💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ودوم
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد :
_من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت :
_نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلیها رو خریده.
پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم :
_من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟
ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید :
_یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟
نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد :
_ام جعفر و بچهاش شهید شدن!
خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت امجعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای
ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریڪی صورتش را نمیدیدم
اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع ڪرد :
_نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سیدعلیخامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاجقاسمدستور شروع عملیات رو داده!
غم امجعفر و شعف این خبر
ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
_بلاخره حیدر هم برمیگرده!
و همین حال حیدر شیشه شڪیباییام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :
_پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.
زمینهای ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
_نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام ڪجاست.
و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم :
_حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن!
تاریڪی هوا، تنهایی و ترس
توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشهای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو دخترعموها را خالی میڪردم،
بیسروصدا شالم را سر ڪردم
و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم.
پشت لباس عروسم،...
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وسوم
پشت لباس عروسم،
سوغات عباس را در جعبهای پنهان ڪرده بودم و حالا همین نارنجڪ میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.شیشه آب و نان خشڪ و نارنجڪ را در ساڪ ڪوچڪ دستیام پنهان ڪردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد ڪه با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
در گرمای نیمه شب تابستان آمرلی،
تنم ازترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود ڪه خودم را به خدا سپردم و از خلوتخانه دل ڪندم. تاریڪی شهری ڪه
پس از هشتادروز جنگ، یڪچراغ روشن به ستونهایش نمانده و تل ی از خاڪ و خاڪستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از امام مجتبی﴿؏﴾ تمنا میڪردم به اینهمه تنهاییام رحم ڪند. با هر قدم حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد ڪه دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی عشقم یڪتنه از شهر خارج میشدم.هیچڪس در سڪوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سڪوت از هر صدایی ترسناڪتر بود. اگر نیروهای مردمی به نزدیڪی آمرلی رسیده بودند، چرا ردی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه جاسوسان داعش باشد.
از شهر ڪه خارج شدم
نور اندڪ موبایل حریف ظلمات محض دشتهای ڪشاورزی نمیشد ڪه مثل ڪودڪی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میڪردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سڪوت شب دیده میشد. وحشت این تاریڪی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست ڪسی به فریادم برسد ڪه خدا باآرامش آوای اذان صبح دست دلم را گرفت.
در نور موبایل زیر پایم را
پاییدم و باقامتی ڪه ازغصه زنده ماندن حیدر دراین تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به نماز ایستادم.میترسیدم تا خانه را پیدا ڪنم حیدر از دستم رفته باشد ڪه نمازم را به سرعت تمام ڪردم و با وحشتی ڪه پاپیچم شده بود،دوباره در تاریڪی مسیر فرو رفتم.پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت ڪه در تاریڪ و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
حالا بین من و حیدر
تنها همین دیوار سیمانی مانده و عشقم در حصار همین خانه بود ڪه قدمهایم
بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میڪردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه ڪشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد ڪه صدایی غریبه قلبم را شڪافت :
_بلاخره باپای خودت اومدی!
تمام تن و بدنم در هم شڪست، وحشتزده چرخیدم و ازآنچه دیدم سقف اتاق بر سرم ڪوبیده شد. عدنان ڪنار دیوار روی زمین نشسته بود، یڪ دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش...
ادامه دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وچهارم
با دست دیگرش اسلحه را
سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد،
خارج از شهر در این دشت
با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد :
_یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت!
از نگاه نحسش نجاست میچڪید
و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد
و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد :
_خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی!
باهمان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم ڪشید :
_با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم!
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت :
_پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟
به هوای حضور حیدر
اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :
_زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!
همانطور که روی زمین بود،
بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصلهای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو میآمد،
با نگاه جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت :
_واسه پسرعموت چی اوردی؟
و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد :
_مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟
صورت تیرهاش از شدت خونریزی
زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخیمیزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد :
_پسرعموت رو خودم سر بریدم!
احساس کردم حنجرهام بریده شد ڪه
نفسهایم به خسخس افتاد.....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_وپنجم
نفسهایم به خسخس افتاد
و دیگر نه نفس ڪه جانم ازگلو بالا آمد.
اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند ڪند ڪه از درد سرشانه صورتش درهم رفت و عربده ڪشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و ڪابوس سربریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود ڪه دستم را داخل ساڪ بردم.
من با حیدر عهد بسته بودم
مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم ڪه نارنجڪ را با دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجڪ را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود ڪه صدای انفجاری تنم را تڪان داد. عدنان وحشتزده روی ڪمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجڪ را از ساڪ بیرون ڪشیدم.
انگار باران خمپاره و گلوله
بر سر منطقه میبارید ڪه زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میڪرد تڪان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد،
لحن نگران حیدر و دلشوره های عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند ڪه انگشتم به سمت ضامن نارنجڪ رفت و زیر لب اشهدم را خواندم. چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، سر بریده حیدر را میدیدم ڪه دستم روی ضامن لرزید
و فریاد عدنان پلڪم را پاره ڪرد.
خودش را روی زمین میڪشید و با چشمانی ڪه از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میڪرد :
_برو اون پشت! زود باش!
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار نارنجڪ از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده ڪه اینهمه وحشت ڪرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بڪشد ڪه با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :
_برو پشت اون بشڪهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم ڪنم!
قدمهایم قوت نداشت،
دیوارهای سیمانی خانه هرلحظه ازموج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرونخانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای شیعه را تنها برای خود میخواهد. نارنجڪ را با هر دو دستم پنهان ڪرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را ڪشید و نعره زد :
_میری یا بزنم؟
و دیوار ڪنار سرم را با گلولهای ڪوبید ڪه از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه تهدیدم میڪرد تا پنهان شوم. ڪنج اتاق چند بشڪه خالی آب بود و باید فرار میڪردم ڪه بدن لرزانم را روی زمین میڪشیدم تا پشت بشڪهها رسیدم و هنوز ڪامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساڪم هنوز ڪناردیوار
مانده و میترسیدم از همان ساڪ به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجڪ میتوانست نجاتم دهد. با یڪ دست نارنجڪ و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا.....
ادامه دارد....
💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*آقایون بخونن*
شخصیت زن مانند موج است که برای برافراشته ماندن نیاز به توجه و ابراز دائمی عشق از طرف مرد دارد. آقایان نگویند که صبح بهش محبت کردم اکنون نیازی نیست. وقتی که زن از موج بودن می افتد، افسرده می شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
⚜️کوری در محشر⚜️
✍️یکی از بزرگان اهل علم و تقوا نقل فرمود یکی از بستگانشان در اواخر عمرش ملکی خریده بود و از استفاده سرشار آن زندگی را می گذارند پس از مرگش او را دیدند در حالی که کور بود از او سببش را پرسیدند که چرا در برزخ نابینا هستی ؟
گفت : ملکی را که خریده بودم وسط زمین مزروعی آن چشمه آب گوارایی بود که اهالی ده مجاور می آمدند و از آن برمی داشتند و حیوانات خود را آب می دادند به واسطه رفت وآمدشان مقداری از زراعت من خراب می شد و برای اینکه سودم از آن مزرعه کم نشود و راه آمد و شد را بگیرم به وسیله خاک و سنگ و گچ آن چشمه را کور نمودم و خشکانیدم وبیچاره مجاورین به ناچار به راه دوری مراجعه می کردند ، این کوری من به واسطه کور کردن چشمه آب است
به او گفتم آیا چاره ای دارد ؟ گفت اگر وارثها بر من رحم کنند و آن چشمه را جاری سازند تا مورد استفاده مجاورین گردد حال من خوب می گردد . ایشان فرمود به ورثه اش مراجعه کردم آنها هم پذیرفتند و چشمه را گشودند پس از چندی آن مرحوم را با حالت بینایی و سپاسگزاری دیدم .
آدمی باید بداند که هرچه می کند به خود کرده است : ( لَها ما کَسَبَتْ وَعَلَیْها مَااکْتَسَبَتْ ) اگر به کسی ستم نموده به خودش ستم کرده ، اگر به کسی نیکی کرده به خودش نیکی کرده است.
📚 داستانهاي شگفت/ شهید دستغيب ص ۲۹۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
از زمین خوردن کسى شاد مشو !
که نمیدانى گردش روزگار ؛
براى تو چه در آستین دارد ...!
مولا علی علیه السلام: فهمیدن دردناک است!
یک مهندس کشاورزی نقل می کرد و می گفت:
روزی در دامنه های سبلان تحقیقی در مورد بعضی بذرهای کشاورزی داشتیم و کارمان زیادی طول کشید و خیلی گرسنه شدیم و من از گروه جدا بودم و دیدم چند چوپان سفره ی ناهار پهن کرده و مشغول خوردن هستند و به من هم تعارف کردند و من به دلیل شدت گرسنگی نتوانستم تعارفشان را رد کنم و نشستم از غذایشان که گوشتی کاملا کوبیده و لذیذ بود خوردم ، شکمم درد گرفت ولی تمایل و اشتهایم نسبت به خوردن کور نشد و بالاخره غذا تمام شد. پرسیدم این که خوردیم گوشت چه بود و چگونه پخته بودید که من هم از آن غذا در خانه تهیه کنم؟ تا این سوال را کردم هر سه چوپان بدون جواب، از من دور شدند و به عبارتی فرار کردند و من تعقیبشان کردم و یکی را گرفتم و اصرار کردم که باید به من بگوید گوشتی که خوردم گوشت چه بود؟ و او به ناچار و همراه با دلهره و ترس گفت که آقا مهندس، گوشت مار بود.
می گوید تا این جواب را از او شنیدم احساس کردم همه ی سلول های بدنم مار شده و در هم می لولند و حال خیلی خیلی بدی به من دست داد و تا حدود شش ماه از حس و فهم مزه ی غذاها محروم بودم.
اگر نپرسیده بودم و جواب نشنیده بودم برای همیشه لذت آن غذا بیخ دندانم می ماند ولی وقتی پرسیدم و جواب شنیدم، به حکم تخیل، شش ماه تمام مریض بودم.
مولانا میگوید:
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاهتر رخ زردتر
http://eitaa.com/cognizable_wan
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشاپیش ولادت امام رضا علیه السلام مبارک
http://eitaa.com/cognizable_wan
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چاه نکن بهر کسی اول خودت اخر کسی😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan