در هنگام سرماخوردگی به زور غذا نخورید !
کم اشتهایی در حین سرماخوردگی فرآیندی سودمند در جهت پاکسازی دستگاه تنفس و بهبودی بیماری بشمار میرود لذا خوردن غذاهای سنگین به ویژه در کودکان توصیه نمیشود !
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #نقش_تشکر
💠 وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی، بعدش ازش #تشکر کن!
مثلا بگو "ممنونم كه گوش دادی"،
"حالم خيلی بهتر شد"،
"ممنونم كه كمكم كردی!
و گذاشتی حرفم رو بزنم!"
💠 اثر این تشکر این است که
مرد دفعهی بعد نیز بخاطر موثر بودنش
#گوش خوبی برایت باشد!
💠 علاوه بر اینکه، تشکر کردن
عامل محبوب شدن است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 ریزنکتههای زن و شوهری
🔅 احترام و محبت
💞 زن وشوهر محبتِشون رو به زبان بیارن و با کلمات محبتآمیز و محترمانه همدیگر رو خطاب کنند.
🔅 تقیّد به سلام و خداحافظیکردن
💞 زوجین در سلامکردن از هم سبقت بگیرن و موقع فاصلهگرفتن از هم، حتماً خداحافظی کنند.
🔅 حذف بهانهجویی
💞 متمرکزشدن همسران رو عیبهای هم، شیرینی و تداوم زندگی مشترک رو از بین میبره.
🔅 حفظ آراستگی
💞 توجه به آراستگی و معطّربودن زن و شوهر برای هم ازعوامل مهم در تحکیم روابط بینِشون هست.
🔅 اخلاق مداری
💞 همسران از بداخلاقی، ترشرویی، توهین و گفتن حرفهای دلسردکننده پرهیز و سعی کنند گفتوگوهای گرم و صمیمی داشته باشند.
🔅 حذف خواستههای بیجا
💞 توانایی افراد با همدیگه متفاوته و #همسران باید خواستههاشون رو در حد توان طرف مقابل مدیریت کنند.🌷🌷🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به زنش میگه تو طوفان گیر کردم نمیتونم بیام!😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان آدمهایی که به دنبال خوشبختی هستن و پیداش نمیکنن؛ اگر در این راه شکست میخورن، برای اینه که از خوشبختی مفهومی در ذهن دارن که از دیگران برگرفتهاند و با واقعیت آنها همخوانی ندارد؛ مثل پول، ازدواج موفق، معشوقهی خوش اندام، ماشین کورسی، آپارتمان های بزرگ دو طبقه در پاریس...
مفاهیم قراردادی، این آدمها علیرغم موفقیتشون خوشبخت نیستن، چون خوشبختی دیگران رو زندگی میکنن،
خوشبختی از نظر سایرین...
یک روز قشنگ بارانی/اریک امانوئل اشمیت
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
از جدال با کسی که قدردان محبت های تو نیست بپرهیز اینکه تصور کنی روزی میتوانی او را متوجه اشتباهش سازی درست مثل آب کردن کوه یخ با " ها " است ..
چاره ای نیست! باران هم باشی برای کاسه های وارونه کاری نمیشه کرد
الهی قمشهای
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هرروز
سه اتفاق خوشایند
حتی کوچک رابنویسیدو
سه دقیقه شکرگزاری کنید
این کار را برای 21
روز ادامه دهید.
این کار مغز را عادت میدهد
که بر روی مسائل مثبت تمرکزکند
و باعث خوشحالی شما شود.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت سیزدهم
راستی آدم ها به همه چیز عادت می کنند.
حتی مکان. سی و شش روز رفت و آمد به مسجد کوفه باعث شد تا در آن شب سرد حس وطن در من زنده گردد.
درِ مسجد را بوسیدم و داخل رفتم.
کنار ستون سوم نشستم.
مسجد در سکوت مطلق بود. واقعا" شب سردي بود. تا صبح می لرزیدم. ولی صبح هم با همه تأخیرش آمد ،و من با طلوع آفتاب کنج چپ مسجد دراز کشیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
با صداي اذان ظهر از خواب دست کشیدم و با جمعیت نماز خواندم.
بعد از نماز، مردم یکی یکی از مسجد خارج شدند تا اینکه مسجد دوباره در سکوت آرامش دهنده اي فرو رفت. از شب قبلش دیگر چیزي نخورده بودم، احساس ضعف می کردم.
از مسجد بیرون رفتم و به طرف فرات قدم برداشتم ،بعد از چند دقیقه به فرات رسیدم.
ماهیگیرها با تور و قلاب ماهی می گرفتند. آنهایی که توي قایق بودند و صید زیادي می کردند آواز خوشی سر می دادند.
مردم حاشیه فرات در حال خرید ماهی از صیادان بودند و سر قیمت با هم چانه می زدند.
به امید گرم شدن فقط توي آفتاب راه می رفتم. تازه معناي حرف قارون را می فهمیدم.
وقتی می گفت آفتاب زمستان خرکش است ،آفتاب زمستان، بودن یا نبودنش فرقی ندارد. قراون میگفت؛ الاغی سردش بود، رفت توي آفتاب زمستان خوابید، از سرما یخ زد و مرد، آفتاب قصد گرم کردن نداشت.
دست هایم را توي هم انداختم و نگاهی به ماهی فروش ها کردم.
یک مرد دو زنبیل ماهی خریده بود و با خود می برد، حتما" مهمان هایش زیاد بودند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد........
