eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت -عطیه چقدر زندگی هامون نسبت به یک سال پیش تغییر کرده😊 یکی دو ماه دیگه اولین سالگرد حسین رفتن حسین خیلی سخت بود هنوز با هر زنگ در و تلفن منتظرم بگن حسین برگشته عطیه : تو توی یه خانواده مذهبی دنیا اومدی همه چیز رو اما من شهید رو چهار تا دونه استخوان یه مرده عادی میدونستم.. در حقیقت من مرده بودم.. بیدارم کرد.. الان یه مرد واقعی تو زندگیمه.. شهدا رو میشناسم.. خدا برنامه زندگیمون رو درست سر حساب نوشته به شرطی اینکه باشیم☺️ -ان الله مع الصابرین.. و ان الله یحب الصابرین😊 وقتی رسیدیم خونه گوشی حسین رو گرفتم دستم.. پیج اینستاش رو باز کردم در میان تمامی نداشته هایت دوستت دارم برادرم..😢 تمام سهم من از آغوشت در خیال و رویاست..😢 با هر طلوع و غروب منتظر پیکرت هستم..😢 با هر شهیدِ گمنام دنبالت میگردم..😢 حسین عزیزم امشب در کنار شهدای گمنام کهف تهران به بودم..😢 تو هم برادرانه در بهشت برین در کنار ارباب حسین به باش..😢 خواهرت زینب عطیه : زینب امشب بریم تو حیاط بخوابیم؟😅 -آره عالیهههه😍👏 رختخواب ها کنار هم پهن کردیم . امشب دلم خیلی هوای حسین رو کرده بود به ماه نگاه کردم گفتم ماه گردون ماه من الان کجاست چشمام گرم شده بود 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 یه دره خیلی سبز بود -خاله یعنی این پله ها کجا میخوره؟ خاله : نمیدونم میخوای با فاطمه برید ببینید وقتی از پله ها رفتیم یه مزار خیلی خوشگل بود که دور و برش پر از گل بود . روی سنگ مزار با خط خوش حکاکی شده بود " شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی" 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 چشمام رو باز کردم و از جا بلند شدم رفتم تو ساختمان تو دفترم نوشتم ادامہ دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریڪی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید.دیگر نه ڪابوسی بود ڪه امید بیداری بڪشم و نه حیدری ڪه نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یڪ خانه گرفتار شده و صدایم به ڪسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرارڪنم ڪه با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه ڪرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نڪنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را ڪشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم ڪرد : _یه بار دیگه جیغ بزنی میڪُشمت! از نگاه نحسش نجاست میچڪید و میدیدم برای تصاحبم لَه‌لَه میزند ڪه نفسم بند آمد. قدم‌هایم را روی زمین عقب میڪشیدم تا فرار ڪنم و در این زندان راه فراری نبود ڪه پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی‌ام لذت میبرد و رمقی برای حرڪت نداشت ڪه تڪیه به دیوار به اشڪم خندید و طعنه زد : _خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فڪر نمیڪردم انقدر زود برسی! باهمان دست زخمی‌اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگی‌ام را به رخم ڪشید : _با غنیمت پسرعموت ڪاری ڪردم ڪه خودت بیای پیشم! پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود ڪه لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان‌هایم را میشنید ڪه با صدای بلند خندید و اشڪم را به ریشخند گرفت : _پس پسرعموت ڪجاست بیاد نجاتت بده؟ به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل ڪرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم ڪه نگاهم از پا در آمد و او با خنده‌ای چندش‌آور خبر داد : _زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس! همانطور که روی زمین بود، بدن ڪثیفش را ڪمی جلوتر ڪشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید ڪه رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید ڪه نفسم به زحمت بالا می‌آمد و دیگر بین من و مرگ فاصله‌ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میڪرد تا بتواند خودش را جلو بڪشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تڪان نخورم. همانطور ڪه جلو می‌آمد، با نگاه جهنمی‌اش بدن لرزانم را تماشا میڪرد و چشمش به ساڪم افتاد ڪه سر به سر حال خرابم گذاشت : _واسه پسرعموت چی اوردی؟ و با همان جانی ڪه به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش ڪرده بود ڪه دوباره خندید و مسخره ڪرد : _مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟ صورت تیره‌اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی‌میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یڪ قدمی‌ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد ڪه مستقیم نگاهم ڪرد و حرفی زد ڪه دنیا روی سرم خراب شد : _پسرعموت رو خودم سر بریدم! احساس کردم حنجره‌ام بریده شد ڪه نفس‌هایم به خس‌خس افتاد..... ادامه دارد.... 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan