهایِ بر زمین مانده
هراسی کهنه از صیادهای در کمین مانده
رکاب نقره انگشتری که گوشه دکّان
دهانش پر شده از پرسشی که بی نگین مانده
نگاهم سرگردان بین قسمت فوقانی ضریح بود و انگشتر عقیق در دستم.
چشمهایم را بستم و اشکهای گرمم گونه ی یخ زده ام را جانی تازه بخشید.... نفس حبس کردم
و.... اسماعیلم را قربانی کردم....
عقیقم به داخل ضریح افتاد.
باورم نمیشد. اسماعیلم را با دستان خودم ذبح کردم... تیغ نه کند شد و نه خدا ذبیحی دیگر
فرستاد! اسماعیلم رفت.... قلبم بی تابی میکند... عقیق میخواهد و اسماعیل ذبح شد!
بغضم را قورت میدهم و آیه وار میگویم: ابراهیمی شدن به ما نیومده... ولی خوب نگاه کن حضرت عشق.... اسماعیلم رو دادم... برای تو... فقط تو... یه رحمی به حال دلم... دل زهرا... دل مامان پری.... دلمون بکن... ابوذر دادن کار ما نیست!
نگاهم میگردد گرد ضریح... بالغ شده بودم گویا...یک رنگ دیگر داشت دنیا پس از عقیق!
پلکهایم را آرام از هم گشودم. گیج اطرافم را نگاه کردم. با همان چادر سفید و تسبیح تربت به
دست کنار ضریح خوابم برده بود. گردنم به خاطر سکون بیش از حد دیشب گرفته بود و درد
میکرد. پرنده ها توی محوطه آواز میخواندند و کسی مثل دیشب در امام زاده نبود. از جایم بلند
شدم و راهی حیاط امامزاده شدم. نه مثل اینکه واقعا کسی نبود! چه سرش خلوات بود امامزاده ی محله ی حوزوی ها...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_125
یاد ابوذر می افتم. هول گوشیام را بیرون میکشم و میخواهم تماسی بگیرم با کمیل که خیل تماسهای بی پاسخ و پیامکها متعجبم می کند. نگاه سرسری به پیامها حاکی از این بود که همگی دنبال من بودند.
شرمنده گوشی را آرام میکوبم روی پیشانی ام و فکر میکنم اول باید به کدامشان خبر دهم.
یاد دیشب و طغیانم می افتم... خجالت آور بود. می اندیشم یعنی دیشب من بودم که آنطور بی
ملاحظه با مادرم حرف میزدم؟ لعنت میفرستم به خودم و با استرس و دستی لرزان شماره اش را میگیرم.
بوق دومی به سومی نرسیده بود که گوشی را برداشت. انگار که منتظرم بود:
_الو آیه؟ کشتی منو تو... کجایی بی انصاف؟
خدا از سر تقصیراتم نگذرد که باعث و بانی این صدای لرزان بودم.
_سلام...
_کجایی آیه؟
_خوبی مامان حورا؟
صدای نفسهای عصبی و مضطربش گوشم را می آزرد: یه ترس لعنتی هست که افتاده به جونم
دقیقا از شش ساعت و ده دقیقه ی پیش که رفتی... ترس از مامان حورا نبودن. کجایی نامرد؟
نامرد صدا میزد دخترش را! خب دختر ها هم نامردند... یعنی نا...مردند.. یعنی جنسیتشان مونث است ... اما نه... روزی جایی خوانده بودم مردانگی یک صفت است مشترک بین زن و مرد! برای همین است که تنگش تر و ترین هم میگذارند. تلخند زنان میگویم: ببخش مامانی... اسم کار دیشبم خریت بود... ببخش سرت داد کشیدم... حلالم کن هر اراجیفی رو که دم دستم بود بارت کردم. شرمنده ی اشکاتم! آیه اینقدرا هم که فکر میکنی نامرد نیست!
اشک میریخت پشت خط گویا: آیه کجایی فدات بشم؟ یه شهر بسیجند و دنبال تو ان...
_گریه نکن حضرت مادر... جام امن و راحته... دیشبو مهمون امامزادهی محلهی عمامه به سرها
بودم... یکم باید آرووم میشدم... ابوذر چطوره حالش خوبه؟ صدایش شفاف تر میرسد این بار: دنبالتیم تا همینو بهت بگیم... که پیدا شد همون کلیه ای که سرش اونجوری قشرق به پا کردی؟
شوکه میخندم! پیدا شد؟ به همین راحتی؟ بقالی بود مگر؟ لیست پیوند بود و n مدت انتظار! بچه گول میزدند اینها؟
_چی میگی مامان حورا! تو که بهتر خبر داری از شرایط لیست در حال انتظار.
میخندد گویا: رفیق که با معرفت باشه لیست و هرچی انتظاره رو دور میزنه!
رفیق؟ چه گنگ حرف میزدند اینها!...
_واضح تر میگید چی شده؟ تو این شرایط اگه ف بگید تا جوادیه هم نا ندارم برای رفتن چه برسه به فرحزاد و درک حرفاتون
خنده اش پررنگ تر میشود: بیا خودتو برسون بیمارستان همه چیو میفهمی....
قطع میکند و در این شرایط غافلگیر کردنش گرفته این حضرت مادر! پا تند میکنم و میخواهم از امامزاده بزنم بیرون که لحظه ای از حرکت می ایستم!
برمیگردم سمت ضریح. لبخند میزنم. به سقف گنبدی شکل نگاه میکنم و زمزمه میکنم: (انا اشکو الیک) آورده بودم (من لی غیرک) گویان دارم میرم... خدایی خیلی خدایی!
دربست میگیرم و جان به لب میشوم تا به بیمارستان برسم. آنقدری هول بودم که در بین راه چند باری سکندری خوردم. رسیدم به بخش و بابا محمد و مامان پری را دیدم... بابا محمد با دیدنم نفسی کشید شبیه نفسی که نشانه ی خیال راحت بود! شرمنده بودم. بیست و چهار سال از خدا عمر گرفته بودم و تا به حال اینقدر بی فکر عمل نکرده بودم.
نزدیکشان میروم. شرمنده و سر به زیر. آرام سلامی میدهم و بابا محمد سر سنگین سر تکان میدهد. قهر نکن بابا. تو قهر نکن.
طاقت پشت کردن همه ی عالم را دارم جز تو. مامان پری نگران سمتم می آید و بی مقدمه در
آغوشم میگرد و میگوید: کجایی تو دختره ی بی فکر! میدونی چی کشیدیم تا امیرحیدر گفت
کجایی؟
شرمنده تنها گفتم: ببخشید... ببخشید....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴اگر 10 ساعت غذا نخورید، بدنتان خودبخود، روی وضعیت ذخیره انرژی قرار می گیرد، در این حالت سوخت و ساز بدن 40% کاهش می یابد!
🔺 پس اگر رژیم لاغری دارید، وعده های غذایی را حذف نکنید !
http://eitaa.com/cognizable_wan
💊 5 داروی #عامل_پوکی_استخوان را بشناسید👇
✨ قرص کورتون
✨داروی ضدتشنج
✨ آمپول ضد بارداری
✨شربت معده آلومینیوم
✨داروی ضدافسردگی
http://eitaa.com/cognizable_wan
چه بیماریهایی از #کبد_چرب و ناسالم ایجاد میشود⁉️
🔸کم کاری و پرکاری تیروئید
🔹اگزما و کهیر، لک، کک و مک
🔸ریزش مو
🔹فشار خون و دیابت
🔸بواسیر
🔹کولیت عصبی
http://eitaa.com/cognizable_wan
چطوری بفهمیم خونمون #لخته شده؟🤔
👈❹نشانه اصلی :
🔻رنگ پریدگی پوست
🔻#ورم_بدن
🔻درد بازو و پا
🔻مشکل در تنفس
👈در صورت داشتن این علائم(بیشتر از❷تا) حتما به پزشک مراجعه کنید
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انرژی زیاد فقط ایشون😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر پیری جو ورزشکاری میگیردش😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی از بابام پول میخوام😄😄😄😄😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 معنای تقوا در بیان رهبری:
تقوای کامل یعنی بطور دائم خود را تحت مراقبت داشته باشد. مثل کسی که در یک مجموعه پوشیده از خار دارد حرکت میکند، باید دائم حواسش باشد. اگر غفلت کنید خار پای شما را مجروح خواهد کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
〰💠〰💠〰💠〰💠〰
پاسخ امام هشتم عليه السلام به نامهي يكي از زائران
آقا ميرزا حسن لسان الأطباء از اهالي اشرف مازندران نقل كرد در زماني كه حاجي ملا محمد اشرفي از مشاهير علما در زادگاه خود اشرف ( بهشهر ) زندگي ميكرد، من يك بار عازم زيارت حضرت رضا، عليه السلام شدم . براي خداحافظي و امر وصيت نامهي خود خدمت ايشان رفتم و چون دانست كه به زيارت ثامن الائمه عليه السلام مي روم، پاكتي به من داد و فرمود :
« در اولين روزي كه به حرم مشرف شدي، اين نامه را تقديم امام رضا عليه السلام كن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور.»
با خود گفتم : يعني چه ؟ مگر امام رضا عليه السلام زنده است كه نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد كه اين مطلب را به ايشان بگويم و اعتراض نمايم .
هنگامي كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، براي اداي تكليف نامه را به داخل ضريح انداختم . بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجي را كه گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش كرده بودم .
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم كه ناگاه صداي مأموري بلند شد كه زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند . وقتي نماز زيارت را تمام كردم، متحير شدم كه اول شب چه وقت در بستن است ؟ ولي ديدم كسي جز من در حرم نيست ! برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري در نهايت شكوه و جلال از طرف بالا سر با كمال وقار به سوي من مي آيد . همين كه به من رسيد، فرمود : حاجي ميرزا حسن ! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود ؟ كه مرا به اسم خواند و پيغام داد يك مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند فهميدم كه اين حالت مكاشفه بوده است . وقتي به وطن مراجعت كردم، يكسره به خانه مرحوم حاجي اشرفي رفتم تا پيغام امام عليه السلام را به وي برسانم همين كه در را كوبيدم، صداي حاجي از پشت در بلند شد كه :
« حاجي ميرزا حسن ! آمدي ؟ قبول باشد . آري :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلبو جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب
سپس افزود:« افسوس ! كه عمري گذرانديم و چنان كه بايد و شايد صفاي باطن پيدا نكردهايم !
کرامات رضویه ، ج 2 ، ص 64
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷در یکشنبه ماه ذی القعده(امروز) خواندن این نماز بسیار توصیه شده
💫در فضيلت این نماز از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) روايت شده که کسی که این نماز را به جا آورد:
✅ توبه اش مقبول و گناهش آمرزيده شود.
✅ با ايمان بميرد.
✅ دينش گرفته نشود.
✅ قبرش گشاده و نوراني گردد.
✅ والدينش ازاو راضي گردند.
✅ مغفرت شامل حال والدين او و ذريّه او گردد.
✅ توسعه رزق پيدا كند.
✅ ملك الموت با او در وقت مردن مدارا كند.
✅ به آسانی جان او بيرون شود.
🔶 نحوه به اوردن آن چنان است كه:
✔️در روز يكشنبه(حد فاصله ی طلوع آفتاب تا ِغروب آفتاب) غسل كند و وضو بگيرد.
✔️ چهار ركعت نماز گذارد( دو تا نماز دو رکعتی)
✔️ در هر ركعت حمد يك مرتبه، قلْ هُوَ اللّهُ اَحَدٌ سه مرتبه، معَوَّذَتَيْن يك مرتبه
✔️پس از اتمام نماز استغفار كند هفتاد مرتبه(استغفرالله و اتوب الیه)
✔️ بعد از استغفار بگوید: لا حَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَليِّ الْعَظيمِ،
يا عَزيزُ يا غَفّارُ،اغْفِرْ لي ذُنُوبي وَذُنُوبَ جَميعِ المُؤمِنينَ وَالْمُؤمِناتِ، فَاِنَّهُ لا يَغْفِرُالذُّنُوبَ اِلاّ اَنْتَ.
📗 مفاتیح الجنان
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_6051053615152367370.mp3
7.34M
🎙این دولتم آخراشه، واقعا خسته نباشه ❗️(سرود)
🔻بانوای: حاج میثم مطیعی
جالبه گوش کنید لطفا❤️
چای را با لیمو نخورید
🔹مصرف لیموترش با چای داغ علاوه بر اینکه ویتامین ث لیمو را از بین میبرد، به مینای دندانها هم به شدت آسیب میزند و دندانها را خیلی زود دچار پوسیدگی میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*خانمهای محترم*
همسر شما امکان دارد « دوستت دارم» را با درست کردن وسایل منزل و کارهای تعمیراتی نشان دهد یا این که به جایش حمام را بشوید یا زباله ها را بیرون ببرد.
این گروه از مرد ها بیش تر از آنکه بخواهند شما را متوجه حس خودشان کنند، دوست دارند برایتان یک زندگی ارام بسازند.
❤️✨❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*آقایون وخانمهای محترم بخونن*
حدیث💎پیامبر اکرم(ص) فرمودند:
❤️ *وقتی مردی به همسر خود نگاه کند و همسرش به او نگاه کند خداوند بدیده رحمت به آنها نگاه میکند*.
(نهج الفصاحه ص ۲۷۸ ح ۶۲۱)
❤️✨❤️
*دعوای زن و شوهر طبیعی است اما*...
🔸بسیار غیر طبیعیه که تمامی دوستان و اقوام و همسایهها از دعواهای زناشویی شما باخبر باشن!
🔸پس نسبت به مسایل و مشکلات خودتون، رازدار باشین و فراموش نکنین که به زودی با هم آشتی میکنین، اون وقت همسر شما با حرفهایی که پشت سرش زدین موقعیت بدی در بین فامیل، دوستان و آشنایان پیدا میکنه و خود شما هم به خاطر اینکه اون قدر بدگویی کرده بودین، شرمنده میشین.
❤️✨❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️✨❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
حقوق و وظايف زن و شوهر نسبت به هم متقابل است.
آراستگي ظاهري يكي از حقوقي است كه در زندگي مشترك طرفين بايد رعايت كنند
.
امام علی بن موسی الرضا (علیه السلام) مي فرمايند:
چه بسيار زناني كه از جاده ي عفاف خارج شدند به اين دليل كه شوهرانشان نسبت به آراستگي خود بي توجه بودند.
رعايت بهداشت فردي و پاكيزگي و نظافت ، زيبايي و آراستگي و آرايش ظاهر از اموري است كه موجب تامين نياز همسران نسبت بهم ميشود تا گرايش به زيبايي و آراستگي ديگران پيدا نكنند.
زماني را براي پرداختن به آرايش ظاهري خود اختصاص بده.
به ياد داشته باش كه همسر آراسته و تميز و معطر ، دلنشين تر و جذابتر است. 😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت اول)
💠مقدمه:
نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمدهاند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گرانقدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است...
قسمت اول:
حالت احتضار:
💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم میداد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آنها اشک در چشمهایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کردهام. فکرش به شدت آزارم میداد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا میکشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچگونه دردی احساس نمیکردم اما هرچه دستش به طرف بالا میآمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس میکردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی میکرد که احساس میکردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من میگویم و تو تکرار کن:
اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را میدیدم و صدایش را میشنیدم. 🔅لبهایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکلهای سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم
✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش میکنند اما هرگز گمان نمیکردم آنها در اغفال من توفیقی داشته باشند....
ادامه دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۲)
#قسمت_دوم
◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود.
همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند...
💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لبهایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم میخواست از این وضع رنج آور نجات مییافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آنها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهرههای ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آنها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آنها چهرهام باز و سبک شده، لبهایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دستهای آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنجها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچگاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را میدیدم و گفتارشان را میشنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه میخواهی؟ همه اطرافیانم را میشناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیدهام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه میخواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند میزد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بندهای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفتهای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود.
جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچگونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازهام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که اینگونه شیون میکنند؟!
🌷 #ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
اختلاس و رشوه نوعی سرقت است!
یکى از مأموران شهربانى زمان شاه میگفت: شبى مأمور خیابان اِرَم قم بودم و برای انجام غسل نیاز به حمّام داشتم، البته پولی هم نداشتم ، حدود ساعت ۲ بود که اتوبوسى از اصفهان رسید و درب صحن توقّف کرد تا مسافر پیاده کند. من رفتم و گفتم: چرا اینجا توقف کردى؟ گواهینامهات را بده. راننده پنج تومان کف دست من نهاد، من هم او را جریمه نکردم و گفتم: پس زودتر برو! و با خود گفتم : پول حمّام هم جور شد.
منتظر صبح بودم که بروم غسل کنم و نماز بخوانم، هنوز درِب صحن باز نشده بود که دیدم آیتالله #مرعشى_نجفى مثل همیشه به طرف حرم میرود امّا آن شب راه را کج کرد و از آن سوى خیابان نزد من آمد، وقتى رسید سلام کرد و فرمود: بیا جلو! رفتم تا پیششان رسیدم، پنج تومان به من داد و فرمود: با این پول برو غسل کن، با آن پول نمیشود غسل کرد.بسیار متعجب شدم و بدون معطلی گفتم: چشم! پس از آن به این فکر افتادم که برای اینکه دیگر در معرض این معصیت عظیم قرار نگیرم، از شهربانى استعفا دهم و کار آزاد برگزینم و چنین شد و اینک به حمداللّه وضع من خوب است و با مال حلال مکه هم رفتهام.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
#در_محضر_معصومین_(ع)
✅پاسخ زنان زیبا که فریب زیبایی شان را خورده اند در روز قیامت در محضر خداوند چیست؟
✍امام صادق (علیه السلام): (روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند.
پس به خدا می گوید، خدایا، تو خود مرا زیبا خلق کردی و به سبب آن در فتنه افتادم. پس حضرت مریم (س)را حاضر می کنند و ندا داده می شود: آیا تو زیباتری یا مریم؟ ما او را در نهایت زیبائی آفریدیم، امّا او گناه نکرد …
📚بحارالانوار، ج ۱۲، ص ۲۴۱
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