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت چهاردهم
فکر کردم اگر آتشی روشن کنم و ماهی بخرم بتوانم دلی از غذا در بیاورم ،ولی با کدام پول؟ من که پولی نداشتم، همانطور که سر پناهی نداشتم، اصلا" معلوم نبود شب را باید کجا سر
کنم.
اما یک چوب منبت کاري داشتم، می توانستم چوب را بدهم ، در عوض یک ماهی بگیرم،حتما" یکی از آن ماهی فروش ها از این قطعه منبت کاري شده خوشش می آمد.
ولی نه .....
به خودم گفتم آن چوب براي محبوبه است .حتما" با دیدنش خوشحال می شود .
لحظه ای به خود آمدم و توي دلم گفتم: کدام محبوبه محمد؟!
محبوبه اي که تا سه روز دیگر، نه، تا دو روز دیگر عروسی دارد چگونه با هدیه یک مرد غریبه خوشحال شود؟!
اصلا" مهم نبود، من به این حرف ها گوش نمی کردم، باید آن چهل شب تمام می شد، به خودم گفتم: به من هیچ ربطی ندارد که چه اتفاقی دارد می افتد. باید چهل شب را به پایان برسانم.
سربرگرداندم و با چیزي که می خواستم مواجه شدم.
(خوردنی)آن هم خوردنی مورد علاقه من ،خرما.
خوبی فرات این است که در همه حاشیه فرات تا دلت بخواهد نخلستان پیدا می شود.
چه نخلستان بزرگی هم بود. آنقدر خرما آنجا بود که تا سال دیگر هم می توانستم از آنها استفاده کنم.
شاید با خودت بگویی خرما در آن آفتاب خرکش زمستان چه کار می کند!
ولی این ها که خرماي روي نخل نبود، خرماهاي زمین خورده بود. شاید هم خیلی از آنها پلاسیده شده بودند
ولی باز به درد من می خورد.
تا نزدیکی نخلستان رفتم.تا چشم کار می کرد نخل بود و نخل.
حصار نخلستان حصار زوار در رفته اي بود. حتی می شد بدون پریدن هم از حصار گذشت.
از حصار رد شدم، لبه پیراهنم را بالا زدم و شروع کردم به جمع کردن.
اولش مشتی برمی داشتم ولی بعد دیدم خراب زیاد دارد. یک دانه بر می داشتم، چند قدم جلو می رفتم و دانه اي دیگر.
به دور و اطرافم خوب نگاه کردم. حسی به من می گفت زیر آن نخل خرماهاي بهتري است. زیر آن نخل هم رفتم ولی باز حسی به من می گفت زیر آن یکی نخل بهتر است ،همینطور دور می زدم و خرما جمع می کردم.
تا اینکه دیدم چند زره پوش با صداي " دزد دزد" سمت من می دوند.
اولش خودم هم باورم نمی شد دزد باشم. ولی من هم دویدم.
دویدن با آن همه خرما کار را سخت می کرد.
نمی دانم چرا خرماها را نمی ریختم تا بتوانم راحت تر بدوم.
البته زیاد هم فهمیدنش کار سختی نیست ،من گرسنه بودم و آن خرما براي من از طلاي ناب بیشتر می ارزید.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت پانزدهم
بالاخره قبل از اینکه بتوانم از نخلستان بیرون بروم مرا گرفتند. سه سرباز زره پوش با هیکلی درشت و قیافه هاي آفتاب سوخته. اولی دست چپم را کشید دومی دست راستم و همه خرما ها پخش زمین شدند.
منتظر بودم ببینم سومی چه کار می کند که سیلی محکمی توي گوشم زد.
هضم این قضیه خیلی برایم سخت بود، انتظار چنین ضربه اي را دنداشتم. گوشم سوت می کشید. و صداي سربازها را ضعیف می شنیدم صداهایشان توي هم گم می شد، نمی دانستم کدامشان این چه جمله اي را می گوید.
- بگو ببینم چطور جرأت دزدي کرده اي؟ هان؟
- آنهم از نخلستان سلطان.
- تو اصلا" می دانی این نخلستان براي چه کسی است؟!
- دمار از روزگارت درمی آوریم.
و یک سیلی دیگر خواباند توي آن یکی گوشم.
- از کجا آمده اي هان؟
- حرف میزنی یا به حرف بیاورمت سگ کثیف ؟
- یا حرف میزنی یا جایت سینه قبرستان است حرام زاده.
دیگر طاقتم طاق شده بود، باید حرفی می زدم، با استرس نفس کشیدم و قاطعانه با صداي بلند گفتم:
- چه خبرتان است وحشی ها.
این خرما های هاي پلاسیده چه دردتان می خورد!؟ دزدي کدام است؟ داشتم از گرسنگی می مردم. چه سلطان خسیسی است که نمی تواند یک گرسنه را با خرماهاي پلاسیده سیر کند.
فکر می کردم حرف هایم تأثیرش را گذاشته و آنها مرا رها می کنند یا حداقل تحت تأثیر قرار می گیرند، ولی عجیب اینکه سیلی دیگري توي گوشم خواباندند.
- دزد گدا، به سلطان چرا توهین می کنی؟
- هان؟
- حکم زبان درازي به سلطان اعدام است بی چاره.
- راه بیا حیوان . راه بیا...
مرا کشان کشان تا قصر سلطان کشیدند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .....
http://eitaa.com/cognizable_wan