eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
636 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
خودت رو لایق آرزوهات کن! توی این دنیا چیزی به نام قانون جذب و میدان مغناطیسی وجود داره. چیزهای خوب جذب آدم های خوب میشن. چیزهای معمولی جذب آدم های معمولی. هرچی اندیشه هات و تلاش هات بزرگتر باشه بیشتر خودت رو لایق آرزوها و اهداف بزرگتر میکنی. زندگی معمولی و از روی نیاز مختص آدم های معمولیه و زندگی خوب و بدون نیاز، مختص افراد بی نیاز و بزرگ. پس یاد بگیریم به جای کوچیک کردن و محدود کردن دنیامون، خودمون رو بزرگ کنیم. دنیا گوش به فرمان ماست... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پیام علامه حسن حسن زاده آملی به تمام حاضران در فضای مجازی : دستوالعمل دوازده بندی حضرت علامه حسن زاده آملی به تمام حاضران در دنیای مجازی را مطالعه فرمایید. که در گروه دوستان نیز مورد توجه قرار می گیرد 🔹۱- حق را با یاد کردن و تکرار کردنش زنده کنید. 🔹۲- باطل را با ترک کردنش نابود کنید. 🔹۳- از تصاویر حرام و غیرشرعی پرهیز کنید. 🔹۴- از بحث‌های بیهوده بپرهیزید. 🔹۵- از جوک‌هایی که دین و عبادات و مقدسات و اشخاص و ملت‌ها و قومیت‌ها را مسخره می‌کند، بپرهیزید. 🔹۶- مصدر نقل شایعات نباشید و قبل از نقل و انتشار هر حدیث یا روایت یا داستان و خبری از صحت آن مطمئن شوید. 🔹۷- بگذارید آن کلامی که می‌فرستید به‌نفع شما گواهی دهد نه علیه‌تان. 🔹۸- خودتان را کلید خیر و قفل شر قرار دهید. 🔹۹- هر متنی و پیامی که می‌فرستید به‌منزله تأیید و با امضای شما است. نگو که به من رسیده و کپی کرده‌ام. 🔹۱۰- تمام سعی خودتان را برای استفاده بهینه از این فناوری به کار گیرید و از آن برای دعوت الی اللّه و امر به معروف و نهی از منکر و آموزش مسائل دینی و فرهنگی و علمی و آموزشی استفاده کنید یعنی به‌عنوان یک اصلاحگر به‌تمام معنا، و نیت خودتان را درست و خالصانه کنید. 🔹۱۱- برای بیان حق مجاملات و رودربایستی را کنار بگذارید، دین و حق بر هر چیز مقدم و شایسته‌تر هستند. 🔹۱۲- تصویر پروفایل شما و پیام‌هایتان معرف شخصیت شماست. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خدا رحمت کند حضرت آیت الله العظمی حاج سید احمد خوانساری را، آن مرحوم در مدت ۲۵ سال در مسجد حاج سید عزیز الله تهران اقامه جماعت می کردند. 🔸هر وقت در محراب دستشان را بلند می‌کرد که تکبیرة الاحرام بگوید دستش را کنار گوشش می برد و اول می گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله» بعد تکبیرة الاحرام می‌گفت. 🔹یکی از طلاب روزی از ایشان پرسید: آقا قبل از تکبیرة الاحرام، سلام بر ابی عبدالله (علیه السلام) وارد شده است؟ 🔸فرمودند: «این عمامه، این محراب، این منبر، این مسجد، این مرجعیت، این قم ... همه و همه با حسین (علیه السلام) است که سرپا شده است، پس دیگر وارد شده یعنی چه؟! ... ┈┈••✾•🍃⚫️🌿•✾••┈┈ 🔰 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈همسرتان میخواهد در صدر فهرست شما باشد،او جایگاه شماره یک را می خواهد. 🔺او میخواهد بیش از خانواده، دوستان، همکاران، و... برای شما مفهوم داشته باشد، پس او را کنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
شب به شب تا چند بشمارم که پیدایت کنم؟! می‌شمارم، زخم‌های بی‌حسابم را ببین! 💔
YEKNET.IR - zamine 1 - shabe arbaein 1398 - karimi.mp3
3.96M
رقیه‌تو تو کوچه‌ها‌ یتیم‌ گیر آوردنش😭
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت می گفت: _" هیچی، همین جوري پرسیدم". از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزنه...☺️ پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمیده بود به من علاقه داره، باز اجازه می داد باهم بریم بیرون.🙈میگفت: _"من به چشام شک دارم ولی به منوچهر نه". بیشتر روزا وقتی می خواستم با مریم برم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم منو میدید و ما رو میرسوند کلاس. یک بار در ماشین رو قفل کرد نذاشت پیاده شم.❣🚙 گفت: _" تا به همه ي حرفهام گوش نکنی نمیذارم بری". گفتم: _"حرف باید از دل باشه که من با همه ي وجود بشنوم". منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: _"اگر قرار باشه این انقلاب به من نیاز داشته باشه و من به شما من میرم نیاز انقلاب و کشورم رو ادا کنم بعد احساس خودم رو. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم". گفت: _"من مانع درس خوندن و کار کردن و فعالیت شما نمیشم به شرطی که شما هم مانع من نباشید ". گفتم: _"اول اجازه بدید من تاییدتون کنم، بعد شما شرط بذارید ". تا گوشهاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ي ماشین چشم هاش پر اشک بود.😢 طاقت نیاوردم...گفتم: _"اگه جوابتون رو بدم نمیگید این دختر چقدر چشم انتظار بود؟"🙈 از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: _"من که خیلی وقته منتظرم شما این حرف رو بزنید ". باورش نمیشد قفل ماشین رو باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو و پرسید : _"از کی؟" گفتم : _"از بیست و یک بهمن تا حالا".❣ منوچهر گل از گلش شکفت! پایش را گذاشت روي گاز و رفت، 💨🚙حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند... فرشته خنده اش گرفت اصلا چرا این حرفها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود. شاید خوشحال تر از خود او!! اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود! مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سروکله ي خواستگار پیدا میشد، می گفت: _"دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم".☝️ فرشته این جور وقت ها می گفت: _"ما را شوهر نمیدهند برویم سر زندگیمان!"🙈😅 و میزد روي شانه مادر که اخم هایش درهم بود😠 و می خنداندش! هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت هر چند این حرف ها را به شوخی می زد اما حالا که جدي شده بود، ترس برش داشته بود... 💞💞💞💞💞💞💞 زندگی مسئولیت داشت و او کاري بلد نبود.. حتی غذا درست کردن هم بلد نبودم.😅 اولین غذایی که بعد از عروسیمون درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. شد سوپ !!!😅 آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره. 🌹منوچهر🌹 می خورد و به به و چه چه می کرد ! خودم رغبت نکردم بخورم! روز بعد گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره رو آماده کنم منوچهر چیده بودشون رو میز و باهاشون تیله بازی میکرد...!! قاه قاه می خندید و می گفت: _ "چشمم کور، دندم نرم تا خانم آشپزي یاد بگیرن هرچی درست کنن می خوریم حتی قلوه سنگ". و واقعا می خورد...!!☺️ به من می گفت: _ "دونه دونه بپز. یک کم دقت کنی یاد میگیری" روزي که اومدن خواستگاري، پدرم گفت: _"نمیدونی چه خبره مادر وپدر منوچهر اومدن خواستگاری تو !!". خودش نیومد پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ي اتاق نماز✨ می خوند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بده. من یه خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم. ولی منوچهر تحصیلات نداشت تا دوم دبیرستان خونده بود و رفته بود سرکار.توي مغازه مکانیکی کار میکرد. خانواده متوسطی داشت، حتی اجاره نشین هم بودند. هر کس میشنید میگفت: _"تو دیوونه ای حتما میخوای بری تو یدونه اتاق هم زندگی کنی ..." خب من انقدر منوچهر رو دوست داشتم که این کار رو می کردم.😍 یک هفته شد یک ماه. ما هم رو میدیدیم منوچهر نگران بود. براي هر دومون سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت : _"من میخوام برم کردستان، برم پاوه. لااقل تکلیفم رو بدونم. من چی کار کنم فرشته؟" منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: _"اگر مخالفید با پدرم میریم محضر عقد میکنیم ". خیالم از بابت اون راحت بود. اونها که کاری نمیتونستن بکنن... به پدرم گفتم: _"نمیخوام مهریه ام یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشه." اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنن به صد و ده هزار تومن راضی شدم.☺️ پدر منوچهر مهریه ام رو کرد صد و پنجاه هزار تومن. عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتونم درس بخونم....😎☝️ ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت -حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم هاي فرشته. از پس زبانش که بر نمی آمد! فرشته چشم هایش را دزدید و گفت: _"این که دیگه این همه فکر ندارد. معلوم است، من". منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردنبندش را که منوچهر سر عقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن 57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد.😢😍 حالا احساس میکرد اگر آن روز حرفهاي منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره وجود او برایش ارزش دارد و زیباست. او مرد رؤیاهایش بود،قابل اعتماد،دوست داشتنی و نترس.. هرچی من از بلندي می ترسیدم، منوچهر عاشق بلندي و پرواز بود...🙈😅 باورش نمی شد من بترسم می گفت: _"دختري که با سه چهار تا ژ_سه و یک قطار فشنگ دوشکا ده دوازده تا پشت بام رو می پره چه طور از بلندی می ترسه؟" کوه که می رفتیم، باید تله اسکی سوار میشد روی همین تله اسکی ها داشتم می شدم! من رو میبرد پیست موتورسواري می رفتیم کایت سواري.☺️ اگه قرار به دیدن فیلم بود، من رو می برد فیلم هاي نبرد کوبا و انقلاب الجزایر...! برام کتاب📚 زیاد میاورد به خصوص رمان هاي تاریخی با هم میخوندیمشون... منوچهر تشویقم می کرد به درس خوندن. خودش تا دوم دبیرستان بیشتر نخونده بود. برام تعریف می کرد وقتی بچه بود و می رفت مدرسه، با دوستش،علی، برادر خونده شده بود، فقط به خاطر اینکه علی روی پشت بوم خونه شون یه قفس پر از کبوتر داشت! پدرش براي اتمام حجت سه بار از منوچهر می پرسد: _"می خوای درس بخونی یا نه؟" منوچهرم می گه "نه" براي اینکه سر عقل بیاد، میذارتش سر کار توي مکانیکی. منوچهر دل به کار میده و درس و مدرسه رو میذاره کنار...!! به من می گفت _"تو باید درس بخونی." می نشست درس خوندنم رو تماشا می کرد. ☺️😍 دوست داشتیم همه ي لحظه ها رو کنار هم باشیم . نه براي اینکه حرف بزنیم، رو هم دوست داشتیم. توي همون محله مون یه خونه اجاره کردیم . دو سه روز مونده بود به امتحانات ثلث سوم. شبا درس می خوندم منوچهر ازم می پرسید، می رفتم امتحان می دادم. بعد از امتحانات رفتیم ماه عسل.😇 یه ماه و نیم همه ي شمال رو گشتیم. هر جا میرسیدیم و خوشمون میومد، چادر می زدیم و میموندیم.🏕 تازه اومده بودیم سر زندگیمون که جنگ شروع شد....😔 ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت اول دوم مهر بود... سر سفره ي ناهار از رادیو 📻شنیدیم سربازای منقضی پنجاه و شش رو ارتش براي اعزام به جبهه خواسته... از منوچهر پرسیدم: _ "منقضی پنجاه و شش یعنی چی؟" گفت: _"یعنی کسایی که سال پنجاه و شش خدمتشون تموم شده." داشتم حساب میکردم خدمت منوچهر کی تموم شده که برادرش رسول اومد دنبالش و رفتن بیرون...😥 بعد از ظهر برگشت، با یه کوله خاکی رنگ... گفتم: _" اینا رو برای چی گرفتي؟" گفت: _"لازم میشه.... آماده شو با مریم و رسول میخوایم بریم بیرون." دوستم مریم با رسول تازه عقد کرده بودن ...😊 شب رفتیم فرحزاد. دور میز نشسته بودیم که منوچهر گفت: _"ما فردا عازمیم ". گفتم : _ "چی؟ به این زودي؟"😳😥 گفت: _"ما جزو همون هایی هستیم که اعلام شده باید بریم ". مریم پرسید : _"ما کیه؟"😧 گفت: _"من و داداش رسول". مریم شروع کرد به نق زدن که «نه رسول، تو نباید بري. ما تازه عقد کردیم اگه بلایی سرت بیاد من چی کار کنم؟" من کلافه بودم، ولی دیدم اگر چیزی بگم، مریم روحیه اش بدتر میشه.😔 تازه دو ماه بود عقد کرده بودند. باز من رفته بودم خونه ي خودم.......😔 چشم هایش روي هم نمی رفت. خوابش نمیبرد. به چشم هاي🌹منوچهر🌹 نگاه کرد. هیچ وقت نفهمیده بود چشم هاي او چه رنگی اند، قهوه اي میشی یا سبز؟انگار رنگ عوض میکردند.😍😢 دست هاي او را در دستش گرفت و انگشتانش را دانه دانه لمس کرد. خنده ي تلخی کرد. دو تا شست هاي منوچهر هم اندازه نبودند.😟😔 یکی از آنها پهن تر بود. سرکار پتک خورده بود. منوچهر میگفت: _"همه دوتا شست دارند من یک شست دارم یک هفتاد!". می خواست همه ي آنها را در ذهنش نگه دارد. لازمش می شد. منوچهر گفت: _"فقط یک چیز توی دنیا میتواند مرا از تو جدا کند ... یک عشق دیگر، عشق به خدا، همین". فرشته بغضش 😢را قورت داد، دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: _"قول بده زیاد برایم بنویسی." اما منوچهر از نوشتن زیاد خوشش نمی آمد. جنگ هم که فرصتی برای این کارها نمی گذاشت. آهسته گفت: _"حداقل یک خط".😢☝️ منوچهر دست فرشته را که بین دست هایش بود فشار داد... قول داد که بنویسد،تا آن جا که می تواند... زیاد می نوشت، اما هر دفعه که نامش میرسید یا صداش رو از پشت تلفن می شنیدم، تازه بیشتر دل تنگش می شدم... 😭💔 نامه ها 💌رو رسول یا دوستاش که از منطقه می اومدن میاردن و نامه هاي من و وسایلی رو که براش میذاشتم کنار می رسوندن به دستش.😢💌 رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت رسول تکنسین شیمی بود به خاطر کارش چند وقت یک بار میومد تهران. دوتا ماشین شدیم و بردیمشون پادگان. 🌹منوچهر🌹 هر دقیقه کنار یکیمون بود. پیش من می ایستاد، دستش رو می انداخت دور گردن پدرم، مادرش رو می بوسید.... می خواست پیش تک تکمون باشه. ظهر سوار اتوبوس شدند و رفتند. همه ی اینها یک طرف تنها برگشتن به خونه یک طرف. اولین وآخرین باري بود که رفتم بدرقه ي منوچهر. تحمل اینکه تنها برگردم رو نداشتم. با مریم برگشتیم... مریم زار میزد.... من سعی می کردم بی صدا گریه کنم... میریختم توي خودم.😭😣 وقتی رسیدم خونه انگار یک مشت سوزن ریخته باشند به پاهام گزگز می کردند. از حال رفتم. فکر می کردم منوچهر دیگه مال من نیست. دیگه رفت. از این میترسیدم ... منوچهر شش ماه نیومد. من سال چهارم بودم مدرسه نمی رفتم. فقط امتحان ها رو می دادم. سرم به بسیج و امدادگري گرم بود. با دوستام می رفتیم بیمارستان خانواده، مجروح ها رو می آوردن اونجا یک بار مجروحی رو آوردند که پهلوش ترکش خورده بود و استخوان دستش فرو رفته بود به پهلوش. به دوستم گفتم: _"من الان اینها رو میبینم....حالا کی منوچهر رو میبینه؟" روحیه ام رو باختم اون روز دیگه نرفتم بیمارستان....😞😢 منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست های پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند! همه ي گل ها را براي فرشته خریده بود! چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار میدید میخردید!!😭🌼 می شد روزي چند دسته برایش می آورد... می گفت: _"مثل خودت سرما را دوست دارند." اما سرماي آن سال گزنده بود.... همه چیز به نظرش دلگیر می آمد.. سپیده میزد،دلش تنگ می شد...😢 دم غروب،دلش تنگ می شد....😢 هوا ابری می شد،دلش تنگ می شد...😢 عید نزدیک بود اما دل ودماغی برای عید نداشتیم.... ادامه دارد.. 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*♦️فلسفه بزرگداشت هرساله عاشورا در بیانات استاد شهید مطهری (رحمة الله علیه)* ⬆️
آموزش مهارت تصمیم گیری به کودکان🤔 مهارت تصمیم گیری درست، توانایی بسیار مهمی است که در تمام مراحل انسان کاربرد دارد. بهترین زمان برای تمرین و این مهم، دوران کودکی است، یعنی درست زمانی که هنوز اتخاذ تصمیمات اشتباه، های زیادی را برای به همراه نمی آورد. به زبان ساده، وقتی ما در شرایط انتخاب قرار گرفته و بخواهیم از بین دو یا چند گزینه مختلف، یکی را برگزینیم، در حال گیری هستیم. این تعریف ساده از تصمیم گیری نشان می دهد که همه ما در تمام مراحل زندگی خود در حال تصمیم گیری و انتخاب کردن هستیم. انتخاب گزینه درست از بین سایر ها نیازمند داشتن مهارت کافی در تصمیم گیری است. اگر در جایگاه و یا در مقام یک مربی و می خواهید فرزندان و آموزانی داشته باشید که از توانایی اتخاذ تصمیمات درست و انتخاب بهترین گزینه در شرایط تصمیم گیری برخوردار باشند، می بایست این مهارت مهم را به آن ها داده و تا می توانید آن ها را در موقعیت ها و شرایط واقعی تصمیم گیری قرار دهید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ *توصیه خاخام صهیونیست به زنان اسراییلی :* 😈 *خاخام اسرائیلی در جمع هزاران زن صهیونیست:* ✅( دست کم ۱۲ فرزند به دنیا بیاورید و از وسایل جلوگیری از بارداری استفاده نکنید و حتی بعد از ۴۰ سالگی نیز برای به دنیا آوردن فرزند تلاش کنید)💪 ⭕ پی نوشت: جمعیت برگ برنده هر ملتی است. اگر جمعیت در حال افزایش نباشد ، آینده تاریک و ترسناک خواهد بود. مقام معظم رهبری درباره خطر کاهش جمعیت ایران فرمودند : (هروقت به این موضوع فکر میکنم تنم میلرزد.)😔😔 جمعیت ایران بطرز عجیب و دردناکی رو به کاهش است و خطری بزرگ فرزندان ما را تهدید می کند. شاید امروز به هر بهانه ای موضوع را جدی نگیریم ولی این خطر از بین نخواهد رفت. دولت و مجلس وظایف بسیار مهمی دارند که باید انجام دهند و ما هم وظایف خاص خودمان را داریم. حتی اگر در فشار و زحمت اقتصادی باشیم ، نباید موضوع افزایش جمعیت را رها کنیم . زیرا عمق فاجعه کاهش جمعیت ، از تحریم اقتصادی هم خطرناکتر است. خدا لعنت کنه دولت لیبرال رو که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر شعار داد ان هم جیب خودشون رو پر کردن ثروت ها نجومی ،فاصله طبقاتی نجوی پرویی و بی حیایی نجومی ،خیانت ها نجومی حاصل نگاه تکنوکرات،لیبرلی،این جریان که نه شرافت دینی دارد نه غیرت وطنی ،سراپا نوکر اجنبی خود فروخته حزب کارگزاران،حزب مشارکت ،اصلاحاتی ها،بنفشی ها اصولگرهای که ادعا دارن ولی عمل ندارن ،ساکتن که خدا ناکرده کسی نگوید بالا چشمتان ابروست غیرت دینی و وطنی داشتن به حرف نیست به عمل است http://eitaa.com/cognizable_wan
چطور بدن خود را به طور طبیعی خوشبو کنیم؟🤔 تخمه شنبلیله نوعی آنتی‌اکسیدان است. نه تنها سموم بدن را از بین میبرد بلکه از عفونت‌هایی که منجر به بوی بد میشود نیز جلوگیری میکند. یک قاشق چایخوری تخمه شنبلیله را دم کنید و بعد از 6 الی 8 ساعت بنوشید. تخمه شنبلیله را در چای هم میتوانید اضافه کرده و میل کنید. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
در ابراز عشق خلاق باشید... برای همسرتان به محل کارش گل بفرستید نه تنها ازگلها لذت خواهدبرد بلکه وقتی ازطرف همکارانش به خاطر این عمل شمامورد توجه قراربگیرد لذتش دو چندان خواهدشد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔵با عشقتان تماس بگیریدو به او بگویید فقط میخواستید صدای او را بشنوید و به او بگویید دوستت دارم... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛ علت ناراحتیش را پرسید، پاسخ داد: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم ... سقراط گفت: چرا رنجیدی؟ مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است!! سقراط پرسید: اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟ مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛ آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود! سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟ مرد جواب داد: احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم ... سقراط گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند!! پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است! 📒📒📒📒📒📒📒 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن ها نمی خواهند که همسر شان در مورد مسائل مهم به آنها دروغ بگوید. آنها می خواهند بخش مهمی از زندگی همسر شان، حتی مهمترین بخش آن باشند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💢خاطره ای زیبا از دکتر زرین کوب در مورد عاشورا البته میگویند داستان است ولی هرچه هست بسیار زیباست. 🔹روز عاشورا بود و در مراسمی بهمین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و عکسم را روی آن زده بودن انداختم و وارد مسجد شده و در گوشه ای نشستم. 🔹دنبال موضوعی برای شروع سخنرانی ام می گشتم .. موضوعی که بتواند مردم عزادار را در این روز خاص جذب کند ، برای همین نمی خواستم، فعلا کسی متوجه حضورم بشود، هرچه بیشتر فکر می کردم ، کمتر به نتیجه می رسیدم ، ذهنم واقعا مغشوش شده بود که پیرمردی که بغل دستم نشسته بود با پرسشی رشته افکارم را پاره کرد : 🔹ببخشید شما استاد زرین کوب هستید ؟ 🔹گفتم : استاد که چه عرض کنم، ولی زرین کوب هستم 🔹خوشحال شد، شروع کرد به شرح این که چقدر دوست داشته، بنده را از نزدیک ببیند، همین طور که صحبت میکرد، دقیق نگاهش می کردم، این بنده خدا چرا باید آرزوی دیدن من را داشته باشد ؟ چه وجه اشتراکی بین من و او وجود دارد ؟ 🔹پیرمردی روستایی با چهره ای چین خورده و آفتاب سوخته، متین و سنگین، اما باوقار 🔹می گفت مکتب رفته و عم جزء خوانده و در اوقات بیکاری یا قرآن میخواند یا غزل حافظ و شروع به خواندن چند بیت جسته و گریخته از غزلیات خواجه و چه زیبا غزل حافظ را میخواند 🔹پرسیدم : حالا چرا مشتاق دیدن بنده بودید ؟ 🔹گفت : سؤالی داشتم و سپس پرسید : شما به فال حافظ اعتقاد دارید ؟ 🔹گفتم : خب بله ، صددرصد ... گفت : ولی من اعتقاد ندارم ! 🔹پرسیدم : من چه کاری میتونم انجام بدم ؟ از من چه خدمتی بر میاد ؟ 💥( عاشق مرامش شده بودم و از گفتگو با او لذت می بردم ) 🔹گفت : خیلی دوست دارم معتقد شوم، یک زحمتی برای من می کشید ؟ 🔹گفتم : اگر از دستم بر بیاد، حتما ، چرا که نه 🔹گفت : یک فال برام بگیر 🔹گفتم ولی من دیوان حافظ پیشم نیست 🔹بلافاصله دیوانی کوچک از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت : بفرما 🔹مات و مبهوت نگاهش کردم و گفتم، نیت کنید 🔹فاتحه ای زیر لب خواند و گفت : برای خودم نمیخوام، میخوام ببینم حافظ در مورد امروز ( روز عاشورا ) چی می گه ؟؟ 🔹برای لحظه ای کپ کردم و مردد در گرفتن فال 🔹حافظ ...عاشورا ، اگه جواب نداد چی ؟ عشق و علاقه این مرد به حافظ چی ؟ 🔹با وجود اینکه بارها و بارها غزلیات خواجه را کلمه به کلمه خوانده و در معنا و مفهوم آنها اندیشیده بودم، غزلی به ذهنم نرسید که به طور ویژه به این موضوعات پرداخته باشد 🔹متوجه تردیدم شد، گفت : چی شد استاد ؟ گفتم : هیچی، الان 🔹چشمان را بستم و فاتحه ای قرائت و به شاخه نباتش قسمش دادم و صفحه ای را باز کردم : 💥زان یار دلنوازم شکریست با شکایت 💥گر نکته دان عشقی خوش بشنو این حکایت 💥بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم 💥یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت 💥رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس 💥گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت 💥در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا 💥سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت 💥چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی 💥جانا روا نباشد خونریز را حمایت 💥در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود 💥از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت 💥از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود 💥زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت 💥ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم 💥یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت 💥این راه را نهایت صورت کجا توان بست 💥کش صد هزار منزل بیش است در بدایت 💥هر چند بردی آبم روی از درت نتابم 💥جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت 💥عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ 💥قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت 🔹خدای من این غزل موضوعش امام حسین و وقایع روز و شب یازدهم نیست، پس چیست ؟ سالها خود را حافظ پژوه می دانستم و هیچ وقت حتی یک بار هم به این غزل، از این زاویه نگاه نکرده بودم، این غزل ویژه برا همین مناسبت سروده شده ! 🔹بیت اولش را خواندم از بیت دوم این مرد شروع به زمزمه کردن با من کرد و از حفظ با من همخوانی و گریه میکرد، طوری که تمام بدنش میلرزید انگار روضه می خواندم و او هم پای روضه ی من بود . 🔹متوجه شدم عده ای دارند مارا تماشا میکنند که مجری برنامه به عنوان سخنران من را فرا خواند و عذرخواه که متوجه حضورم نشده ، حالا دیگر میدانستم سخنان خود را چگونه آغاز کنم . 🔹بلند شدم، دستم را گرفت و می خواست ببوسد که مانع شدم، خم شدم، دستش را به نشانه ادب بوسیدم . 🔹گفت معتقد شدم، معتقد بووودم، ایمان پیدا کردم استاد، گریه امانش نمی داد ! 🔹آن روز من روضه خوان امام شهید شدم و کسانی پای روضه من گریه کردند که پای هیچ روضه ای به قول خودشان گریه نکرده بودند . 🔹پیشنهاد میکنم هر وقت حال خوشی داشتید، این غزل را بخوانید. ✍️ http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی که در خانه هستید طوری رفتار کنید که جو خانه با نبودتان فرق داشته باشد. ❇️اگر هر بار که به خانه بر میگردید ساکت و خسته باشید، حس سردی در خانه حکم فرما میشود 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan