eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️💫❤️ *چیکار کنیم با همسرمون خوشبخت باشیم؟* 😍 خوشبخت بودن و داشتن زندگی خوب و آروم حاصل مهارتیه که با تمرین به دست میاد. تمرینی که گام اول اون مهربون بودن و ابراز محبت کردنه. مثلاً؛ 💖 اگه همسرمون ناراحت و خسته‌اس، به احساسش احترام بذاریم. 💖 هروقت به تنهایی احتیاج داریم و می‌خوایم با خودمون خلوت کنیم به همسرمون بگیم و مطمئنش کنیم که بزودی پیشش برمی‌گردیم. 💖 در حضور دیگران به همسرمون احترام بذاریم و از خوبی‌هاش بگیم. 💖 در مناسبت‌های خوب زندگی مثل سالروز ازدواج یا تولد مطلبی کوتاه بنویسیم و در اون به همسرمون ابراز عشق و علاقه کنیم. 💖 سعی کنیم رفتارهامون با اون مثل روزهای اول آشنایی باشه. 💖 صمیمت رو چاشنی زندگی کنیم و به جای این که روبروی هم باشیم کنار همدیگه حرکت کنیم. 💖 تو کارامون از همدیگه نظرخواهی کنیم و به کارهای روزانه‌ همسرمون علاقه نشون بدیم. 💖 گاهی با تهیه یه هدیه کوچیک یا زنگ زدن به محل کارش از حال همسرمون با خبر بشیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️ نشانه و علامت روزه حقیقی در کلام علامه طباطبایی(ره) ◻️ صاحب "المیزان" همچنین در درس تفسیرشان گفته بود که من در تمام عمرم به یاد ندارم که شب‌های ماه رمضان را خوابیده باشم. ◻️ علامه حسن زاده آملی نقل می‌کند: وقتی به حضور شریف علامه طباطبایی (ره) تشرف حاصل کرده بودم و عرض حاجت نمودم، ایشان فرمود: "آقا، دعای سحر حضرت امام باقر (ع) را فراموش مکن که در آن جمال و جلال و عظمت و نور و رحمت و علم و شرف است و حرفی از حور و غلمان نیست. اگر بهشت شیرین است، بهشت‌آفرین شیرین‌تر است. " ❓ شاید برای خیلی از ما این سؤال پیش آمده باشد که علامت و نشانه روزه داری حقیقی چیست؟ حضرت علامه در این باره عبارت پرمعنایی دارند، ایشان می‌گویند: "چنانچه با پایان یافتن ماه مبارک رمضان، در اعمال و کردار شما هیچ گونه تغییری پدید نیامد و راه و روش شما با قبل از ماه صیام فرقی نکرد، معلوم می شود روزه ای که از شما خواسته اند محقق نشده است. " ◻️ ایشان همچنین ادامه می‌دهد: "اگر دیدید کسی می‌خواهد غیبت کند، جلوگیری کنید و به او بگویید! «ما متعهد شده ایم که در این سی روز ماه مبارک رمضان از امور محرمه خودداری ورزیم» و اگر نمی توانید او را از غیبت باز دارید از آن مجلس خارج شوید! ننشینید و گوش کنید! باز تکرار می کنم تصمیم بگیرید در این سی روز ماه مبارک رمضان مراقب زبان، چشم، گوش و همه اعضاء و جوارح خود باشید. توجه بکنید که به آداب ماه مبارک رمضان عمل کنید؛ فقط، دعا خواندن نباشد، دعا به معنای واقعی‌اش باشد. " http://eitaa.com/cognizable_wan
‏: 🐪🐪🐪🐪🐪🐪🐪 حضرت موسی به عروسی دو جوان مومن و نیک سرشت قومش دعوت شده بود، آخر شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید!!! از او پرسید تو اینجا چه میکنی؟ عزراییل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس و داماد است ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم . موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگزاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت. اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه را دید !!! از خدا دلیل دادن این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید؟ جبرائیل نازل شد و گفت دلیل را خود با سوال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت. موسی از داماد سوال کرد دیشب قبل ورود بحجله چه کردند؟ جوان گفت وقتی همه رفتند گدایی(سائلی) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعد از ظهر و شب را برای خوردن و بردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم، لطفا بمن هم از طعام جشنتان بدهید. بداخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم نیافتم، غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم هم غذا بدهید او نیز چون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است. با خجالت قصد ورود و بستن در را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را آورد و بمرد داد و او در هنگام رفتن برای هردوی ما دعای طول عمر ،رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت. وقتی قصد ورود بحجله را داشتیم مجمعه (سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم برروی رختخواب افتاد و باعث مرگ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت، پس ما هردو دیشب را تا اکنون بعبادت گذراندیم و تعجب و شادی ما از اینست که دعای آنمرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید. جبرائیل فرمود ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده است. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃﷽🌸🍃 🔻با تقوا باشید🔻 💯آب، گواراست و صدای اون هم آرامش بخشه، اما آبی که زلال باشه.. ❌ و گرنه آبِ گل آلود، نه گواراست، و نه آرامش بخش... ✔️ من و تو هم مثل آبیم👌 👈 اگر صاف و صادق باشیم، دیگران در کنارِ ما به آرامش می‌رسند، و در کنار ما راحت هستند😊 و گرنه مایه‌ی رنج اونها میشیم😰 💯 اون چیزی که آدم رو زلال و تصفیه میکنه تقواست.👌 ✔️ یعنی👇 ❌نامردی نکن ❌ بی انصاف نباش ❌حرف کسی رو پیش دیگری نبر ❌خیانت در امانت نکن ❌دروغگو نباش ❌بی غیرت نباش و...... ✔️ قرآن از ما همین رو میخواد: اتَقُوا اللهَ حَقَّ تُقاتِه. (آل عمران/۱۰۲) 💢 از خداوند پروا كنيد، آنگونه كه سزاوار تقواى اوست. 👇👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک لیوان آب کدر را با همه ی آلودگی ها و ذرات درونش تجسم کنید اگر دائما آبی تمیز را درون این لیوان بریزیم تا محتوای لیوان سرریز شود ، بالاخره همه ی آب کثیف از لیوان خارج می شود و آبی که لیوان را پر می کند، کاملا شفاف خواهد بود! لازم نبود که سعی کنیم از شر آب کثیف لیوان خلاص شویم ، فقط بایستی آنچه را درست بود جایگزین می کردیم و طولی نمی کشید که آنچه غلط بود، از بین می رفت همین امر درباره ی شیوه ی فکر کردنمان هم صادق است ، اگر به داشتن افکار درست عادت کنید ، افکاری برخاسته از ایمان، امید، دلگرمی و می توانم ها، آنگاه ذهنتان دگرگون خواهد شد و خودتان را خوشبین، امیدوار، قوی و پر جرات خواهید یافت ... جوئل اوستین 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌀سرفه های بی دلیل نشانه چیست ؟ 🔹اگر سیگار نمی کشید، احتمال بسیار کمی وجود دارد که سرفه های آزار دهنده نشانه سرطان باشد. معمولا، این سرفه ها به دلیل ترشحات پشت بینی، آسم، رفلاکس اسید، یا عفونت ایجاد می شوند 🔹اما اگر سرفه های شما برطرف نمی شوند و یا سرفه خونی دارید – به خصوص اگر سیگاری هستید – به پزشک مراجعه کنید. او ممکن است مخاط ریه ها شما را تست کند و یا یک رادیوگرافی قفسه سینه برای تشخیص سرطان ریه انجام دهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌ 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
چشمه باش استاد شاگردانش را به یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود .بعد از یک پیاده روی طولانی همه خسته و تشنه در کنار چشمه ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند . استاد به هریک از آنها لیوان آبی داد وار آنها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند .شاگردان هم همین کار را کردند ولی هیچ یک نتوانستند اب را بنوشند چون خیلی شور بود . بعد استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت واز آنها خواست از آب چشمه بنوشندو همه از آب گوارای چشمه نوشیدند . استاد پرسد :«ایا آب چشمه شور بود؟»وهمه گفتند:«نه ...آب بسیار خوش طعمی بود». استاد گفت :«رنج هایی که برای شما در این دنیا در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه بیشتر ونه کمتر ...این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج ها را در خود حل کنید . پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج ها فائق آیید». 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تمرین و تکرار بهای به دست آوردن مهارت است. چیزی را که مدام و مرتب تکرار می کنید به صورت یک عادت جدید ذهنی و عملی در می آید. رشد فکری و احساس رضایت و خشنودی نتیجه کنار گذاشتن عادت های گذشته و جایگزین کردن تمرین ها و عادت های جدید است. شما میتوانید رویکردها، توانایی ها و کیفیات خوشبختی و موفقیت را در خود بپرورانید، به این صورت که قوانین موفقیت را آن قدر برای خود تکرار کنید تا جزئی از شخصیت تان شوند. برایان تریسی 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴دعوای فرزندان 🌻فواید دعوا و مشاجره _دعواهای فرزندان باهم برای تسلط بر دیگری به سرعت و چابکی‌شان می‌افزاید . _مشاجراتشان باعث می شود که به تفاوت میان «زیرک» و «موذی، پی ببرند. _در عصبانیتهای روزمره فرا می گیرند که چگونه خود را در جامعه مطرح سازند و از خود دفاع یا با یکدیگر مصالحه کنند. _برخی اوقات غبطه آنها به تواناییهای ویژه دیگران، انگیزه ای می شود برای پشتکار و تلاش آنان و دست یافتنشان به موفقیت. 🌻اینها بهترین نتایج رقابت در میان خواهر و برادرهاست و بدترین آن، به گفته والدین، سرخوردگی جدی یک یا هر دو کودک و آثار سوء دائمی آن است. 🌺رقابت از کجا آغاز می گردد؟ بنظر میرسد کارشناسان این رشته، در این مورد اتفاق نظر دارند که منشاء حسادت خواهر و برادرها به یکدیگر در میل شدید هر یک به دستیابی به عشق انحصاری والدین نهفته است. 🌻چرا این نیاز به یکتایی وجود دارد؟ زیرا تمام چیزهایی که کودک برای بقا و بالیدن به آن نیاز دارد، مثل غذا، سرپناه، ، ، احساس ، احساس باارزش و خاص بودن، از پدر و مادر، این سرچشمه های حیرت انگیز، نشأت می گیرد. این گرمای زندگی بخش عشق والدین و تشویق آنهاست که کودکی را قادر می سازد تا با شایستگی و مهارت و به آرامی، بر اطرافش چیره شود. 🌻چرا باید حضور خواهر و برادرهای دیگر بر زندگیشان سایه افکند؟ چون آنها آنچه را که او برای نیاز دارد تهدید می کنند. حضور با کودکانی دیگر در به معنای دست یافتن به امتیازات کمتری است. یعنی صرف وقت کمتری با پدر و مادر (بتنهایی)، توجه کمتر پدر و مادر به ناکامیهای او، کمتر برای موفقیتها و از تمام اینها وحشتناک تر اینکه چون مامان و بابا این همه و و به خواهر یا برادرم ابراز می کنند، پس شاید او برایشان ارزش بیشتری دارد و اگر او برایشان با ارزشتر است پس من کم ارزشترم و اگر من کمتر عزیزم پس با مشکلی جدی روبه رویم.» 🌻تعجبی ندارد که بچه ها تا این حد با ، برای «اول بودن» یا بهترین بودن» می جنگند. جای تعجب نیست که آنها تمام انرژیشان را برای "بیشتر" یا «بیشترین» یا بهتر بگوییم «همه چیز داشتن» بسیج می کنند. امنیت در این است که صاحب همه مامان، همه بابا، همه اسباب بازیها، همه غذاها و همه جاها شوی. 🌻چه وظیفه شگفت انگیز و دشواری بر دوش ! آنها باید راهی بیابند که هریک از کودکان احساس ، مستثنی بودن و کنند. آنها لازم است که به رقبای جوان کمک کنند تا به مزایای شدن و همکاری پی ببرند. آنها باید مقدمات کار را به گونه ای تدارک ببینند که خواهر و برادرها بتوانند در آینده و عامل یکدیگر باشند. 📚 به نقل از کتاب خواهر و برادرهای سازگار 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشی‌ها 🔹پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بُکشید.😭😭😭 قدر آرامشمونو بدونیم و مقلد رسانه های غربی نباشیم http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه رویارویی دختر سوری با پدر و مادرش بعد از سال‌ها دوری در برنامه قبل از افطار شبکه سه http://eitaa.com/cognizable_wan
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود. همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند. مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند. احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود. شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش... اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم! محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد. ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت. دوست داشت، او الآن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند. می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد. سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد: ــ الو... ــ سلام! ــ سلام! بفرمایید؟! ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... ــ کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع) را صدا می کرد. شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید... شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد. با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۹... شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۹ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسر
ساعت، از یک گذشته بود؛ اما هیچ خبری از مهیا نبود. شهاب، تک تک مکان هایی که به ذهنش رسیده بود را؛ همراه محسن رفته بود. اما خبری از مهیا نبود. همه در حیاط خانه محمد آقا، جمع شده بودند. مهلا خانم بی تابی می کرد و شهین خانوم و مریم، با اینکه حال مساعدی نداشتند؛ اما سعی میکردند او را آرام کنند. احمد آقا، نگاهی به شهاب، که کلافه و عصبی در حیاط قدم می زد، انداخت. دو روز پیش، زمانی که مهیا دانشگاه بود؛ شهاب، به خانه آن ها آمده بود و موضوع رفتنش به سوریه را گفته بود. احمد آقا هم از ابتدای آشنایی اش متوجه شده بود؛ که این پسر ماندنی نبود. شهاب، کلافه و نگران به سمتشان برگشت. ــ من میرم دنبالش بگردم! احمد آقا، با اینکه خودش هم نگران بود؛ ولی متوجه اوضاع بد شهاب شده بود. ــ پسرم، کجا میری؟! تو که همه جا رو گشتی! ــ میدونم حاجی! ولی نمیتونم اینجا بشینم! زنم نیستش... اصلا وقتی به این فکر میکنم، که شاید براش اتفاقی افتاده باشه؛ دیونه میشم. پس ازم نخواید که نرم! محسن به طرف شهاب رفت و کمکش کرد، که روی لبه ی باغچه بنشیند. شهاب، روی لبه ی باغچه نشست. خسته سرش را پایین انداخت. زیر لب زمزمه کرد. ــ کجایی مهیا؟! کجایی؟! احساس بدی، از نبود مهیا در کنارش داشت. دوست داشت، او الآن کنارش بود و مثل همیشه با حرف هایش آرامش می کرد. با بهم ریختن موهایش و اذیت کردنش بلند او را بخنداند و با عشق به خنده هایش نگاه کند. می ترسید با حال بدی که مهیا داشت؛ اتفاقی برایش بیفتد. دیگر نمی توانست بنشیند و منتظر بماند. منتظر بماند، که به او زنگ بزنند و خبری از مهیا بدهند... از جایش بلند شد. محمد آقا به طرفش آمد. ــ کجا شهاب؟؟ ــ نمیتونم دیگه تحمل کنم! نمیشه که بشینم و منتظر باشم. محمد آقا، که متوجه حال بد شهاب، بود؛ میترسید که پسرش کاری دست خودش بدهد. اولین بار بود، که شهاب را آنقدر نگران و آشفته می دید. ــ پسرم صبر کن؛ یکم دیگه برو... شهاب تا می خواست، جواب محمد آقا را بدهد؛ صدای موبایلش بلند شد. سریع تلفنش را درآورد. با دیدن شماره ناشناس، ناامید، با صدای خسته، جواب داد: ــ الو... ــ سلام! ــ سلام! بفرمایید؟! ــ ببخشید؛ تازه خانومی رو آوردن بیمارستان که آخرین تماس رو با شما داشتند. شهاب دستش را به در گرفت، تا جلوی افتادنش را بگیرد. نشنید که پرستار چه گفت؛ فقط آن لحظه چهره معصوم مهیا، جلوی چشمانش آمد. ــ الو... آقا... ــ کدوم بیمارستان؟! بقیه با شنیدن اسم بیمارستان، نگران به طرف شهاب آمدند. مهلا خانم، گریه می کرد و امام حسین(ع) را صدا می کرد. شهین خانوم و مریم هم، پا به پای او اشک می ریختند محسن به طرف شهاب، رفت. ــ شهاب، بده گوشی رو من حرف بزنم. شهاب دست محسن را کنار زد. ــ کدوم بیمارستان؟! شهاب، تماس را قطع کرد و بی توجه به صدا کردن های بقیه به طرف ماشینش دوید... شهاب، با آخرین سرعت ممکن رانندگی می کرد. آنقدر نگران بود، که فقط اسم بیمارستان را برای محسن پیامک کرد. با رسیدن به بیمارستان، سریع به سمت پذیرش رفت. ــ سلام! ــ بفرمایید؟! ــ یه بیماری رو آوردن.. زنگ زدید... ــ اسمشون؟! ــ مهیا... مهیا رضایی! پرستار، شروع به تایپ کردن کرد. ــ طبقه سوم... اتاق ۱۸۹... شهاب، سریع به طرف آسانسور رفت. دکمه را چند بار زد، در باز نشد. بیخیال آسانسور شد و سریع از پله ها بالا رفت. در راه به چند نفر تنه زد، که سریع از آن ها عذرخواهی کرد. با رسیدن به طبقه سوم، به طرف اتاق ۱۸۹ رفت. همزمان، مردی با لباس پرستار از اتاق خارج شد. شهاب می خواست وارد اتاق شود، که جلویش را گرفت. ــ کجا میری؟! ــ زنم داخله! ــ نمیشه برید تو... ــ چرا؟! ــ چرا نداره! پزشک داخله! شهاب، سعی کرد؛ عصبی نشود و خودش را کنترل کند. ــ خب... لااقل بگید حالش چطوره؟! چه اتفاقی براش افتاده؟! ــ من از کجا بدونم آخه؟! اخم های شهاب درهم جمع شدند. پرستار را کنار زد و به طرف در رفت. پرستار دستش را کشید. ـــ با توام! کجا سرت رو انداختی رفتی؟! شهاب عصبی یقه پرستار را گرفت. ــ تو حرف حالیت نمیشه؟! بهت میگم زنم تو اتاقه!! در آسانسور باز شد، که محسن و همه خانواده بیرون آمدند. محسن با دیدن یقه به دست شدن شهاب، سریع به سمتش رفت. ــ نه میزاری برم تو! نه میگی حال زنم چطوره! محسن سعی می کرد؛ شهاب را از پرستار جدا کند. اما شهاب با چشم های به خون نشسته به او نگاه می کرد. ــ تو آدمی؟! اصلا احساس داری؟! میفهمی نگرانی چیه؟! یقه ی پیراهنش را رها کرد، که پرستار به عقب برگشت و با وحشت به شهاب نگاهی کرد و چندتا سرفه کرد؛ با ترس به پرستار گفت: ــ خانم احمدی! بگید حراست بیاد بالا! شهاب می خواست، دوباره به طرفش برود که محسن جلویش را گرفت. همزمان در باز شد و مرد میانسالی، با روپوش سفید، از اتاق بیرون آمد. ــ اینجا چه خبره؟! http://eitaa.com/cognizable_wan
پرستار شروع کرد به توضیح دادن. دکتر اخمی کرد. ــ حق داره خب... اوضاع همسرش رو توضیح میدادی براش... به طرف شهاب برگشت. ــ شما هم نباید اینقدر سرو صدا راه مینداختید. اینجا بیمارستانه... شهاب دستی به صورتش کشید. ــ میدونم جناب دکتر! من نگران همسرم هستم؛ ولی این آقا، اصلا قبول نمی کرد، حرفی بزنه. ــ یه آقایی همسرتون رو آورد اینجا. مثل اینکه یه جایی بودند، حالشون بد میشه، از هوش میرند. همسرتون الان بیهوش هستند، من دارم وضعیتشون رو چک میکنم. پس لطفا آروم باشید. دکتر، به اتاق برگشت و شهاب، به طرف دیوار رفت. سرش را به دیوار سرد، تکیه داد تا شاید، کمی از آتش وجودش، کم بشود... یک ربع ساعت، از معاینه مهیا می گذشت؛ اما خبری از دکتر نبود. شهاب، کلافه، جلوی در، در حال رفت و آمد، بود. هر چقدر هم محسن و محمد آقا، سعی می کردند آرامش کنند؛ تلاش شان بی نتیجه ماند. در باز شد و دکتر از اتاق بیرون آمد. شهاب سریع به سمت دکتر رفت. ــ چی شد آقای دکتر؟ ــ نگران نباش پسرم! مثل اینکه ضعف کرده. از طرفی عصبی و ناراحت شده؛ همین باعث میشه از هوش بره. ــ میشه الان ببینمش؟! ــ بله! ولی دورش رو شلوغ نکنید. الآن هم بیهوشه، یکم دیگه بهوش میاد. امشب باید تحت مراقبت بمونه، باید یکی کنارش بمونه. بعد از تشکر از دکتر، اول شهاب وارد اتاق شد. با دیدن مهیا، که با لباس صورتی بیمارستان و صورت رنگ پریده دراز کشیده بود؛ دلش تیر کشید. کنار تخت، روی صندلی، نشست. دستان مهیا، که سرم به آن ها وصل بود را در دست گرفت. از سرمای دستش، لرزی بر تنش نشست. خم شد و بوسه ای بر پیشانی اش گذاشت. آرام، زمزمه کرد... ــ مهیا! خانومی! آخه چرا با خودت اینکار رو میکنی؟! پلک های مهیا تکان خورد. شهاب آرام گونه هایش را نوازش کرد. ** مهیا، چشمانش را که باز کرد، سردرد شدیدی داشت. با احساس حضور شخصی کنارش، سرش را چرخاند. شهاب را، که خستگی از سر و رویش میبارید و با چشمان نگران، به او نگاه می کرد را دید؛ آرام گفت: ــ شهاب... شهاب به سمتش آمد. ــ جانم خانومی؟! ــ من کجام؟! ــ بیمارستان... مهیا چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد یادش بیاید، که چه اتفاقی افتاد. با یادآوری معراج شهدا و گریه هایش و دویدن آن مرد، چشمانش را باز کرد و اخم بین ابروانش نشست. شهاب، با دیدن اخم های مهیا نگران پرسید. ــ چیزی شده مهیا؟! ــ شهاب... سرم... خیلی درد میکنه! شهاب، موهای مهیا که از روسری بیرون آمده بودند را، آرام، نوازش کرد. ــ میدونم عزیزم اثرات بیهوشیه، الان بهتر میشی. الآن بخواب؛ باید استراحت کنی. مهیا سری تکان داد و چشمانش را بست. و خودش را، به نوازشهای آرام شهاب، سپرد. شهاب، به چهره ی معصوم مهیا، نگاهی انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد، مهیا خوابید؛ آرام دستان مهیا را از دستش جدا کرد و از جایش بلند شد و از اتاق خارج شد. مهلا خانم و بقیه به سمتش آمدند. ـ آروم باشید! حالش خوبه. یکم گیج بود، که دوباره خوابید. الانم دیگه برید خونه، نمیشه اینجا بمونید. مهلا خانم با بغض گفت: ــ من می خوام پیش دخترم بمونم امشب! مریم و شهین خانوم هم پیشنهاد میدادند که خودشان بمانند. ــ من میمونم. همه سکوت کردند و به شهاب نگاه کردند. ــ من میمونم. اینجوری هم من راحت ترم. ــ نه مادر! من یا مریم میمونیم. ــ نه مامان! من نمیتونم برم خونه، پیش مهیا میمونم، ان شاء الله فردا هم مرخص میشه... دیگه میاد خونه. الآن هم شما برید؛ دیر وقته. مهلا خانم، اعتراض کرد و سعی کرد، خودش بماند. شهین خانوم آرامش کرد و با صحبت قانعش کرد؛ که شهاب بماند، بهتراست. چون خودش از دل پسرش خبر داشت. می دانست، اگر شب کنار مهیا نماند؛ در خانه از نگرانی دیوانه می شد. محسن کلید ماشین را به دست مریم داد، و به سمت شهاب آمد. ــ شهاب! هر چی لازم داشتی، کاری داشتی، حتما خبرم کن. باشه؟! ــ حتما! خیالت راحت. ــ خوبه. ان شاءالله هر چه زودتر حالش خوب بشه. ــ ان شاءالله. شهاب، آنقدر به رفتن محسن نگاه کرد؛ که از دیدش محو شد. نگاهی به ساعت انداخت، ساعت نزدیک 4 بود. دستی به صورتش کشید و به اتاق برگشت... http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام نمازش را داد و سربه مهر گذاشت. چشمانش را بست. به این سکوت وآرامش نیاز داشت. ساعت هایی که گذشت؛ برایش خیلی سخت بودند. ساعت هایی پر از نگرانی، آشفتگی، عصبانیت... خدایش را شکر کرد، که اتفاق بدی برای مهیا پیش نیامد. وگرنه، نمی دانست چطور می توانست با آن کنار بیاید. بوسه ای به مهر زد و از جایش بلند شد. نگاهی به چند دکتر و پرستاری که برای خواندن نماز صبح آمده بودند، انداخت و از نمازخانه خارج شد. بیمارستان در این ساعت، خلوت بود. اینبار به طرف آسانسور رفت. تا دکمه را زد، در باز شد و وارد آسانسور شد. با شنیدن صدا که طبقه سوم را اعلام می کرد، به خودش آمد. از آسانسور بیرون آمد و به اتاق مهیا رفت. با دیدن پرستاری که غذا آورده بود و آن ها را روی میز میچید؛ به سمت تخت رفت. پرستار بدون اینکه سلام کند، با اخم گفت: ــ دکتر گفته، باید چیزی بخوره. بدنش ضعیفه. ــ خیلی ممنون! زحمت کشیدید. بقیه اش رو خودم انجام میدم. پرستار، تحت تاثیر رفتار مودبانه شهاب، لبخندی زد و از اتاق خارج شد. مهیا، به شهاب نگاهی انداخت. شهاب بالبخند به سمتش رفت. ــ چه عجب! بیدار شدی شما! کمکش کرد، تا سرجایش بشیند. شهاب، ظرف سوپ را جلو آورد. مهیا با دیدن غذا، اخم هایش در هم جمع شدند. ــ شهاب! من اشتها ندارم. شهاب اخمی کرد. ــ مگه دست خودته؟! ضعف داری، باید یه چیز مقوی بخوری. و قاشق را جلوی دهانش گرفت. مهیا دستش را جلو برد، تا قاشق را بگیرد؛ که شهاب دستش را عقب کشید. ــ بکش کنار دستت رو؛ دهنت رو باز کن... تا آخر کاسه، شهاب با آرامش و شوخی سوپ را، به مهیا خوراند. مهیا،دهانش را با دستمال تمیز کرد. شهاب ظرف ها را کنار گذاشت. روی صندلی نشست. دستان مهیا را در دست گرفت. مهیا به چشمان خسته اش نگاه کرد. ــ شهاب! بخواب! خسته ای... شهاب لبخندی زد. ــ برای خواب، وقت زیاد هست. الآن میخوام باهات حرف بزنم. مهیا منتظر نگاهش کرد. ــ چه اتفاقی افتاد مهیا؟! من یک لحظه توروگم کردم، کجا رفتی؟! چی شد؟! چرا کارت کشیده شد به بیمارستان؟! مهیا، سرش را پایین انداخت. با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش، اشک در چشمانش جمع شد. ــ چرا گریه میکنی مهیا! نگرانم نکن! مهیا نفس عمیقی کشید. ــ بعد اینکه از پیشت رفتم، تاکسی گرفتم رفتم معراج شهدا. حالم بد بود، قبلش هم سرگیجه داشتم. برای همین، مریم کلید پایگاه رو داد بهم، که برم پایگاه استراحت کنم. رسیدم معراج، رفتم گوشه ای و فقط ازت گله کردم. پیش کی؟! خودم هم نمیدونم. فقط عصبی و ناراحت، با حال بد، گریه می کردم. کم کم احساس کردم دارم ضعف میکنم. ولی دیگه خیلی دیر شده بود. نگاهی به دستانش که بین دستان بزرگ و گرم شهاب، اسیربودند انداخت. ــ بلند شدم که سرم گیج رفت، نتونستم خودم رو کنترل کنم و افتادم. فقط آخرین چیزی که یادمه، این بود؛ که یه آقای به طرفم دوید. بعد هم، صدای آمبولانس... همین... شهاب، با چشم های سرخ، به مهیا نگاهی انداخت. ــ باور کن؛ نمی خواستم اینجوری باخبر بشی. اصلا من خواستم بشینم در موردش باتو حرف بزنم. اما نشد. ــ یعنی من اینقدر برات بی ارزشم که نرجس(!)، خبر داشت؛ ولی من بی خبر بودم؟! شهاب، اخمی کرد. فشاری به دستان مهیا آورد. ــ اولا؛ اسم اون دختر رو نیار، که خودم حسابش رو بعد میرسم. دوما بحث ارزش نیست، خدا شاهده تو همه ی زندگیمی... ولی من وقت نکردم. من همون دیشب اومدم که بهت بگم. مهیا، سرش را پایین انداخت و آرام هق هق می کرد. ــ مهیا، تو الآن به خاطر اینکه نرجس زودتر فهمید؛ گریه میکنی؟! مهیا سرش را مظلومانه به علامت نه تکان داد و با گریه گفت. ــ من از ترس نبودنت کنارم، دارم گریه میکنم... شهاب از جایش بلند شد و کنارش نشست و او را در آغوش کشاند. ــ هیسس... آروم عزیز دلم، مگه میشه من کنارت نباشم. من بدون تو نمیتونم یه لحظه دووم بیارم. بوسه ای بر موهایش زد و مهیا را، در آغوشش نگه داشت. مهیا کم کم آرام شد؛ و نفس های مرتب و عمیقش نشان از خوابیدنش می داد. ولی شهاب، دوست نداشت او را از خودش جدا کند. شاید می ترسید که دیگر نتواند او را داشته باشد... ...... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *خانمها بخونن* 🌹خیلی وقت‌ها مردهایی کاملاً وفادار را دیده‌ام که فقط بخاطر اینکه همسرشان بی‌اندازه آنها را متهم به خیانت کرده است، دست به خیانت زده‌اند. 🍃آنها به نقطه‌ای رسیده‌اند که فکر کرده‌اند وقتی اینقدر باید برای کاری که نکرده‌اند متهم شوند، پس بهتر که آن کار را انجام دهند. در چنین مواردی خیلی ناراحت‌کننده است که ببینیم ترس از خیانت همسر باعث شده که بدترین ترس او به واقعیت تبدیل شود. ✨وقتی اعتمادی شکسته می‌شود، دوباره اعتماد کردن خیلی سخت است. همه چیز به گرفتن یک تصمیم هوشیارانه از اعتماد به کسی برمی‌گردد. باید از خودتان بپرسید، شفافیت در یک رابطه به چه معناست؟ ❌ آیا چک کردن گوشی‌های همدیگر نشانه شفافیت است یا عدم امنیت؟ این چک کردن‌های مضطربانه  هیچ جایی در یک رابطه شفاف ندارد. *البته* *از طرفی دیگر دلیلی نداردزن وشوهرگوشیشون روازهمدیگه پنهان کنندورمزگوشی همدیگرروندانندچون این خودبتنهایی باعث کنجکاوی طرفین میشود* http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🚫  *بسیاری اززوج هابحث و** *دعوا را نقطه پایانی خوشبختی شان می دانند* ⭕️خیلی از آنها به دلیل چنین تفکری اختلاف نظر شان را در دل شان نگه می دارند و می خواهند با سکوت شان جلوی بحث را بگیرند!! 💡اما نباید فراموش کنید که: ✔️ترس از دعوا، نشانه خوشبختی شما نیست. ✔️ یک زوج خوشبخت می توانند اختلافات شان را به راحتی با هم در میان بگذارند و حتی برای موضوعاتی که ارزش حیاتی برایشان دارد، بجنگند و پیروز شوند. ✔️یک زوج ایده آل روی یک خط صاف پرلبخند زندگی نمی کنند. ✔️آنها به اختلاف نظر هم برمی خورند و گاهی از هم دلخور می شوند، اما تفاوت شان با دیگران این است که با هوشمندی از پس چنین مسائلی برمی آیند و به جای دلخوری های بی مورد، از این بحث ها درس می گیرند. http://eitaa.com/cognizable_wan
سه درس بزرگ براي آدم شدن يکي از بازاريان که از شاگردان مرحوم آيةالله العظمي شاه آبادي (ره): بود، نقل مي کرد که ايشان، يک شب در يکي از سخنراني هايشان، با ناراحتي اظهار داشتند، چرا افرادي که در اطراف ايشان هستند، حرکتي از خود در جنبه هاي معنوي نشان نمي دهند؟ مي فرمودند: آخر، مگر شماها نمي خواهيد آدم شويد؟ اگر نمي خواهيد، من اين قدر به زحمت نيفتم! همين فرد مي گويد: بعد از منبر، ما چند نفر خدمت ايشان رفتيم و گفتيم که آقا ما مي خواهيم آدم بشويم، چه کنيم؟ ايشان فرمودند: من به شما سه دستور مي دهم، عمل کنيد، و اگر نتيجه ديديد، آن وقت بياييد تا برنامه را ادامه دهيم. 🍀سه دستور ايشان چنين بود: 1. 📌مقيد باشيد نماز را در اول وقتش اقامه کنيد. هرجا بوديد و شنيديد صداي اذان بلند شد، دست از کارتان بکشيد و نماز را اقامه کنيد؛ حتي المقدور هم سعي کنيد به جماعت خوانده شود. 2. 📌در کاسبي تان انصاف به خرج دهيد، و واقعاً اقل منفعتي را که مي توانيد، همان را در نظر بگيريد. در معاملات، چشم هايتان را ببنديد و بين دوست و آشنا و غريبه و شهري و غير شهري فرق نگذاريد. همان اقل منفعت در نظرتان باشد. 3. 📌از نظر حقوق الهي، گرچه مي توانيد براي اداي آن تا سال صبر کنيد و امام معصوم(عليه السلام) به شما مهلت داده اند، اما شما ماه به ماه حق و حقوق الهي را ادا کنيد. http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ مرد عصبانی و همكارش‏ يكى از رفقايمان نقل مى‏كرد كه روز اول ماه رمضان بود، روزه گرفتيم رفتيم اداره و تازه با يك آقايى به اصطلاح هم ميز و آشنا شده بوديم. او هم روزه مى‏گرفت. بعد از يكى دو ساعت آن رفيقم گفت: فلانى! من مى‏خواهم يك تذكرى به شما بدهم. گفتم: بفرماييد. گفت: من خيلى از شما معذرت مى‏خواهم كه اين تذكر را مى‏دهم ولى خوب لازم مى‏دانم كه اين تذكر را بدهم، از اخلاق بد خودم است، چه عرض كنم. من يك چنين اخلاق بدى دارم كه در ماه رمضان كه روزه مى‏گيرم عصبانى مى‏شوم، خيلى هم عصبانى مى‏شوم. وقتى هم كه عصبانى مى‏شوم ديگر هرچه به دهانم مى‏آيد مى‏گويم، حرف بد مى‏گويم، فحش مى‏دهم، توهين مى‏كنم. ممكن است در اين ماه رمضان به جنابعالى جسارتى بكنم. خواهش مى‏كنم اگر چنين شد، ديگر روزه است، اخلاق من است، خيلى ببخشيد. اين آقاى رفيق ما گفت: گفتيم عجب كارى شد! اين مرد روز اول ماه رمضان آمد با ما اتمام حجت كرد. حالا ما يك ماه رمضان تمام بايد از او فحش بشنويم، چون روز اول ماه رمضان گفته اخلاق من اين است. گفت: من هم گفتم كه عجب تذكر بجايى دادى! اتفاقاً اخلاق من هم همين‏طور است و بلكه بدتر، در حال روزه عصبانى مى‏شوم، يك وقت مى‏بينى كه اين دوات را برداشتم و پراندم به سرت. گفت: عجب! خيلى اخلاق بدى است. پس خوب است هر دومان مواظب باشيم. شهید مطهری این داستان را در تبیین معیار کار اخلاقی از نظر راسل بیان کرده است که معتقد هستند اخلاق را باید رعایت کرد تا دچار عکس العمل های منفی آن نشویم. منبع 📚: مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى ج‏22 / 484 ┈┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈┈ http://eitaa.com/cognizable_wan