eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 گاه مشاهده می‌شود بین خواهر و برادرهای نوجوان، و مشاجره رخ می‌دهد و وقتی از طرف والدین نصیحت می‌شوند از سر شیطنت یا لجبازی، نصیحت پدر یا مادر را مثل بر سر یکدیگر می‌کوبند و حتّی گاه یکی از آنها در حین نصیحت شدن دیگری، با اشاره و چشم خوشحالی همراه با از خود نشان می‌دهد و بعضاً با جملات طعنه‌آمیز به خواهر یا برادرش می‌گوید: "دیدی گفتم تو اشتباه کردی!" در نتیجه طرف مقابل، به خود ادامه خواهد داد. 💠 گاه در زندگی مشترک، با از سخنران، مشاور و یا مطلبی داخل کتاب مواجه می‌شوید اگر در آن لحظه‌ی حیاتی، عکس‌العمل شما مثل دوران بچّگی طعنه‌آمیز و همراه با و تحقیر کردن همسرتان باشد یقیناً اثر عکس دارد. 💠 امّا اگر طوری وانمود کنید که خطا و اشتباهی که موضوع گفتگوی مشاور یا سخنران است ربطی به همسر من ندارد و منفی از خود نشان ندهید این رفتار بزرگوارانه‌ی شما باعث می‌شود تا نزد همسرتان شده و امنیّت روانی را برای او ایجاد کنید تا او تصمیم به رفتار خود بگیرد. 💠 در صورت مشاهده‌ی همسر برای اصلاح رفتارش و تغییرِ ولو جزئی، حتماً از او به دور از کنایه و منّت، و تشکّر کنید تا به روند اصلاح رفتارش ادامه دهد. 🌹🌷🌺🌸🌷🌹🌷🌸🌺🌷🌹🌸🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و سوم رسیدیم به همان حیاط زیبا، بنیامین را ولش می کردي، یک ریز حرف می زد، از هندسه و ریاضی شروع کرد و تا در و پنجره و دیوار ادامه داد، از بعضی حرف هایش خوشم می آمد، اطلاعات خوبی داشت. گفت: اگر گفتی چرا شیشه هاي پنجره آن جا زرد و قرمز و نارنجی است. با اشاره دستش رد پنجره موردنظر را گرفتم، هر فکري کردم، چیزي به ذهنم نرسید ولی ساکت نماندم، گفتم: خب معلوم است، وقتی آفتاب به آن شیشه هاي رنگی می زند، فضاي اتاق عاشقانه می شود و کسی که توی اتاق است لذت می برند. گفت: نه.... آنجا سالن غذاخوري ماست، و قرمز و زرد و نارنجی از رنگهاي گرمند،خاصیت رنگ هاي گرم این است که اشتهاي آدم را باز می کند و وقتی نور آفتاب از شیشه هاي رنگی آنجا رد می شود، آدم دوست دارد بیشتر غذا بخورد. از اطلاعاتش تعجب کردم، فکر می کردم از آن بچه هاي شیطان باشد که چیزي جز بازي سرشان نمی شود. -چه جالب، حتماً این قصر کار معمارهاي ایرانی است، حالا بگو ببینم آبی از رنگ هاي سرد است یا گرم؟ - سرد. با انگشتم شیشه های سالن دیگري را نشان دادم و گفتم: - پس چرا آنجا از شیشه هاي آبی و قرمز استفاده شده است؟ در حالی که آبی رنگ گرم نیست! انگار منتظر سؤالم بوده باشد با بلبل زبانی گفت: - سؤال قشنگی پرسیدي؟ ولی همه جا که سالن غذاخوري نیست تا از رنگ هاي گرم استفاده شود، آنجا اتاق استراحت پدر است. - من که نخواستم بدانم چه کسی آنجا میخوابد. گفتم چرا شیشه هایش..... - چرا می پري وسط حرفم، صبر کن تا بگویم، شیشه هاي آبی و قرمز شاید هیچ ربطی به هم نداشته باشند ولی از ترکیب این دو رنگ، رنگ بنفش به دست می آید و رنگ بنفش تنها رنگی است که حشرات مثل پشه و مگس از آن فرار می کنند ،وقتی آفتاب به آن پنجره می تابد نور از هر دو شیشه رد می شود و رنگ بنفش به دست می آید که آن اتاق را بهترین محل براي آرامش می سازد. همینطور قدم می زدم و بنیامین هم فنر وار راه می رفت و حرف می زد. گفتم: تو که درس خواندن را دوست نداري می دانی همه این حرف هایی که زدي علمی بود. گفت: همه اینها کار پول است. گفتم: تو می توانی خودت اینها را یاد بگیري. خنده کودکانه اي کرد و گفت: آخر وقتی پول می تواند همه این کارها را انجام دهد من چرا به خودم سختی بدهم. مانده بودم چه بگویم، مطمئن بودم حوصله نصیحت شنیدن ندارد، وگرنه برایش می گفتم که پول با علم چقدر فرق دارند. خودش به حرف آمد و گفت: - من دوست دارم بدوم، بازي کنم ولی هر روز عاطف براي من داستان سکاکی را تعریف می کند. دیگر حالم از این داستان بهم می خورد. داستان سکاکی را می دانستم ولی دوست داشتم از زبان خودش بشنوم. - سکاکی دیگر چه موجودی است؟میتوانی داستانش را برایم تعریف کنی؟ نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و چهارم -سکاکی مردي چاقو ساز بود که بهترین چاقوها را می ساخت، هیچ کسی مثل او نمی توانست چاقو بسازد، سکاکی بهترین چاقویش را برمی دارد تا به عنوان هدیه تقدیم پادشاه کند، به قصر می رود و پادشاه گرم حرف زدن درباره هدیه اش بوده، یعنی همان بهترین چاقو، همان لحظه عده اي از عالمان وارد قصر می شوند، با آمدن عالمان سکاکی می رود کنار، یعنی نه اینکه برود کنار، بلکه شاه با دیدن عالمان دیگر توجهی به سکاکی نمی کند. و سکاکی ناراحت می شود و کنار می رود. من می گویم اي کاش سکاکی براي هیچ وقت ناراحت نمی شد. - چرا؟ - چون آنوقت من هیچ وقت این داستان را نمی شنیدم. - عجب،خب بعدش چی شد، سکاکی از قصر بیرون رفت، رفت توي مکتب خانه. - نه....، تو خوب بلد نیستی، سکاکی وقتی بی توجهی پادشاه را دید تو فکرش با خودش حرف زد. - توي دلش یا توي فکرش؟ - عـــــــ.........ـه، همان توي دلش ، به خودش گفت: ببین که بهترین چاقویی را که ساخته بودي تا بهترین هدیه را به پادشاه بدهی، پادشاه با دیدن آن عالمان چگونه هدیه ات را پس زد. سکاکی از قصر بیرون آمد و تصمیم گرفت که از آن به بعد چاقوسازی را کنار بگذارد و در آن سن زیاد به یادگیري علم مشغول شود. اما سکاکی که حافظه کمی داشت و در آن سن بالا نمی توانست چیزي را یاد بگیرد. سکاکی صبح زود به مکتب خانه می رود و کنار بقیه شاگردان می نشیند و به مکتب خانه دار التماس می کند که به او اجازه دهد تا درس بیاموزد. مکتب خانه دار اجازه نمی دهد و سکاکی باز هم التماس می کند، باز هم مکتب خانه دار اجازه نمی دهد اما سکاکی باز هم التماس می کند.بازهم التماس میکند ،باز هم التماس میکند ،تا اینکه مکتب خانه دار اجازه میدهد او به مکتب خانه بیاید. سکاکی از همان روز تصمیم می گیرد که آنقدر خوب درس بخواند تا بتواند از همه عالمان سر باشد. استاد درسش را می دهد و به همه شاگردان می گوید که فردا براي تمرین جمله اي را حفظ کنند. آن جمله هم این بود؛ (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.) سکاکی وقتی از مکتب خانه بیرون می آید، تا خانه هزار بار این جمله را تکرار می کند که: (استاد گفت پوست سگ با دباغی پاك می شود.) تمام بعد از ظهر این جمله را تکرار می کند و حتی شب تا دیر وقت بیدار می ماند و این جمله را تکرار می کند که : استاد گفت: پوست سگ با دباغی پاك می شود. (( دیگر سرم داشت درد می گرفت: دوست داشتم با صداي بلند فریاد بزنم غلط کردم تا از پر حرفی بنیامین خلاص شوم ولی او لحظه اي آرام نمی گرفت.)) سکاکی صبح زود با آمادگی کامل در مکتبخانه می نشیند و استاد از او سؤال می پرسد: که دیروز چه گفتم؟، سکاکی هم می گوید: سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاك می شود. استاد با شنیدن این جمله عصبانی می شود و شاگردان دیگر که سن وسال کمی داشتند براي سکاکی میخندند و او را مسخره می کنند. سکاکی از یادگیري علم ناامید می شود و به جنگل میرود، در همین حال زیر تخته سنگی دراز کشید که از بالاي آن آب چکه می کرد و به جنگل می رود، رو به روي یک چشمه می نشیند و فکر می کند و از یادگیري علم پشیمان می شود. سکاکی فکر کرد و فکر کرد، باز هم فکر کرد اما وقتی دید که یک قطره آب از زیر آبشار می آید و به یک تخته سنگ می خورد از فکر بیرون آمد. خوب به تخته سنگ نگاه کرد. دید که قطره آب سنگ را سوراخ کرده است، سکاکی وقتی آن سنگ را دید توي فکرش گفت. - توي فکرش یا توي دلش؟ - همان توي دلش، توي دلش گفت وقتی یک قطره آب با تکرار و مداومت می تواند سنگ را سوراخ کند، چرا من نتوانم بالاخره من هر چه باشم از آن سنگ سخت تر نیستم، بالاخره من هم یاد می گیرد. سکاکی از آن روز به بعد درس خواند و درس خواند تا اینکه یکی از علماي بزرگ شد و کتابهاي مهمی نوشت. همینطور که به حرف هاي بنیامین گوش می دادم، متوجه شدم که رسیدیم به یک راهرو، راهرو مثل راهروهاي دیگر قصر بود، با همان کاشی کاري هاي فیروزه اي و طرح گل هاي زیبا، به خاطر همین زیاد حساس نشدم وبه قدم زدن ادامه دادم ولی بعد از چند لحظه به حیاط دیگري رسیدیم که من تا به حال آنرا ندیده بودم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت چهل و ششم پیرمرد تمام قد ایستاد و گفت: -بیا بنشین جوان روي صندلی نشستم. بنیامین که مثل آدم بزرگ ها حرف می زد: به پیرمرد گفت: عمو مالک، این شما و این مریض ،ببینم چه می کنید. تازه فهمیدم چرا بنیامین اصرار داشت با اوقدم بزنم، یا اینکه دلیل آمدنم به این حیاط چه بوده. مسئله برایم روشن شده بود، دیگر شک نداشتم که این ها همه برنامه ریزي عاطف بوده است تا سرفه های خونی ام را علاج کنم. طبیب جلو آمد و گفت: بگو ببینم جوان رعنا، گل بی خار، دردت چیست. طبیب صداي آرام و نافذی داشت ، دوست داشتم وقتی کسی به من محبت می کند با محبت جوابش را بدهم، گفتم: - شما هم جاي پدر من، راستش مدتی است که سرفه می کنم، از سرفه هاي خفیف شروع می شود ولی کم کم آنقدر شدید می شود که خون سرفه می کنم. -یعنی سرفه ات عمق دار می شود و از سینه ات می آید یا سطحی است و از گلو؟ - فکر می کنم از سینه باشد. - خودت فکر می کنی چه بیماري باشد؟ نمی دانم چرا دوست داشتم به او اعتماد کنم و حرف هاي دلم برایش بگویم، آدم دلنشینی بود، حرف هایش تا مغز استخوان آدم نفوذ می کرد. لبخند اعتماد می زدم و گفتم: - خدا کند که بیماري خطرناکی نباشد. کسی را که دوستش دارم، همینطوري هم به من نمی دهند چه برسد به این که بیمار باشم. پیرمرد لبخند ملیحی زد و انگار که عاشقی را از چشمان من خوانده باشد، گفت: - نترس ، گاهی بی توجهی به یک مشکل کوچک باعث می شود که مشکلی بزرگ به وجود بیاید، من فکر می کنم این سرفه هاي خونی حاصل سرما خوردگی کوچک است که تو به آن بی توجهی کردي و درمانش نکردي. درست است؟ به نکته ظریفی اشاره کرده بود،تا حال به این مسئله فکر نکرده بودم که مشکلات بزرگ گاهی حاصل همان مشکلات کوچک اند، او راست می گفت، مشکل بزرگ من محبوبه، از مشکلی کوچک به وجود آمده بود، نگاهی که چشمانش داشتم، اگر از همان ابتدا به آن چشم هاي عسلی و آهویی بی توجهی می کردم، دیگر این همه مشکلات نداشتم، ولی امان از آن که بزرگ ترین مشکل دوای بزرگ ترین درد باشد.محبوبه هم درد من بود و هم مداواي درد من. در جواب طبیب گفتم: دقیقاً یادم نمی آید ولی فکر می کنم همینطور که شما گفتید باشد. طبیب از صندلی بلند شد واز در حجره بیرون رفت، همانطور آرام حرف می زد و می گفت: - الان دواي درد تو را می آورم.با بیرون رفتن طبیب نگاهی به بنیامین انداختم، مثل آدم حسابی ها روي صندلی نشسته بود و به من نگاه می کرد، خوب توانسته بود کارش را انجام دهد، چشمکی زدم و لبخند رضایتی روي لب آوردم تا از بنیامین تشکري کرده باشم. در همین فاصله کم طبیب با شیشه اي که در دست داشت وارد شد، شیشه ای طرف من گرفت و گفت: - این روغن رزماري است، شب از آن استفاده کن، اگر افاقه نکرد ،دوباره بیا پیش خودم. روغن که در یک شیشه کوچک بود و سرش با چوب پنبه گرفته شده بود را گرفتم و با تشکر فراوان از حجره طبیب بیرون رفتم. همیشه همینطور بودم، با دیدن آدمهاي مهربان دست و پایم را گم میکردم. این حس انسان دوستی همیشه در وجودم میجوشید، نمیدانم چرا؟ ولی با دیدن آن پیرمرد چنان شوري در قلبم به وجود آمده بود که بی دلیل میخواستم بدوم، بپرم و برگردم به زمان کودکی ام. شادي که در قلبم بود باعث شده بود دهانم گوش تا بناگوش از لبخند باز باشد ولی تا نعلین هایم را پوشیدم و قدم اول را برداشتم، لبخند از چهره ام جمع شد، حلما هنوز هم به من خیره بود، نمی دانم چه چیزي در سرش میگذشت ولی میترسیدم، در هر صورت از این نگاه عجیب خوشم نیامد، سرم را پایین انداختم و مثل بچه اي که قهر کرده باشد وارد همان راهرو فیروزه کاری شدم، فکرم مشغول حلما بود و صدایی را نمیشنیدم، آنقدر حواسم پرت بود که با یکی از کنیزان تنه به تنه شدم، تقصیر من بود ولی او معذرت خواهی کرد و رفت، رسیدم به همان حیاط اول با همان درخت های کاجش؛ چند قدم دیگري تا حجره داشتم که دیدم صدای بنیامین می آید. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ⭕️ اگر یکدیگر را دوست ندارید به جایی نمی‌رسید! 💠 اگر کسی، مومنی را به عنوان در آغوش بگیرد یا با او دیدار کند، مثل این است که خدا را در عرش زیارت کرده است. چه حرف عجیبی است درباره‌ی انسان!! این معنای است: «مَن زارَ أخاهُ المُومِنَ کَمَن زارَ اللهَ فی عَرشِهِ»؛ این تعریف انسان است. یعنی انسان موجودی است که می‌تواند دیدن او به معنای دیدن خدا باشد. 💠اگر همدیگر را دوست ندارید به جایی نمی‌رسید. وقتی که دوست نداری از او جدایی، وقتی از او جدایی تو را تنها گیر می‌آورد. وقتی تنها گیرت بیاورد می‌خوردت، قورتت می‌دهد. شیطان گرگ است دنبال زمانی می‌گردد که تو از رفقایت جدا شده‌ای، توصیه می‌کنم که همدیگر را دوست بدارید و این را به عنوان یک برای خودتان قرار دهید. جدی بگیرید. 🔰 پ.ن: فراموش نکنید که همسرتان یکی از مصداق‌های اصلی این سخنان است.👌 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامس تریدنت امریکایی http://eitaa.com/cognizable_wan