eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
642 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ اعتماد ڪن💗 اون هر چیزی رو 💓 به قشنگــ ترین💓 حالتِ‌ممڪن بهت میده 💓 ولی در زمان‌ خودش ...!💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕عارف و نانوا عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا به یک آبادی نان دادی! http://eitaa.com/cognizable_wan
روزانه به مدت ۵ دقیقه نشستن در کنار یک فرد زیبا کلسترول خون را کاهش میدهد و از ابتلا شدن به بیماریهای مزمن جلوگیری میکند!!! حالا اگه به فکر سلامتیت هستی زود باش بیا پیش من بشین مهم سلامتی شماست ... بی تعارف میگم😁😁😁 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند. آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟ به والا که هیچ... تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود. دل بدهد. مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد. مجرد می ماند. عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند. آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد. خیلی هم راحت بود. هیچ کس عذابش نداد. خوش و خرم زندگیش تمام شد. او هم میراث دار عمویش می شد. مادرش کلی نوه داشت. لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد. حتما که نوه ها نباید از پسر باشند. خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند. -پولاد.. نگاهش روی پوپک برگت. اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟ هم عجیب بود هم خوش نواز... -بله؟ -حواست به فیلمه؟ -آره! پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟ چپ چپ به پوپک نگاه کرد. اول اسمشان هم یکی بود. بعدا درون فامیل همین می شد مسخره.... اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند. -می خوام برم بخوابم. پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد. -ا، چرا خب؟ تازه سر شبه. -تنهایی ببین. از جایش بلند شد. پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم. شانه بالا انداخت. راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت. قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود. نه سنگ نما داشت نه سرامیک... ساده ی ساده... -خیلی بدجنسی! لبخند زد. ولی به پوپک نگاه نکرد. از پله ها بالا رفت. گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد. بچه شهری و فحش دادن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خنده اش گرفت. با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند. این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت. شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد. و دلربا.... **** زیر دلش درد می کرد. بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد. شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود. خشایار با ذوق نگاهش می کرد. بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود. آن هم یک پسر. همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد. به عنوان جانشینش. کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد. ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد. ولی بلاخره راضی شد. و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود. ویارش هم که تمامی نداشت. مدام ترشک می خورد. کلی هم ذوقشان را می کرد. پوپک هم که پیدایش نشد. هنوز نگرانش بود. این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود. حالا درون این کشور... کجا را دنبالش می گشت؟ لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند. همه ی حساب هایش را بسته بود. همین ها عذابش می داد. -شیدا... شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت. -جانم عزیزم. -زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا. لب های شیدا کش آمد. -چشم. گوشیش را از کنارش برداشت. شماره ی شاهین را گرفت. -الو... صدای گوشیش را کم کرد. مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن. نمی خواست صدا به خشایار برسد. -سلام عشقم، خانمم، جان دلم... -شاهین جان... -جونم؟ -خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا. -راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرده دم‌ عابر کارتشو‌ داده به من میگه موجودی بگیر برام. براش گرفتم ، میگم ۵ هزار تومنه پدر جان گفت خاک بر اون سرت کنن با این موجودی گرفتنت و رفت 😁😁😁 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکی از پدرش پرسید: بابا "مرد" یعنی چه؟!🤔 پدر‌: مرد به کسی میگن که بدون هیچ چشم داشتی زندگی خودشو وقف راحتی و آسایش و رفاه خانوادش میکنه!!😊 کودک گفت: کاش من هم میتونستم مثل "مادرم" یه مرد بشم!!😌✋ و اینگونه بود که پدر ضایع شد و بچه رو تا میخورد زد و از آن پس تصمیم گرفت روی جوابهایش بیشتر فکر کند!!😂 کولر را هم خاموش کرد!!😜 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنی از همسایه اش پرسید! دلیل نرم بودن دستهایت چیست!؟ زن همسایه پاسخ داد' برای شستن ظرفها از ربیع استفاده میکنم....زن پرسید, این مایع ظرفشویی ربیع رو کجا میفروشند؟؟ زن همسایه جواب داد, ربیع شوهرمه برای سلامتی ربیع دست بزنید 👏😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣اصول پنج‌گانه موفقیت و آرامش ❤️🍃اصل اول ؛ من اجازه ورود افکار منفی را به ذهن خودم نمیدهم من در هر حال و در بدترین شرایط زندگی‌ام مثبت فکر میکنم. ❤️🍃 اصل دوم ؛ من اجازه اعتراض به تقدیر خداوند را ندارم او بهتر ازهمه بر جریان امور مسلط است ❤️🍃 اصل سوم ؛ من اجازه تنبلی، تن پروری، بیکاری را ندارم من در برابر سختی‌های جسمی و روحی مقاوم هستم چون من جسم نیستم بلکه روحی بزرگ هستم ❤️🍃اصل چهارم ؛ من اجازه ماندن در وادی جهل و ناآگاهی و نادانی را ندارم من باید بدانم من باید بخوانم ❤️🍃 اصل پنجم من غیر از خداوند به هیچ کس نیاز ندارم او برای من کافی است ذکر او مایه آرامش روح من است او همنشین من است من به خداوند عشق می‌ورزم http://eitaa.com/cognizable_wan
داروسازه مياد مي بينه يه نفر محکم چسبيده به ديوار داروخونه و تكون نمي خوره. به شاگردش ميگه: چشه؟ ميگه: سرفه ميكرد، شربت سينه نداشتيم به جاش بهش ملين دادم... داروسازه ميگه: فكر ميكني ملين ربطي به سرفه داشته باشه؟ شاگردش ميگه: آره، اين الآن ديگه از ترس اسهال، جرأت نداره سرفه كنه 😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕 داستان کوتاه زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند؛ پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز... پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد. پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود... "قدر لحظات با هم بودن رو بدونیم" http://eitaa.com/cognizable_wan
لزومی نداره تو همانی باشی که دیگران فکر میکنن ؛ کسی باش که دیگران حتی فکرش را هم نمی تونن بکنن ... ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
دلش می خواست سر فحش را به او بکشد. نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند. آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن. -آره. -قربونت برم من آخه، میام. -باشه پس منتظرت هستیم. -منتظرم باش خانمم. تماس را قطع کرد. وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد. گوشی را کنارش گذاشت. -عزیزم گفت میاد. -خبری از پوپک نداشت؟ -حرفی که نزد. خشایار آه کشید. -خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد. -از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت. خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد. شیدا خودش را جمع و جور کرد. باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟ خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید. -دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید. -عین زن پدرهای سلیطه نباش. شیدا ترش کرد. از جایش بلند شد. -دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟ -شیدا؟ شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت. واقعا از حرف خشایار ناراحت شد. خشایار به رفتنش نگاه کرد. کمی بد حرف زده بود. ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید. پوپک اهل این کارها نبود. سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود. یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند... درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد. سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند. جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد. حامی محیط زیست بود. به شدت هم حساس بود. خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد. دخترش این بود. نه آنی که شیدا حرفش را می زد. البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود. شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد. -کاش برگردی دخترم. این تنها آرزویش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ضربان قلبش هم که روی هزار بود. گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت. سرعتش کم شده بود. پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود. نفس راحتی کشید. تازه متوجه شد مزاحم مردم شده. با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد. -سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم. لهجه نداشت. پس از اهالی اینجا نبود. نواب به سمتش برگشت. یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -بله. -ما از دوستای پولادیم. -ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم. -ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد. -خیلی خوش اومدین. نواب ماشین را به سمت سرازیری راند. خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود. جلوی در خانه ماشین ایستاد. پوپک زودتر پیاده شد. خاله باجی گاوها را برده بود. پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. بفرمایید داخل. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan