eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-همین؟ -قراره چی بشه؟ معصومه از پشت میزش بلند شد. در اتاق را بست. روبروی پوپک نشست. -راضیه عاشق و شیداش شده. اخم های پوپک درهم گره خورد. -یعنی چی؟ راضیه از همکارهای معصومه بود. او هم پرستار بود. ولی سابقه ی کمتری داشت. -یعنی همین دیگه، از آقا مهندستون خوشش اومده. -بیخود. معصومه یک تای ابرویش را بالا فرستاد. -تو چرا بهت برمی خوره؟ -من گفتم بهم برخورده؟ -ولی خوشت نیومد. پوپک شانه بالا انداخت. -به من چه؟! ولی انگار به او بود. اصلا از این راضیه خوشش نمی آمد. مغرور و افاده ای بود. و حالا درصد بدش آمدن بالاتر هم رفت. به چه حقی نسبت به پولاد حس داشت. لب گزید. جوری افکارش در هم تنیده شده بود که خودش را محق می دانست. در صورتی که پولاد ربطی به او نداشت. -هوی پوپک کجایی؟ -همین جا. معصومه با شیطنت گفت:داشتی به آقا مهندس فکر می کردی؟ -چرت نگو. -جان معصوم. چشم غره ای به او رفت. -البته خب آقا مهندس واقعا هم خوبه، ولی خیلی جذابه. برو بر به معصومه نگاه کرد. -فازت چیه دختر؟ معصومه با خنده گفت:عاشقی. پوپک هم خنده اش گرفت. -آقا مهندس رو ول کن به ما ربطی نداره، راضیه هم همینطور. -تو ناراحت نشدی یعنی؟ پوفی کشید. -دیوونه ام میکنی معصوم. -خیلی خب جوش نیار، یه چای می خوری؟ -اگه بدی که خوبه. معصومه بلند شد و گفت:الان میارم. با رفتن معصومه اخم های پوپک به شدت درهم رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمی دانست چرا بدش آمده. دلیل خاصی نداشت. خودش می دانست که بیخود و بی جهت ابرو بهم چسبانده. ولی ته دلی حس خوبی نداشت. انگار دست گذاشته بودند بیخ گلویش... نمی دانست چه دردی است. فقط می دانست از این خوشش آمدن های مرضیه بدش آمده. اصلا چه لزومی دارد خوشش بیاید؟ نه پسر همسایه بود نه فامیل! نه همکلاسی دانشگاه بود نه همکار... حالا درون روستا رفت و آمد می کند باید خوشش بیاید؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده! مردم به چه چیزیهایی دل می ببندند. مگر می شود بدون شناخت کسی را دوست داشت. تازه با شناخت هم نمی شد. مگر خیرسرش شاهین را نمی شناخت؟ آخر با زن پدرش روی هم ریخت. فقط نمی دانست این بچه از پدرش است یا شاهین. حتی فکر کردن به رابطه ی آن هم هم مورمورش می کرد. نفرت انگیز بود. با آمدن معصومه افکارش راکد ماند. همان بهتر هم که راکد بماند. -ببین چه چایی برات ریختم. معصومه لهجه داشت. هرچقدر هم زور می زد که بتواند فارسی را سلیس تلفظ کند نمی شد. البته خب بیچاره حق هم داشت. همیشه در حال حرف زدن با زبان خودش بود. فقط با پوپک فارسی حرف می زد. چون اگر با زبان خودش حرف بزند پوپک نمی فهمد. -دستت درد نکنه. -نوش جان. معصومه کمی از چایش مزمزه کرد. -هوا داره کم میشه. -وای آره، شب ها خاله باجی بخاری می زنه. -همه می زنن، اینجا از شهریور شب ها باید بخاری بزنی، از مهرماه دیگه باید روزها هم بزنی. -پس زمستوناش فاجعه اس. معصومه لبخند زد. -حالا نترس، اینقدام بد نیست. -کجاش دقیقا بد نیست. -قسمت آدم برفی و اسکی کردن و تیوپ سواریش. -خدا بکشدت دختر. لبخند زد. چایش را برداشت و مزمزه کرد. بوی هل می داد. مطمئن بود آقای دکتر انداخته. معصومه می گفت چای را یا پر از دارچین می کند یا هل! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-آقای مهندس رفت سرکار؟ -امروز بند کردی به آقای مهندس ها... معصومه خندید. -خب حالا تو چته بهت برمی خوره؟ چپ چپ نگاهش کرد. -آخه من چیکار دارم به بقیه هی از من می پرسی. معصومه لبخندش را تکرار کرد. -خیلی خب خانم. خودش هم خنده اش گرفت. ولی واقعا دلش نمی خواست در مورد پولاد حرف بزند. تازه که فکر می کرد دلیل رفتارهای راضیه را می فهمید. یک روز نزدیکش می شد و مدام از پولاد می پرسید. یک روز هم با نفرت از او کناره گیری ی کرد. دقیقا عین الان. دیده بود که آمده. اما حتی نیامد یک سلام هم بکند. معلوم نبود چه هیزم تری به او فروخته. از زور حسادت نمی دانست چه کند. -چایتو بخور سرد شد. چایش را نیمه خورده روی میز گذاشت. -عصر بیکاری بریم یکم بچرخیم. -آره هستم، می خوای بریم تا شهر اونوری، کلا ده کیلومتر فاصله داره. -آره بریم، یکم هم خرید دارم. -خوبه عالیه، ماشینتو میاری یا با تاکسی بریم؟ -نه با ماشین خودم میام. معصومه سر تکان داد. -پس ساعت 4 آماده باش که بریم. پوپک بلند شد. -کجا؟ -برم ناهار درست کنم ناهار. -مگه خاله باجی درست نمی کنه؟ -نمیشه که همش انداخت گردن اون پیرزن؟ بعدم سرگرم گاواشه. معصومه پوفی کشید. -حالا حوصله ام می پوکه. -یه چندتا جدول بخر و حل کن، هم برای حافظه ماهیت خوبه هم سرگرم میشی. معصومه چشم غره ای به او رفت. -برو گمشو نکبت. پوپک خندید. برایش دست تکان داد. -عصر می بینمت. معصومه حرفی نزد. فقط به رفتنش نگاه کرد. الحق که دختر خوبی بود. بدون اینکه کلاس پایتخت نشینیش را بگذارد. یا منم منم کرد. شاید هیچ وقت در زندگیش دختری به خونگرمی پوپک ندیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
سر ماهیتابه را گذاشت. شعله را ملایم کرد. یعنی برود سراغش؟ چشمش به دسته ی گلش افتاد. نفش عمیقی کشید. به اتاقش رفت. لیوانش را برداشت. گل ها را نیمی دورن لیوانش گذاشت. نیم دیگر را به اتاق پولاد برد. پشت در اتاق ایستاد و در زد. صدایی که نیامد، بدون اجازه داخل شد. پولاد با رکابی سیاه رنگی پشت به او نشسته بود. جوری روی صندلی چرخ دارش لم داده بود انگار یک نفر بالای سرش ایستاده و بادش می زند. -برات گل آوردم. پولاد جواب نداد. اخم هایش را درهم کشید. گل های پلاسیده ی قبل را درآورد. گل های جدید گذاشت. به سمت پولاد چرخید. هندزفری درون گوشش بود. برای همین بود صدایش را نمی شنید. دست به کمر مقابلش ایستاد. -فازت چیه؟ پولاد هندزفری را درآورد. -چی؟ -در زدم نشنیدی؟ -نه! -گل ها رو آوردم برای اتاقت. پولاد از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -ممنون. -یه فیلم ببینیم؟ -امشب فوتباله؟ -کدوم تیم ها؟ -دربیه. پوپک با شیطنت ابرویش را بالا فرستاد. -طرفدار کدومی؟ -صدر نشین کیه همیشه؟ پرسپولیس... پوپک فورا جبهه گرفت. -خواب دیدی خیره، استقلال سالار بوده و هست. پولاد با شیطنت لبخند زد. پس قرار بود از این به بعد برای هم کری بخوانند. -جمع کنید تیمتونو، آسمون سوراخ که این حرفارو نداره. -نذار دهنم باز بشه... پولاد پوزخند زد. -جمع کنید بساطتتونو... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -امشب می بینمت. از اتاق پولاد بیرون رفت. پولاد بلند زیر خنده زد. این بچه می خواست برایش کری بخواند. انگار نمی دانست چه خبر است؟ هندزفری را از گوشش درآورد. از پشت میز بلند شد. خیلی ریلکس و آرام لباس هایش را عوض کرد. فقط کافی بود امشب پرسپولیس ببرد. آنوقت جوری حالش را می گرفت که حض ببرد. با شیطنت لبخند زد. با دو از پله پایین آمد. جالب بود که این دختر تاثیرات جالبی رویش گذاشته بود. تا چند مدت پیش مدام سرش در لاک خودش بود. کم می خندید. حتی لبخند هم نمی زد. ولی حالا مدام با کارای این دختر خنده اش می گرفت. دوست داشت سربه سرش بگذارد. کل کل می کرد. کری می خواند. جالب شده بود برایش. انگار که توجه اش را جلب کرده. به آرامی سر گاز رفت. بوی غذا می آمد. سر ماهیتابه را برداشت و نگاه کرد. عجب مرغ خوش رنگی. خوب بود. کمی آشپزی بلد بود. یکهو صدایش از ناکجاآباد آمد. -سرشو بذار، باید خوب بپزه. سر ماهیتابه را گذاشت. نگاه کرد. از پت پنجره ی آشچزخانه دیدش زده بود. عجب دختر سرتقی! پوپک دست به کمر داخل شد. -واسه چی دست می زنی به غذام؟ -ببخشید خانم. -نمی بخشم. پولاد خندید. -امروز همش پاچه میگیری. -دلم می خواد. پولاد روی اپن خم شد.🍁 -راستشو بگو با کی دعوات شده؟ پوپک خنده اش گرفت. عجب حدس هایی می زد. -با هیشکی، اصلا به من میاد با کسی دعوا کنم؟ حس خوبی نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-کم نه! ایشی گفت. به سمت سماور رفت و گفت:چای بریزم؟ -مامانم کجاست؟ -رفته گاوهارو بیاره. -یه چای خوش رنگ بریز. پوپک پای سماور نشست. پای ریخت و همان جا گذاشت. -بیا ببر. -چقدر تنبلی دختر. -اینقد با من کل ننداز، یه چی بهت میگما... پولاد اینبار واقعا خنده اش گرفت. دختر خجالتی روزهای اول حالا حسابی دلبر و پرحرف شده بود. دعوا می کرد. شاخه و شانه می کشید. حرف را جوییده نجوییده بیرون می انداخت. با این حال بانمک بود. -خیلی خب. فنجانش را برداشت. چای حسبای خوش رنگ بود. -دستت درد نکنه. -نوش جان. پوپک به چای کمی لب زد. حسابی داغ بود. باید می گذاشت کمی سرد شود بعد بخورد. -بازی ساعت چنده؟ -نیم ساعت دیگه. -ای وای تخمه نداریم. پولاد ابرو بالا انداخت. -فکرشو کردم، خریدم. پوپک خنده اش گرفت. جنسش خراب بود. از اول فکر همه چیزش را کرده بود. -باشه برو بیار، تا منم یکم میوه بیارم. این تقسیم کار را دوست داشت. عین دو تا رفیق باهم رفتار می کردند. اگر از دور نگاه می کردی ابدا نمی فهمیدی که این دو هیچ نسبتی با هم ندارند. جوری بود که حس نزدیکی بینشان موج می زد. انگار خواهر و برادر باشند. همینقدر صمیمی. پولاد چایش را داغ داغ خورد. استکان را پای سماور گذاشت و رفت. خریدهایش صندلی عقب ماشین بود. تا رفت و برگشت پوپک هم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستن شد. صدای هی هی خاله باجی هم آمد. پیرزن حالا نای حرف زدن هم نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 باید از این به بعد در غذا پختن کمکش می کرد. و البته کمی هم تمیزکاری. زنان روستای واقعا پرتلاش بودند. تازه زن بیچاره باد الان گاوها را بدوشد. بعد هم لباس هایش را بشوید. دست آخر اگر حال داشت حمام برود. وگرنه شامش را می خورد و رخت و خوابش را پهن می کرد و می خوابید. گاهی واقعا دلش برایش می سوخت. برای همین بود که تصمیم داشت از این به بعد خودش غذا بپزد. البته که غذا درست کردن زیاد بلد نبود. ولی می توانست از خاله باجی یا معصوم یاد بگیرد. معصومه آشپز قهاری بود. لامصب هر نوع غذایی را بلد بود. یکی دوباری هم از دست پختش برایش آورده بود. طعم غذاهایش محشر بود. میوه های شسته را درون جا میوه ای گذاشت. سه تا بشقب و چاقو هم گذاشت. نگاهی به غذایش هم نداخت. حسابی جاافتاده بود. رنگش که محشر بود. تکه ای مرغ را به دندان کشید. مزه اش فوق العاده بود. زیر ماهیتابه را خاموش کرده بود. برنج نگذاشته بود. هرچه شب برنج نمی خوردند بهتر بود. پولاد هم با تنقلاتش آمد. همه را روی اپن گذاشت. پوپک با سلیقه ی خودش همه را درون بشقاب و کاسه ریخت. پولاد هم تلویزیون را روشن کرد. روی شبکه ی سوم گذاشت. مصاحبه ی اول بازی بود. پارپه ی خوشرنگی چهل تکه دوزی شده را پهن کرد. تنقلات را روی پارچه گذاشت. تا خاله باجی گاوها را بدوشد و لباس هایش را بپوشد یک ساعت دیگر بود. بعدش می توانست شامش را بکشد. این غذا را از معصومه یاد گرفته بود. پولاد به پشتی لم داد. جوری نشسته بود که پولاد خنده اش گرفت. کنارش با فاصله نشست. -جوری نشستی هرکی ببینه فکر می کنه پسر رئیس جمهوری. پولاد چپ چپ نگاهش کرد. -من یه سدسازم، نباشم و مهندسیم خراب بشه یه سیل می تونه کل این روستاها رو تخریب کنه. -اعتماد به نفستو دوس دارم. -برو بچه تو فکر تیمت باش که امشب باخته. -هه، جمع کن بابا، تو باید نگران باشی. تا خد فوتبال که شروع شود برای هم کری خواندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
به محض زدن سوت داور، سروصدا شروع شد. آنقدری که این دو داد و هوا می کردند تماشاپی های درون ورزشگاه سروصدا نداشتند. جوری که خاله باجی وقتی آمد گفت:سرم رفت. پولاد اهمیتی نداد. با هیجان بازی را دنبال می کرد. پوپک اما از خاله باجی خجالت می کشید. و البته نمی خواست پسرخاله شدنش با پولاد به چشن خاله باجی بیاید. بلند شد و گفت:شام بکشم؟ -آره دخترجان خسته ام. -چشم. زود بلند شد. ولی پولاد در هوای دیگری بود. کاری به هیچ کس نداشت. فقط زل زل فوتبال را نگاه می کرد. پوپک با سلیقه ی خودش غذا را آماده کرد. سفره را چید. پولاد و خاله باجی را صدا زد. پولاد به غذای خوش رنگ مقابلش نگاه کرد. -خوبه دختر شهری. خاله باجی تکه ای از گوشت را درون دهان گذاشت. -آفرین، تو که آشپزی بلد نیستی. -از معصومه یاد گرفتم. خاله باجی سر تکان داد. -نوش جانتون. پولاد که زیاد در بند طعم و مزه نبود. فقط می خورد. چون فوتبال مهمتر بود. پرسیپولیس با یک گل جلوتر بود. برای همین کری خواندن های پولاد بیشتر شد. ولی پوپک هم کوتاه نمی آمد. مدام جوابی در آستین داشت. کور خوانده بود پولاد که فکر می کرد پوپک به این زودی کوتاه می آید. خاله باجی هم کم کم به سروصدایشان عادت کرد. مجبور بود دیگر. مگر این دو دست برمی داشتند؟ بلاخره با برد پرسپولیس بازی تمام شد/ پولاد سینه جلو داد. -خب کی بود که تا الان داشت کری می خواند. -بهتون آوانس دادیم بدبختا. -آوانس؟ خواب دیدی خیره بچه. -همش واقیته. -آسمون پاره ها بهتره دیگه حرف نزنن. پوپک فقط لبخند زد. در اصل پوپک آنقدرها هم فوتبالی دو آتشه نبود. فقط یک جورهایی می خواست با ایجاد نقطه مشترک به پولاد نزدیک تر شود. حس عجیبی داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 مانده بود اصلا چرا می خواهد نزدیک شود؟ پولاد، پولاد بود. آقای مهندس دهات و پسر مادرش... هیچ رابطه ای با او نداشت. کارش که تمام می شد برمی گشت شهر اصفهان. او هم بعد از این یک سال ممکن بود برگردد تهران. باید با پدرش و آن جادوگر تسویه حساب کند. آنوقت پولاد بی پولاد. تازه او که حسابش نمی کرد. علاقه ای در بین نبود. فقط شب به شب با هم فیلم می دیدند. هیچ کار دیگری با هم نداشتند. تازه اول کاری نزدیک بود پسر مردم را به کشتن هم بدهد. پوفی کشید. افکارش همگی منفی بود. بلند شد و سفره را جمع کرد. -چی شد؟ زبونتو موش خورده؟ خاله باجی با بی حالی گفت:پولاد پاشو جای منو بنداز که هلاکم. پوپک جواب داد: دارم به چیز دیگه ای فکر می کنم. همه ی ظرف ها را پای سینک گذاشت. پولاد هم رفت تا رخت خواب پهن کند. خاله باجی با بی حالی از جایش بلند شد. می دانست این دو حالا می نشیند پای فیلم دیدن. حوصله ی سرو صدایشان را نداشت. -مامان بیا بخواب، قرصاتو خوردی؟ -نه! پولاد اخم کرد. -چرا به فکر خودت نیستی؟ -ای مادر، عمر دست خداست. پولاد یکی به دو نکرد. چون هرچه می گفت مادرش حرف خودش را می زد. آب در هاون کوبیدن بود. قرص هایش را از روی اپن برداشت. با لیوان آب به دستش داد. -مامان پشت گوش ننداز، دکتر بیخود اینارو ننوشته. خاله باجی همه را با آب خورد. به قدری خسته بود که چشمانش روی هم بود. پولاد دستش را گرفت و روی رخت خواب خواباند. چراغ را هم بالای سرش خاموش کرد. از اتاق بیرون آمد. پوپک هم ظرف ها را شسته بود. -امشب از لب تاب من فیلم ببین. پولاد حرفی نزد. کنار سماور دراز کشید. روز خسته کننده ای داشت. خدا را شکر که زود هم تمام شد 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
به چی فکر می کردی؟ -مهم نبود. دست هایش را خشک کرد و وارد اتاق خوابش شد. لب تابش را آورد. پولاد کنجکاوانه پرسید:چرا کسی بهت زنگ نمی زنه؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -چی؟ -خانواده اتن کجان؟ پوپک اخم کرد. -خونه شون. ابروی پولاد بالا پرید. -یعنی چی خونه شون؟ -هرکی سرش گرم زندگی خودشه. -تو جز خانواده نیستی؟ پوپک سیستمش را روشن کرد. -هستم. -پس... -نمی خوام در موردش حرف بزنم. پولاد دیگر حرفی نزد. فقط مطمئن شد که اینجا مشکلی هست. وگرنه این دختر حتما حرفی می زد. هرچند متوجه شده بود که کاملا خوددار است. -سریال شاهگوش رو دیدی؟ -ایرانیه؟ -هوم. -نگاه نمی کنم. -اینو ببین،خیلی خوبه لامصب، کرکر خنده اس. پولاد حرفی نزد. پوپک هم قسمت اول را پلی زد. -از سریال خوشت نمیاد؟ -حوصله سر بره. -چندتا سریال خوب دارم، حتما ببین. کنار پولاد با فاصله نشست. نمی دانست چرا از وقتی معصومه از پولاد حرف زده بود این کنار هم نشستن هم معذبش می کرد. سختش بود. همان دم گوشی پولاد زنگ خورد. نواب بود. بدون اینکه بلند شود گوشی را جواب داد. -جانم داداش؟ صدای ترنج آمد. -داریم میایم؟ پولاد لبخند زد. -قدمتون به چشم، راه افتادین؟ -نه، فردا میایم. -میام جلوتون. -چیزی نمی خوای برات بیاریم؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -نه داداش، همه چی هست. -دمت گرم، فردا حوالی ظهر می رسیم. -منم تا انموقع از سد می رسم خونه. نواب باشه ای گفت و با شب بخیر تمام را قطع کرد. پولاد گوشی را کنارش گذاشت. -فردا مهمان دارم. پوپک با احتیاط پرسید:مجردن؟ -نه، با همسرش میاد. پوپک نفس راحتی کشید. بین چندتا مرد به شدت معذب می شد. -همکارمه، در اصل شریکمه. پوپک سر تکان داد. از جایش بلند شد. باید چای می ریخت. انگار سوری شده. مدام دلش چای می خواست. قبلا این همه چای نمی خورد. در اصل قهوه زیاد می خورد. ولی حالا ذائقه اش کاملا تغییر کرده بود. اینجا قهوه زیاد گیر نمی آمد. همه در حال خوردن چای بودند. -چای بریزم برات؟ -ممنون میشم. چای ریخت و مقابلش گذاشت. سریال شروع شده بود. در کمال تعجب پولاد با دقت نگاه می کرد. لبخند زد. به آرامی گفت: گفتم سریال قشنگیه. پولاد نگاهش روی پوپک افتاد. با خودش فکر کرد این دختر هم خیلی زیباست. حتی زیباتر از آیسودا. آیسودا یک دختر با چهره ی معمولی بود. ولی این دختر زیبا بود. خشم خاصی درون چشمانش بود که نمی دانست از چیست؟ ابدا خنگ نبود. شاید هم خودش را به خنگی می زد. -چیزی شده؟ پولاد نگاهش را گرفت. تمام مدت رویش زوم کرده بود. -نه ببخشید. فنجان چایش را برداشت. پوپک خندید و گفت:فکر کردم یه بلایی سرم اومده. پولاد لبخند نزد. شاید هم بلایی به سر خودش آمده؟ تنهایی... شب و نور ماه... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
می توانست دست به دست هم بدهند تا دمار از روزگارش در بیاورند. آخر این خانم معلم ساده چه داشت؟ به والا که هیچ... تازه شرط برای خودش گذاشته بود که دیگر قرار نیست عاشق بشود. دل بدهد. مدام به دنبال چشم و ابروی یار باشد. مجرد می ماند. عین عموی خدابیامرزش که تا آخر عمر مجرد ماند. آخر هم در 56 سالگی سکته کرد و مرد. خیلی هم راحت بود. هیچ کس عذابش نداد. خوش و خرم زندگیش تمام شد. او هم میراث دار عمویش می شد. مادرش کلی نوه داشت. لزومی نداشت خودش را نابود کند چون مادرش نوه می خواهد. حتما که نوه ها نباید از پسر باشند. خواهرهایش هم یک دو جین بچه ی پرسروصدا داشتند. -پولاد.. نگاهش روی پوپک برگت. اولین بار بود اسمش را صدا می زد یا دومین بار؟ هم عجیب بود هم خوش نواز... -بله؟ -حواست به فیلمه؟ -آره! پوپک با بدجنسی گفت:خب اینجا چی شد؟ چپ چپ به پوپک نگاه کرد. اول اسمشان هم یکی بود. بعدا درون فامیل همین می شد مسخره.... اتو می داد دست بقیه تا مسخره شان کنند. -می خوام برم بخوابم. پ.پک با ناامیدی نگاهش کرد. -ا، چرا خب؟ تازه سر شبه. -تنهایی ببین. از جایش بلند شد. پوپک هم با لجبازی گفت:بعدا گفتی بیا فیلم ببینیم همینو بهت میگم. شانه بالا انداخت. راهش را گرفت و به سمت راه پله ی گچی رفت. قدیمی بود و چندجایی هم ریخته بود. نه سنگ نما داشت نه سرامیک... ساده ی ساده... -خیلی بدجنسی! لبخند زد. ولی به پوپک نگاه نکرد. از پله ها بالا رفت. گوش هایش تیز بود و فهمید پوپک دارد فحشش می دهد. بچه شهری و فحش دادن؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خنده اش گرفت. با این حال برنگشت که پوپک خنده اش را ببیند. این دختر قابلیت پررو شدن های یکهویی را زیاد داشت. شاید همین ها هم بود که دوست داشتنیش می کرد. و دلربا.... **** زیر دلش درد می کرد. بچه کم کم وارد هفت ماهگی می شد. شکمش جوری بالا آمده بود که حسابی درون چشم بود. خشایار با ذوق نگاهش می کرد. بلاخره از شیدا صاحب یک بچه شده بود. آن هم یک پسر. همیشه دوست داشت یک پسر داشته باشد. به عنوان جانشینش. کسی که تمام این ثروت را به دستش بدهد. ولی با مخالفت های همیشگی شیدا نشد. ولی بلاخره راضی شد. و حالا با حاملگی قشنگنش مقابلش بود. ویارش هم که تمامی نداشت. مدام ترشک می خورد. کلی هم ذوقشان را می کرد. پوپک هم که پیدایش نشد. هنوز نگرانش بود. این دختر هیچ وقت حتی تنهایی سفر هم نرفته بود. حالا درون این کشور... کجا را دنبالش می گشت؟ لعنتی حتی یک عابربانک هم به نامش نبود که بتواند پیدایش گند. همه ی حساب هایش را بسته بود. همین ها عذابش می داد. -شیدا... شیدا ظرف ترشک را روی زمین گذاشت. -جانم عزیزم. -زنگ بزن شاهین بگو امشب بیام اینجا. لب های شیدا کش آمد. -چشم. گوشیش را از کنارش برداشت. شماره ی شاهین را گرفت. -الو... صدای گوشیش را کم کرد. مطمئن بود حالا شاهین شروع می کند به قربان صدقه رفتن. نمی خواست صدا به خشایار برسد. -سلام عشقم، خانمم، جان دلم... -شاهین جان... -جونم؟ -خشایار میگن که امشب رو بیا اینجا. -راستشو بگو خودت دلت برام تنگ شده؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
دلش می خواست سر فحش را به او بکشد. نمی توانست جلوی خشایار حرفی بزند. آنوقت شروع کرده بود به چرت و پرت گفتن. -آره. -قربونت برم من آخه، میام. -باشه پس منتظرت هستیم. -منتظرم باش خانمم. تماس را قطع کرد. وگرنه ششاهین این عاشقانه گفتن هایش را تمام نمی کرد. گوشی را کنارش گذاشت. -عزیزم گفت میاد. -خبری از پوپک نداشت؟ -حرفی که نزد. خشایار آه کشید. -خیلی نگرانشم، این دختر اونقدم زرنگ نیست که از پس خودش بربیاد. -از کجا معلوم؟ همین جا که بود حواسم بود کلی پچ پچ با این و اون داشت. خشایار تلخ به شیدا نگاه کرد. شیدا خودش را جمع و جور کرد. باید این دروغ ها را می گفت تا همه چیز به نام پسرش شود یا نه؟ خشایار که به این سادگی ها ثروتش را به پسرش نمی بخشید. -دخترت اونقدا هم خوب نبود که جانماز آب می کشید. -عین زن پدرهای سلیطه نباش. شیدا ترش کرد. از جایش بلند شد. -دستت درد نکنه، دیگه چی؟ در حق دخترت چیکار کردم که حالا سلیطه شدم؟ -شیدا؟ شیدا بی توجه به او گوشیش را برداشت و به طبقه ی بالا رفت. واقعا از حرف خشایار ناراحت شد. خشایار به رفتنش نگاه کرد. کمی بد حرف زده بود. ولی حس می کرد شیدا کمی هم دروغ می گوید. پوپک اهل این کارها نبود. سرش بیشتر به کتاب ها و کارهایش گرم بود. یک روز برود طبیعت آشغال جمع کند... درخت بخرد درون بلوارها و کوه و کمر بکارد. سر هدر رفتن آب جیغ و داد کند. جلوی کشتن سگ ها درون خیابان را بگیرد. حامی محیط زیست بود. به شدت هم حساس بود. خصوصا اگر کسی جایی را کثیف می کرد. دخترش این بود. نه آنی که شیدا حرفش را می زد. البته خب پوپک کمی هم با شیدا بد تا کرده بود. شاید برای همین بود که هنوز دل شیدا با او صاف نمی شد. -کاش برگردی دخترم. این تنها آرزویش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ضربان قلبش هم که روی هزار بود. گاو با ندیدنش از کنار ماشین گذشت. سرعتش کم شده بود. پوپک با ترس به اطراف نگاه می کرد. وقتی به خودش آمد که گاو دور شده بود. نفس راحتی کشید. تازه متوجه شد مزاحم مردم شده. با تاسف و شرمندگی به زن و شوهری که جلو نشسته بدند نگاه کرد. -سلام، ببخشید توروخدا که اذیتتون کردم. لهجه نداشت. پس از اهالی اینجا نبود. نواب به سمتش برگشت. یکباره پرسید:شما خانم معلمی؟ پوپک متعجب نگاهش کرد. -بله. -ما از دوستای پولادیم. -ا، پس مهمونشون که قرار بود بیاد شمایین، دیروز منتظرتون بودیم. -ماشین یهو خراب شد، یه روز عقب افتاد. -خیلی خوش اومدین. نواب ماشین را به سمت سرازیری راند. خانه ی مادر پولاد پایین جاده بود. جلوی در خانه ماشین ایستاد. پوپک زودتر پیاده شد. خاله باجی گاوها را برده بود. پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. بفرمایید داخل. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پولاد که سرکار بود. خودش هم رفته بود دیدن معصومه. تازه داشت برمی گشت که سروکله ی گاو حسنعلی پیدا شد. کلید را از جیب مانتویش درآورد. در را باز کرد. کنار رفت و گفت:بفرمایید داخل. شده بود عضوی از خانه. خاله باجی کارها را به او می سپرد و می رفت. او هم عادت کرده بود. جالب بود که خیلی چیزها هم یاد می گرفت. ترنج و نواب از ماشین پیاده شدند. نواب قبلا هم چند بار آمده بود. ولی ترنج اولین بارش بود. کف حیاط به طرز ناجور و نامرتبی سیمان شده بود. که همان هم مشخص بود برای سال ها پیش است. یک جا ماسه و شن ریخته شده بود. کنار در کوچکی که سمت دیگر خانه باز می شد طویله بود و انباری... طرف دیگر خانه ها بود و یک اتاقک بزرگ برای کاه های زمستان. ترنج با شگفتی به اطرافش نگاه می کرد. قبلا به هیچ روستایی سفر نکرده بود. آن هم روستایی به این خوش آب و هوایی... پوپک درخانه را باز کرد. -بفرمایید داخل. خودش هم زودتر رفت و سماور را روشن کرد. باید زود برای ناهار دست به کار می شد. تازگی از معصومه قیمه یاد گرفته بود. از فریزر گوشت بیرون گذاشت و مشغول شد. ترنج بعد از اینکه به اطراف سرک کشید داخل آمد. نواب هم زیر شیر درون حیاط آب به سرو صورتش زد. آب به قدری خنک بود که دستانش یخ زده بود. -ببخشید که من خونه نبودم که چای رو زودتر بذارم، فکر نمی کردم امروز برسید. ترنج جواب داد:پولاد می دونست. -چیزی نگفت. -حتما یادش رفته. پیاز در حال سرخ شدن بود. گوشت ها را رویش ریخت. دستانش را شست و به سمت سماور آمد. درون قوری چای خشک ریخت. با عجله و تند تند کار کردن واقعا سخت بود. باید به همه ی کارها رسید. چای را دم گذاشت. از یخچال میوه بیرون آورد. -پولاد هنوز برنگشته؟ -ظهر میاد. باید زنگ می زد و خبر می داد که مهمانانش رسیده اند. -زنگ می زنم بهش. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کارش را راحت کرد. پس فقط حواسش را به آشپزی می داد. ترنج ساکت بود. بیشتر حواسش را داده بود به اطراف. به اطرافش نگاه می چرخاند. همه چیز نوستالوژی بود. قدیمی و دوست داشتنی! چقدر حس خوبی داشت. یاد مادربزرگش می افتاد. وقتی قبل از مرگش مدام به دیدنش می رفتند. پوپک فرز از یخچال میوه بیرون آورد. چقدر همزمان کار کردن سخت بود. مدام می ترسید خرابکاری کند. نواب بیرون رفت تا به پولاد زنگ بزند. میوه های شسته را درون جامیوه ای پایه دار گذاشت. حس زن خانه را داشت. ترنج بلاخره بلند شد. -عزیزم کمکی نمی خوای؟ پوپک لبخند زد. -نه ممنونم. جامیوه ای را همراه بشقاب و چاقو روی اپن گذاشت. -من میارم فقط بخورید این تنها کمکه. ترنج بلند خندید. -چشم. جامیوه ای را برد تا کمکی کرده باشد. از پولاد شنیده بود که اینجا دارد اجاره می داد. پس وظیفه ای برای پذیرایی از مهمان ندارد. از خوبیش بود که داشت از مهمانان صاحب خانه اش پذیرایی می کرد. -تو روستا سخت نیست؟ -اولش یکم، حالا دیگه نه! -مگه چه فرقی کرده؟ -با همه چیز کنار اومدم. -مگه نمی خوای برگردی؟ -تا یک سال دیگه کی مرده کی زنده اس؟ ترنج لبخند زد. پس این دختر شهری حسابی در جلد یک دختر روستایی فرو رفته بود. -موفق باشی عزیزم. -ممنونم. نواب داخل آمد. -داره راه می افته. ترنج با حساسیت گفت:نکنه مزاحم کارش شدی؟ -نه گفت تمومه. کنار ترنج نشست. هلوی درشتی برداشت. -خاله باجی کجاست؟ -گاوها رو بردن بیرون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-717 -هوا که داره سرد میشه، هنوزم می برشون بیرون؟ -آره، ولی گفته این هفته که ببره دیگه می بنده طویله. پوپک با عجله خورشش را بار گذاشت. برنج را خیساند. تازه وقت کرد که بیاید و کنار سماور بنشیند. فورا چای را دم گذاشت. هیچ حرف مشترکی با آنها نداشت. زشت هم بود تنهایشان بگذارد. مانده بود چه کند؟ نواب و ترنج هم ساکت بودند. ظاهرا آنها هم دنبال یک حرف مشترک می گشتند. غریبه بودن واقعا کار را سخت می کرد. ولی شانس با پوپک بود. صدای هی هی خاله باجی نجاتش داد. بلند شد. باید خبر می داد مهمان دارند. ببخشیدی گفت و بیرون رفت. نواب لبخند زد. -دختر بیچاره معذب بود. -آره! خاله باجی در حالی که با لبخند دستانش را با پیراهنش پاک می کرد داخل شد. ترنج و نواب بلند شدند. خاله باجی سخاوتمندانه صورت ترنج را بوسید. -خوش اومدین. نواب را هم که از قبل می شناخت. پیشانیش را بوسید. -کم میای پیرم. -گرفتاریه. خاله باجی کمی از هر دو فاصله گرفت. من شرمنده تونم، لباسم بو میدم میرم عوضش کنم. -این حرفا چیه خاله، بفرمایید. خاله باجی به اتاق رفت تا لباسش را عوض کند. پوپک داخل شد. لبخند زد. واقعا احساس غریبی می کرد. هربار که مهمان داشتند معذب می شد. نمی خواست کاری کند یا حرفی بزند. با عذرخواهی به اتاقش رفت. مردم گریز نبود. ولی خب به این سرعت هم نمی توانست با کسی صمیمی شود. به گوشیش نگاه کرد. بدون اینکه بخواهد به خانه شان زنگ زد. فقط صدای پدرش را بشنود. البته که پدرش هیچ وقت هم گوشی را جواب نمی داد. صدای یکی از خدمه درون گوشی پیچید. بغض کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پیرزن بامزه ای بود. تند و فرز. دوستش داشت. بی شیله و پیله بود. البته غیر از آنکه وقتی کنار دخترهایش می نشست غیبت کردنشان حسابی گل می انداخت. با یادآوری هفته ی پیش خنده اش گرفت. نگاهی به قیمه اش انداخت. حسابی رنگ و روغن انداخته بود. بویش هم که خوب بود. کم کم داشت درون آشپزی ماهر می شد. به قول معصومه ترشی نمی خورد یک چیزی می شد. از آشپزخانه بیرون آمد. کنار خاله باجی نشست. خاله باجی در حال ریختن چای ا سماور بود. ترنج هم عین خودش ساکت بود و شنودنده. فعلا که حرفی برای گفتن نداشت. شاید اگر چند روز ماندند صمیمی تر شدند. در عوض نواب و پولاد مدام حرف می زدند. بیشتر هم در مورد همین پروژه ی سدسازی بود. نواب مشتاق بود بیاید و ببیند. از اول هم قرار بود نواب سر این کار باشد. ولی چون نزدیک خانه ی مادر پولاد بود. و البته پولاد می خواست مدتی از همه چیز فرار کند... قرعه به نام پولاد افتاد. که البته تا اینجا همه چیز خوب و مرتب بود. پولاد مهندس فوق العاده ای بود. تا الان هرچه ساخته بود که زیر دست پولاد بوده خوب از آب در آمد. مشتری ها هم چه دولتی چه خصوصی راضی بودند. با این حال با نواب وعده کرد عصر بروند سر سد. نواب هم از خدا خواسته موافقت کرد. پولاد انگار تازه حواسش به پوپک جلب شد. اشاره ای به پوپک کرد و گفت:خانم معلم مارو دیدین؟ آشنا شدین؟ ترنج با لبخند گفت:بله، ایشون درو برای ما باز کرد. پوپک به لبخندی اکتفا کرد. -گروگان گرفتیمش به خونه برسه. پوک خندید. خاله باجی فورا گفت:الله اکبر بچه، حرف تو دهن مردم ننداز. -شوخیه مامان. -با همه چی که نباید شوخی کرد. پوپک هنوز می خندید. خاله باجی همیشه زیادی نگران حرف مردم بود. برعکس پولاد که هیچ اهمیتی به هیچ چیزی نمی داد. خاله باجی چای ها را مقابلشان گذاشت. -بفرمایید. ترنج با تشکر یک فنجن برداشت. پوپک زوم کرده بود روی ترنج. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
حس می کرد با این دختر می تواند راحت ارتباط برقرار کند. چهره اش مهربان بود. به نظر هم نمی آمد کم حرف باشد. فقط انگار دنبال حرف مناسب می گذشت. کاری که او وقتی وارد یک جمع غریبه می شد می کرد. پوپک با یک عذرخواهی بلند شد. برنجش پخته بود. باید دم می زد. کارش را تمام کرد. وسایل سالاد را آورد. ترنج هم که از نشستن خسته شده بود بلند شد. به سمت پوپک آمد. -می خوای کمکت کنم؟ پوپک با لبخند گفت:نه، یه سالاد دیگه. -از وقتی اومدیم سرپا بودی. -نه بابا، یه غذا بود دیگه. ترنج لبخند زد. دختر مهربانی بود. -چطوری از تهران انداختنت اینجا؟ پولاد دهان لق! -خودم درخواست دادم. -این همه دور؟ -لازمم بود. ترنج با کنجکاوی پرسید: چرا؟! پوپک جواب نداد. فقط لبخند زد. ترنج فهمید زیاده روی کرده. -ببخشید من یکم زیادی فضولی کردم. -نه خواهش می کنم. مواد سالاد را روی اپن گذاشت. همانطور که سرپا ایستاده بود مشغول خورد کردن شد. -می خوای بریم یکم اطرف رو نشونت بدم؟ ترنج با خنده گفت:اون گاوه که از دستش فرار می کردی چی؟ پوپک هم خنده اش گرفت. این گاوه با من سر دشمنی داره، روز اولی هم که اومدم داشت میومد دنبالم. -اوه اوه چه خطری. -فاجعه است. -چرا نمی بندنش؟ -صاحبش می بنده، اما از بس چموشه، هی خودشو تکون میده و بندو پاره می کنه. -پس وحشیه؟ -من که میگم یه گاو نر احمقه. -یاد گاو بازی تو اسپانیا افتادم. ترنج لبخند زد. سالادش را تند تند خورد کرد. تمام که شد درون یخچال گذاشت. زیر شیر دستانش را شست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 به سمت ترنج برگشت. -میخوای تا ناهار آماده میشه این اطراف قدم بزنیم؟ ترنج فورا استقبال کرد. اصلا برای همین آمده بود. اگر قرار بر خانه نشینی بود که همان جا درون خانه ی خودش می ماند. پوپک از آشپزخانه بیرون آمد. -ببخشید، من و خانمتون یکم این اطراف قدم می زنیم. خاله باجی فورا گفت:حسنعلی باز این گاو دیوونه اش رو نبسته فرار کرده مواظب باشید. ترنج ندید. ترکشاش صبح که داشتیم میومدیم به تنش خورده. پوپک هم خندید. پولاد گفت:این گاوه بهت آلرژی داره پوپک. پوپک چشم غره ای به او رفت. داخل اتاقش رفت. روسریش را عوض کرد. همراه با ترنج از خانه بیرون رفتند. با اینکه دم پاییز بود. ولی هنوز سرسبزی به قوتش باقی بود. هر چند کم کم در حال زرد شدن بودند. سرما زودتر از موعود از راه رسیده بود. -اینجا همه محلین، مگه مسافر باشن. -دوس دارم لباس محلی امتحان کنم. -مغازه هایی هستن که اجاره میدن. -یه لباس قرمز با کلی پولک. پوپک لبخند زد. -شما از اصفهان میاین؟ -آره. -خوبه؟ راستش من تا حالا اصفهان نرفتم. -چرا؟...آها یادم نبود از تهران اومدی. ترنج دستش را درون جیب مانتویش فرو برد. -آره از تهرانم، ولی زیاد مسافرت نرفتم. -اصفهان خیلی قشنگه، حتما بیا، با پولاد بیا که بیای خونه مون. لبخندش گل و گشاد شد. همان با پولاد هم بیاید. مدام سرش غر بزند. -انشاالله. هرچند که واقعا دلش می خواست اصفهان زیبا را ببیند. فقط عکس دیده بود. همین جا هم که آماده بود اولین بارش بود. هیچ ذهنیتی نداشت. ولی خو گرفت. آدمی بنده ی عادت بود. -چندسالته؟ -24سال. ترنج با شگفتی گفت:خیلی بچه ای که، من 27 سالمه. پوپک شانه بالا انداخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 http://eitaa.com/cognizable_wan
-سن فقط یه عدده. ترنج هم سر تکان داد. -منم موافقم، همین که به خودت اهمیت بدی کافیه. پوپک به اطرافش اشاره کرد. -تا یه ماه پیش اینجا خیلی سرسبز بود. -پاییز خیلی سرد میشه. پوپک زیرچشمی به به شکم نداشته ی ترنج نگاه کرد. -واقعا بارداری؟ ترنج خندید. -پولاد دهن لق گفت؟ -نه، وقتی داشت تلفنی حرف می زد شنیدم. -هوم، تازه شده، یک ماهمه. -پس زیاد به خودت سخت نگیر. -نه بابا، از الان ناز کردن هام شروع شده. می دانست هم صحبتی با ترنج دلچسب خواهد بود. همین هم شد. تقریبا تمام اطراف خانه ی خاله باجی را گشتند. وقتی برگشتند غذا آماده بود. ترنج کمکش کرد و سفره را چیدند. بعد از ناهار باز هم خاله باجی رفت. ولی نه بیرون. رفت به طویله که اوها را بدوشد. ترنج هم رفت که ببیند. ولی پوپک خسته بود. با عذرخواهی به اتاقش رفت. بدجنسی نمی کرد. ولی آنها مهمانان پولاد بودند. باید برایشان وقت می گذاشت. فردا شنبه بود. از فردا می رفت سرکلاس و مدرسه. دیگر کمتر در خانه بود. پس مهمانانش می ماند برای خودش. هرچند که با ترنج مچ شده بود. ولی گاهی آدمی مهمتر از همه می شود. رخت خواب انداخت و دراز کشید. در اتاق را قفل کرده بو. می خواست راحت باشد. حوصله ی هیچ کس و هیچ چیز را نداشت. بدبختی این بود تا کمی هم تنها می شد شاهین برایش جان می گرفت. واقعا دوستش داشت. چقدر رویابافی کرده بود. چقدر ایده و نظر داشت برای زندگی با او... با اینکه شاهین بیشتر از ده سال از او بزرگتر بود. ولی دوستش داشت. ته دلش برایش غنج می رفت. اما حالا غیر از نفرت هیچ چیزی نمانده بود 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید... اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد. از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است. ندیده بود. ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت. از دست او هرکاری برمی آمد. مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد. می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد. ولی سگ بیچاره با سم مرد. با یادآوری آن روزها عصبی می شد. دلش می خواست شیدا را بکشد. دست مشت شده اش را زیر بالش برد. باید کمتر فکر کند. ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟ صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد. حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است. رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند. پوفی کشید. بدشانسی بود دیگر... آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود. ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد. با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد. رفتارش همیشه عادی بود. ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت. انگار که بخواهدش. برای خودش... حسادت به جانش افتاده بود. با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد. نفس عمیقی کشید. پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند. ولی نشد که نشد. مجبور شد و روی رخت خوابش نشست. کاش مدراس از امروز باز می شد. سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد. به سراغ کارتن کتاب هایش رفت. البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد. کتاب هایش را بچیند. یکی از رمان ها را بیرون آورد. تهران که بود خرید. "ویرانی" دوستانش که خیلی تعریف می دادند. به دیوار تکیه زد. صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد. آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد. صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت. بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید... اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد. از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است. ندیده بود. ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت. از دست او هرکاری برمی آمد. مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد. می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد. ولی سگ بیچاره با سم مرد. با یادآوری آن روزها عصبی می شد. دلش می خواست شیدا را بکشد. دست مشت شده اش را زیر بالش برد. باید کمتر فکر کند. ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟ صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد. حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است. رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند. پوفی کشید. بدشانسی بود دیگر... آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود. ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد. با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد. رفتارش همیشه عادی بود. ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت. انگار که بخواهدش. برای خودش... حسادت به جانش افتاده بود. با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد. نفس عمیقی کشید. پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند. ولی نشد که نشد. مجبور شد و روی رخت خوابش نشست. کاش مدراس از امروز باز می شد. سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد. به سراغ کارتن کتاب هایش رفت. البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد. کتاب هایش را بچیند. یکی از رمان ها را بیرون آورد. تهران که بود خرید. "ویرانی" دوستانش که خیلی تعریف می دادند. به دیوار تکیه زد. صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد. آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد. صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت. بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پولاد ریز ریز نگاهش می کرد. حس خوبی به این گوشه گیری پوپک نداشت. هروقت که مهمان داشتند پوپک غمگین می شد. نمی دانست چه اتفاقی می افتاد. اصلا چرا باید غمگین شود؟ مگر چه اتفاقی می افتاد؟ این دختر همیشه ذهنش را مشغول می کرد. نواب بلند شد گفت:بریم؟ پولاد هم بلند شد. -مطمئنی نمیای پوپک؟ -آره دارم میرم بهداشت. نگاهی به سوغاتی هایی که نواب و ترنج از شهر آورده بودند انداخت. دست و دلباز بودند. پولا دیگر اصرار نکرد. همرا ترنج و نواب از خانه بیرون رفتند. پوپک با افسردگی آه کشید. خانه تمیز بود. کاری برای انجام دادن نداشت. به اتاقش برگشت. گوشیش را برداشت و راهی بهداشت شد. *** صدای نعره ی مردی می آمد. تعجب کرد. سرکی به اتاق پزشک کشید. مردی با پای زخمی روی تخت دراز کشیده بود. بیشتر به داخل سرک کشید. جوان بود با موهای بور و البته کمی آفتاب سوخته. تا به حال این قسمت ها ندیده بودش. دستی روی شانه اش نشست. به ترس جا خورد. معصومه با خنده گفت:به چی نگاه می کردی؟ -این بیچاره چش شده؟ -انگار سگ هار بهش حمله کرد. -وای خدایا...چقدرم خونریزی داره. -فورا بهش آمپول کزاز زدن، خیلی خطرناکه. -معلومه خیلی درد داره. -مال این اطراف نیست. -تو از کجا می دونی؟ -مگه میشه کسی پاشو بذاره اینجا من ندونم؟ پوپک لبخند زد. -انگار شماها هم مهمون داشتین! -مهمون مهندس و مادرش بودن. -اینکه مشخصه، فقط کیا بودن؟ -واقعا فضولی ها... معصومه دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند. -بیا تعریف کن ببینم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-که بری به راضیه بگی؟ -حساس شدی به راضیه ها. چپ چپ به معصومه نگاه کرد. -بشین سرجات تا حالتو جا نیوردم. -اوه دختر تهرونی عصبی می شد. -میام براتا. -چته امروز قاتی هستی. -حالم خوبه. -نوچ روبراه نیستی. روی یکی از صندلی ها نشست. معصومه هم کنارش. -چته؟ -هیچی! -منم خر باور کردم. -یکم دلتنگم. -خانواده ات؟ -بابام. معصومه دستش را گرفت و نوازش کرد. -بهش زنگ نزدی؟ -خودش برنمی داره. -مهم که نیست، بگو گوشیو بدن بهش. -اونوقت جامو پیدا می کنن. معصومه با تعجب گفت:مگه از خونه فرار کردی؟ وای انگار بند را آب داده بود. مثلا نمی خواست در مورد خودش به کسی چیزی بگوید. -نه، فقط یه قهره. خدا لعنتش کند. اصلا نمی توانست جلوی زبانش را بگیرد. باز هم صدای نعره ی مرد آمد. معصومه از جا بلند شد. -انگار طفلی خیلی درد داره. -دکتر کمک نمی خواد؟ -راضیه ور دستشه. -میشه بریم نگاه کنیم؟ -تو هم سرت درد می کنه واسه فضولی کردن ها... پوپک لبخند زد. بلند شد. -حالا چرا قهری؟ بخاطر زن بابات؟ -هوم. -چیکار کرده طفلی؟ مگه نمیگی حامله اس؟ نباید همه چیز را گفت. وگرنه همین جا سر فحش را به او می کشید. چقدر از شیدا بدش می آمد. -زن بابا همیشه زن بابا می مونه. -خوبه من ندارم. -قدر مامانتو بدون. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -قربون مامانمم میرم. گوشی پوپک زنگ خورد. پولاد بود. اگر معصومه می دید رسوایش می کرد. -عزیزم گوشیم زنگ می خورم برم ببینم کیه؟ -باشه. از ساختمان کوچک بهداشت بیرون رفت. دکمه ی تماس را زد. -بله؟ -خوبی؟ -خوبم. صدایش هنوز هم گرفتگی کوچکی داشت. -انگار ناخوشی. -نه خوبم. -چته پوپک؟ خیلی گوشه گیری. -نگران من نباش. اما در حقیقت از نگانی پولاد خوشحال بود. از اینکه با بودن دوستانش باز هم به او زنگ زده بود. هوایش را داشت. کارش به شدت ارزشمند بود. -عین قبل نیستی. -هستم، یکم خسته بودم امروز. -چرا نیومدی سر سد؟ -به معصومه قول داده بودم بیام پیشش... -تو همیشه کنار معصومه هستی، ولی سر سد همیشگی نیست. حق با پولاد بود. جوابی هم نداشت که بدهد. -خب... -بیام دنبالت؟ -نه بهداشتم. -مهم نیست، میام دنبالت. -این همه راه بیای که چی؟ -گفتم میام، منتظر باش. پوفی کشید. -باش. تماس قطع شد. وارد بهداشت شد. معصومه وارد اتاق دکتر شده بود. بلاخره کار مرد تمام شد. پایش را پانسمان کردند. مرد روی تخت نشسته بود. صورتش پر بود از ته ریش طلایی رنگش. از نیمرخ نگاهش کرد. مرد جذابی بود. با هیکل ورزیده. مرد لحظه ای به سمت در برگشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پوپک مبهوت نگاهش کرد. چقدر خاص بود. چه چشم هایی داشت. لب گزید. فورا از جلوی در کنار رفت. ولی مردی را به این چهره در تمام عمرش ندیده بود. این همه گیرا؟ منتظر معصومه ایستاد. صدای دکتر را شنید که داشت به مرد توصیه هایی می کرد. معصومه و پشت سرش راضیه هم بیرون آمد. راضیه که به محض دیدنش انگار دشمنش را دیده. ایشی کرد و رفت. خنده اش گرفت. -این دختره با خودش چند چنده؟ -ولش کن، از زور حسادتشه. -حسادت چی؟ -که تو اونجا کنار پولاد اون نیست. -وا! -والا. معصومه خندید. -مرده رو دیدی؟ -چطوره؟ -لامصب خیلی جذابه. لبخند زد. پس با پوپک اتفاق نظر داشت. همان موقع مرد با عصای زیر بغل بیرون آمد. با این پا نمی شد که مستقیم راه رفت. شکستگی نداشت. ولی دردش سرسام آور بود. پوپک سعی کرد به چهره ی مرد نگاه کند. دچار حس خاصی می شد که دوست نداشت. یک جور مجذوبیت! به آرامی از معصومه پرسید:گفتی اهل اینجا نیست؟ -نه مال یکی دو شهر اونورتره. -پس چرا اینجاست؟ -کندو عسل داره تو این کوه ها! -آها. از گوشه ی چشم حواسش به مرد بود. او هم انگار بیخ داشت به این دوتا دختر نگاه می کرد. -من باید برم. -کجا؟ تازه اومدی که؟ -پولاد میگه با دوستام بیا سر سد. معصومه با خنده ابرو بالا انداخت. -مهم شدی واسه آقا مهندس؟ یک دروغ کوچک اصلا بد نیست. -نه بابا، زن دوستش حامله اس و دل نازک، میخواد باشم یه وقت خانم چیزیش نشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -اوه، شانس نداری خواهر. درون دلش نفس راحتی کشید. اصلا دلش نمی خواست معصومه چیزی بداند. هر نوع رفتاری هزار سو برداشت داشت. خصوصا برای راضیه. معصومه دهن لق نبود. ولی گاهی گفتن چیزهای کوچک که راز هم نیستند می توانست فتنه به پا کند. -کی میاد؟ -کی؟ -پولاد رو میگم. -نمی دونم گفت میاد دیگه. -یعنی تو این دو ماه هر کی جای تو تورش کرده بود الان عروسیش بود اونوقت تو. خنده اش گرفت. -چه خبره؟ -زرنگ نیستی دیگه! -می خوام چیکار آخه؟ -خاک تو سرت کنن آخه. -معصومه عادت داشت به دری وری گفتن. همین حرف ها سرحالش می آورد. پولاد بیاید یا نه؟ مهم نبود. تمایلی هم به رفتن به سر سد نداشت. همین جا می ماند کنار معصومه. کمتر فکر و خیال می کرد. راضیه از آبدراخانه بیرون آمد. تلخ نگاهش کرد. پوفی کشید. نتوانست بی خیال باشد. به سمتش رفت. -راضیه صبر کن. معصومه متعجب نگاهش کرد. یکباره چه شد؟ بازوی راضیه را گرفت و به سمت خودش کشید. -تو چته دختر؟ راضیه بازویش را کشید. -هیچی، باید چم باشه؟ -پس این پوزخند و طعنه ها چیه بار من میکنی؟ -من اصلا حرفی زدم؟! -نه نزدی، ولی مدام میخوای بگی... -من چیزیم نیست بیخود هم حرف تو دهن من نذار. به صورت ک مکی راضیه نگاه کرد. زیبایی خاصی نداشت. با اینکه بور بود ولی ا آنهایی نبود که زیبایش گیرا باشد. یک چهره ی کاملا معمولی داشت. -باشه چیزیت نیست، پس آخرین بارت باشه اینقد چپ چپ به من نگاه می کنی. معصومه با لبخند نگاه می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
پس این دختر تهرانی بلاخره دل و جراتش را نشان داد. راضیه سینه سپر کرد. -چته انگار پا رو دمت گذاشتم؟ -عددی نیستی که این کارو کنی، ولی اگه دردت اون آقای مهندسه... با بدجنسی ادامه داد: خودش تو شهر نامزد داره، پس بیخود حرص و جوشش رو نزن راضیه وا رفت. حتی معصومه هم تعجب کرد. پوپک با لذت نگاهش کرد. حقش بود. هی می خواست کاری به کارش نداشته باشد.. نمی گذاشت. مدام با تکه پرانی ها یا نگاه های چپ چپیش به او دهن کجی می کرد. صبر او هم حدی داشت. تا کی قرار بود تحمل کند؟ راضیه را را کرد. به سمت معصومه آمد و چشمک زد. معصومه متوجه نشد. فورا بازوی پوپک را گرفت. -راست گفتی؟ -چیو؟ -اینکه پولاد ناد داره؟ -نوچ! -پس درد داری؟ -حقشه، تا کم پا رو دم من بذاره. -خدایا...چقدر تو بدجنسی. پوپک نیشخند زد. با این حال رو به معصومه گفت: نامزدو که دروغ گفتم اما انگار پولاد قبلا یکیو دوست داشته، حالا هنوزم تو زندگیش باشه یا نه رو نمی دونم. -ای جان... معصومه ذوق زده نگاهش کرد. -چته؟ انگار خیلی ذوق مرگی؟ -بلاخره ما یه چی از این آقای مهندس کشف کردیم. -اینقد معما بود براتون؟ معصومه خودش هم خنده اش گرفت. واقعا هم خنده دار بود. از بس از صبح تا عصر با راضیه در مورد پولاد حرف می زد. باید هم افکارش همین حول و حوش چرخ بخورد. صدای ماشینی از بیرون آمد. معصومه هول کرد ببیند کیست. از دیدن شاسی بلند آقای مهندس گفت:ای جونم... پوپک سرش را تکان داد. -می بینمت. -باشه عزیزم. راضیه هم آمد. پوپک از ساختمان کوچک بهداشت بیرون آمد. پولاد منتظرش بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 دستی برایش تکان داد. راضیه با حسرت و حسادت زیاد نگاه می کرد. از همان روز اول که این دختر پایش را درون روستا گذاشت از او خوشش نیامد. خدا لعنتش کند. مطمئن بود تا چند صباح دیگر قاپ مهندس را می دزد. جوری که آن نامزد شهریش را هم رها کند. پوپک صندلی جلو کنار پولاد نشست. معصومه با لبخند گفت:بیا بریم داخل راضیه تا ندیدنمون آبرومون بره. راضیه با کینه به رفتنشان نگاه کرد. دلش نمی خواست سر به تن این دختر باشد. معصومه دستش را کشید و با خودش برد. پولاد هم پا روی گاز گذاشت و حرکت کرد. -این بهداشت غیر از بوی خون و الکل چی داره همش اینجایی؟ -من بوی الکل رو دوس دارم. -واسه همین یه تخته ات کمه. چپ چپ به پولاد نگاه کرد. -یه تخته خودت کمه. پولاد خندید. -خل و چل! پولاد پا روی گاز گذاشت. -سد تکراریه. -شما چقدر باکلاس شدی خانم. پوپک لبخند زد. تصور قیافه ی راضیه درون ذهنش نقش بست. حقش بود. دختره ی نسناس مدام به این و آن گیر می داد. هی می خواست هیچ نگوید نمی گذاشت. نیشخندی روی لبش نقش بست. -چته با خودت می خندی دیوونه؟ -می دونستی خاطرخواه داری؟ پولاد متعجب ابرو بالا انداخت. -من؟! -هوم. خنده اش گرفت. -خب مبارکش باشه. از حرف پولاد بلند زیر خنده زد. جالب بود که این همه آدم می آمدند و می رفتند با هیچ کدام اندازه ی پولاد خوش نمی گذشت. -دیگه چی؟ -قراره چی بگم دیگه؟ -خوشحل نیستی؟ -خوشحتایم داره مگه؟ -من بودم می فهمیدم یکی دوسم داره خوشحال میش. اخم های پولاد در هم گره خورد. -فکر نکنم لزومی داشته باشه. -تو بدعنقی من که نیستم. -تو هم میشی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
از حرف پوپک اصلا خوشش نیامد. حس بدی داشت. انگار حنجر گذاشته باشند بیخ گلویش... حالا ببرند یا چند دقیقه ی دیگر. -حالا چرا اخمات توهمه؟ -چقدر حرف می زنی دختر؟ -حرفم نزنم؟ پس اومدی دنبال من که چی؟ عبوسانه رویش را برگرداند. پولاد هم تلای نکرد که باز صحبتی کند. فکرش به ریخته بو. حس های عجیبی داشت که می ترساندش. حالا وقتش نبود. هنوز از قبلی التیام نیافته بود. می گفتند آدمی بنده ی محبت است. ولی او که فعلا عشق و محبتی نگرفته. یک دختر بچه مستاجر مادرش است و تمام. نباید برای خودش بزرگش می کرد. -خجالت نمی کشی؟ -ها؟! گیج و منگ از گوشه ی چشم به پوپک نگاه کرد. -به آدم بد و بیراه میگی بعد از دلشم در نمیاری؟ -کدوم بد و بیراه؟ -رسما گفتی خفه شو. چشمانش عین نلبکی بزرگ شد. تا چند دقیقه ی دیگر می گفت کتک هم خورده. -فازت چیه بچه؟ -من بچه ام؟ کلا سرش درد می کرد برای یکی به دو کردن. عجب دختر جنوری بود. -بسه پوپک. -چی؟ -یکی به دو کردن هات. -حوصله ام سر رفته. -تا الان تو بداشت چیکار می کردی؟ پوپک با لحن شیرینی گفت:صحبت. ای خدایی گفت. ماشین را کنار جاده کشید. پیاده شد. از جویی که رد می شد دستش را پر از آب کرد. به صورتش پاشید. این دختر کاری می کرد موتورش داغ کند. ملکه عذاب بود. پوپک شیشه را پایین کشید. -تو این سرما دات شده؟ -مگه تو می ذاری؟ پوپک ریز ریز خندید. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -من چیکارت دارم آخه؟ -بیا منو بخور. -ایش، خوردنی هم نیستی که! بلند شد و با غضب نگاهش کرد. زیر لب الله اکبر گفت. شیطان می گفت یک فصل کتک مفصل بزندش. سوا ماشین شد. -می خوای من برونم؟ -نه! -چرا آخه؟ -دختر قرص وراجی خوردی؟ -بده دارم سرگرمت میکنم؟ -بیشتر سردرده تا سر گرم. پوپک تیز نگاهش کرد. -لیاقت نداری دیگه، وگرنه قدرمو می دونستی که چه هم خونه ی خوبی نصیبت شده. -شیطون نشنوه. -چی گفتی؟ پولاد لب گزید. -هیچی نگفتم. -یه چیزی گفتی. صدایش تیز بود. البته وقت دعوا و بلبل زبانی. وگرنه در حالت عادی صدایش جوری بود که می توانست او را از جهنم به بهشت بکشاند. بدجور زیبا بود. انگار یک پرنده ی بهشتی چهچه بزند. -باشه نگفتی ولی شیطون از تو چش خودت دربیاد. خنده اش گرفت. ناکس شنیده بود ولی می خواست باز تکرار کند که ضربه فنیش کند. عجب مارمولک بود -دیگه چی؟ -هیچی دیگه، هرچی دلت بخواد به من میگی توقع داری من هیچی نگم. -بگم غلط کردم تموم میشه؟ -اصلا من نمیام سر سد. -خدایا... -چیه؟ -سرم داره می پوکه. -به من چه؟ اصلا دیگر جوابش را نمی داد. هرچقدر می خواست حرف بزند. پوپک از گوشه ی چشم نگاهش کرد. -حالا چته حرف نمی زنی؟ پولاد جواب نداد. -خب حرف نزن، انگار برای من مهمه. باز خنده اش گرفت. جلوی خودش را نمی گرفت. هی باید یک حرفی می زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
-جون به جونت کنن وراجی! -با من بودی؟ لیاقت نداری باهات حرف بزنم، صبر کن دوستات برن باز میای با اون لب تاب فکستنیت بگی بیا فیلم نگاه کنیم. واقع نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. بلند زیر خنده زد. -خدا نکشدت دختر. پوپک خودش هم خنده اش گرفت. جالب بود که او دختر وراجی نبود. اصلا حرف نمی زد. معمولا همه جا ساکت بود. ولی حالا اینجا بلبل زبانی می کرد. برای خودش هم جای تعجب داشت. انگار این مرد وادارش می کرد به حرف زدن. البته که خودش هم دوست داشت. بدش نمی آمد. بلاخره رسیده به سد گفت:پیاده شو مغزمو خوردی. -نمک نشناس. -تو خوب. -بهت فحش میدما. -ای بابا. از ماشین پیاده شد. ترنج با ذوق کنار شوهرش ایستاده ببود و جیغ جیغ می کرد. دختر بانمکی بود. ولی مطمئن بود کاملا با خودش متفاوت است. او شادتر به نظر می رسید. و البته خوشبخت. چیزی که از پوپک فراری بود. حالا دیگر شاهین را دوست نداشت. آرزوی ازدواج با او را نداشت. حتی ته دلی متنفر هم بود. ولی انگار در زندگیش چیزی را باخته. برای همین خوشحال نبود. احساس کمبود می کرد. عشق می خواست. توجه می خواست. ولی از همه چیز محروم بود. انگار خدا سر دشمنی با او برداشته. کا می توانست همین الان برود تهران. همه چیز را از سیر تا پیاز برای پدرش تعریف کند. ولی با کدام مدرک؟ او فقط دیده بود. هیچ چیزی در دست نداشت که ثابت کند. بدتر پدرش را هم برای همیشه از دست می داد. می توانست بماند و مدرک جمع کند. آن وقت زنی می شد که با شاهین ازدواج کرده. شاهینی که عاشق زن پدرش است. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
با او روی تخت جولان می دهد. و این بچه... واقعا نمی دانست برادرش است یا بچه ی شاهین. هزار جور فکر داشت. نمی خواست هم الکی تهمت بزند. باید اول بچه به دنیا می آمد. -پوپک! صدای ترنج بود. این دختر هم زود خودمانی شد. به رویش لبخند زد. -عبوس نباش. صدای پولاد جوری کنار گوشش ها شد که جا خورد. به سمتش برگشت. -عبوس نیستم. -خیلی خب! پولاد جلو افتاد. پوپک هم به دنبالش روان شد. سطح آب بالا آمده بود. می گفتند یکی اوایل پاییز و یکی اولیل بهار سطح آب بالا می آید. آب به شدت سرد بود. وگرنه جوراب هایش را در می آورد. پاهایش را درون آب خنک می زد. کنار ترنج ایستاد. ترنج با لبخند گفت:پولاد میگه اینجا پر از ماهیه. -آره، منم دیدم. -واقعا؟ -آره! -وای دلم خواست؟ -ماهی یا ماهیگیری؟ -هر دو. پوپک لبخند زد. باز حرف هایش تمام شد. انگار فقط کنار پولاد کلمات پشت سرهم و تمام نشدنی می آمد. ترنج دستش را کشید. -بیا یه چیزی نشونت بدم. او را به سمت درخت های کاج کشاند. تنه ی شکسته ی یک درخت را نشانش داد. -توش چندتا سنجابه. -واقعا؟ عین ترنج ذوق زده درون سوراخ تنه نگاه کرد. یک دم پشمالو مشخص بود. تا حالا یک سنجاب را از نزدیک ندیده بود. هیجان زده دستش را جلو برد. ولی یکهو دو تا سجاب بزرگ از سوراخ درآمدند. به سمت درخت های دیگر فرار کردند. ترنج با هیجان گفت:دیدی، وای خدا چقدر قشنگ بودن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
سر تکان داد. -خیلی باحال بودند. -هوم، خو به حالت اینجایی، خیلی خوبه اینجا. به لبخندی اکتفا کرد. ترنج نفس عمیقی کشید. -اگه می دونستم یه بهشت کنار گوشم هست زودتر از اینا میومدم اینا. حق با ترنج بود. اینجا واقعا بهشت بود. برعکس جایی که تمام عمرش زندگی کرد. خانه ای که آتش خیانت از آن می بارید. -دخترا بیاین چای بخورین. صدای نواب بود. تازه متوجه شده بد نواب و پولاد همکار هستند. در اصل این پروژه متعلق به نواب بوده. ولی به دلایلی پولاد آماده بود. دلایلی که به شدت کنجکاو بود. ولی پولاد نم پس نمی داد. ولی آخرش از زیر زبانش می کشید. قدم زنان همراه با ترنج به سمت چادری که برپا کرده بودند رفتند. باید همین روزها با معصومه به شهر می رفتند. چند دست لباس گرم می خرید. هوا واقعا داشت سرد می شد. نواب لیوان های پر از چای را تعارفشان کرد. -ممنونم. پولاد اشاره ای به کنار خودش کرد که پوپک بیاید و بنشیند. حس می کرد پوپک معذب است. برای همین سعی می کرد راحتش کند. پوپک با خجالت کنار پولاد نشست. نواب هورتی از چایش کشید و گفت:این تا سال دیگه تموم نمیشه. -به امید خدا. -خیلی کار داره. -هوا داره سرد میشه، کار تعطیل میشه. -تو برنمی گردی اصفهان؟ پوک با دلهره به پولاد نگاه کرد. یعنی می خواست زمستان را برگردد؟ نواب ادامه داد:تو شرکت لازمت دارم. صدای ضربان قلبش بلند تر شد. -خودت باشی بهتره. لب گزید/ اگر پولاد می رفت تنهایی دیوانه می شد. -مشخص نیست. چه جواب گنگی! یعنی ممکن بود برگردد. -فعلا که هستم. باز هم نتوانست نفس راحتی بکشد. به خدا ظلم بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بیا، اینجا که فعلا کار تعطیل میشه، موندن فایده نداره. پولاد ساکت شد. -هیچی معلوم نیست. ترنج گفت:چیکارش داری نواب؟ بعد از سالها برگشته اینجا. پولاد زیرچشمی به پوپک نگاه کرد. ساکت و آرام بود. -فعلا که تا دو سه هفته ی دیگه کار داریم. بغضش گرفت. این نواب آخر هم می کشاندش اصفهان. -باشه پس بعدش منتظرم. پولاد حرف نزد. پس تایید شد. دلش نمی خواست دیگر چای بخورد. ترنج هنوز هم پر از هیجان بود. از هرچیزی با ذوق و شوق تعریف می کرد. نمی فهمد که پوپک دارد جان می دهد. به خودش قول داده بود دلبسته ی هیچ مردی نشود. کاری به هیچ مردی نداشته باشد. ولی وقتی دو ماه با یکی زیر سقف باشی. عادت می کنی دیگر. وگرنه او که عاشق نبود. دلبسته نبود. فقط دوست داشت پولد باشد. هرروز ببیندش. صبحانه، ناهار و شامش را با او بخورد. گاهی سربه سرش بگذارد. آتش بسوزاند. فیلم ببیند. این ها که عاشقی نبود. عادت بود. یک عادت جذاب که نمی توانست ترکش کند. اصلا نمی خواست. -چاییتو بخور پوپک سرد شد. به زور لبخند زد. -می خورم. ولی دلش به چای که واقعا هم سرد شده بود نمی رفت. الان فقط می خواست با دستان خودش نواب را خفه کند. مردیکه آمده بود پولاد را با خودش ببرد. البته شاید پولاد قصد داشت برود. نواب فقط یک تلنگر و یادآوری بود. لیوان چای را پایین گذاشت. -سرد شد. نواب فلاکس را به سمتش گرفت. -بده باز بریزم. -میلم دیگه نمی کشه. پولاد مستقیم و با اخم نگاهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
بعد از دو ماه هم خانه بودند حالا خیلی راحت و بهتر پوپک را می شناخت. دقیق نمی دانست از چه ناراحت است. ولی حالتش مشخص بود که از چیزی ناراحت است. فقط نمی خواهد حرف بزند. از بی میل بودنش کاملا مشخص بود. ترنج باز شروع کرده بود به حرف زدن. ولی پوپک ساکت بود. این همه سکوتش اصلا خوشایند بود. حداقل اینکه پولاد می دانست دختر کم حرف یا ساکتی نیست. برعکس گاهی واقعا هم وراج می شد. یک بند حرف می زد. اصلا هم مهم نبود این حرف زدنش در مورد چیست؟ فقط می گفت و می گفت. انگار دلش بخواهد یک نفر کنارش باشد. حرف بزند. و البته شنیده شود. هوا کاملا تاریک شده بود که قصد رفتن کردند. از آنجا که فقط با یک ماشین آمده بودن ترنج و پوپک عقب نشستند. پولاد پشت فرمان نست و گفت:شام چی می خورین؟ ترنج دستی روی شکمش کشید. -من یکم سبزیجات می خورم، شب اگه سنگین بخورم حالم خیلی بد میشه. از آنجا که حامله بود همه درکش می کردند. -بقیه؟ -هرچی که خودت می دونی. پوپک هم که طبق معمول ساکت بود. پولاد سر راه جیگر گرفت تا شام را کباب کنند. مادرش که می دانست خسته است. پوپک هم با این همه گرفتگی ترجیح می داد چیزی از او نخواهد. رسیده به خانه خودش و نواب سرگرم شدند. ترنج و پوپک هم سفره را آماده کردند. خاله باجی هم از طویله بیرون آمد. آبی به دست و صورتش زد. وقت سفره کشیدن تمیز و مرتب نشست. هرچند عین همیشه خسته بود. و باز هم نتوانست کنار مهمانانش باشد. چون فورا برای خواب آماده شد. پوپک هم امشب را زودتر از همیشه به اتاقش پناه برد. به شدت بی حوصله بود. خصوصا با حرف های نواب بی حوصله تر هم شد. شاید هم تازگی زیادی گوشه گیر شده. دلش نمی خواست با کسی باشد. فقط تنهایی و تنهایی. خدا را شکر از فردا می رفت مدرسه. روزهای کاریش شروع می شد. چیزی که واقعا دنبالش بود. **** 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
به محض ورود به کلاس همه ی بچه ها از جا بلند شدند. کلاس مختلط بود. پسر و دختر های کم سن و سال کنار هم نشسته بودند. بخاطر سردی هوا در کلاس را بست. لبخندی چاشنی صورت گردش کرد. -سلام. -سلام. یک صدا جواب دادند. پای تابلو ایستاد. گچ را برداشت. با خط زیبایی به نام خدا را نوشت. به سمت بچه ها برگشت. نگاهی به چهره ی آفتاب سوخته شان انداخت. -خب انگار روز اولی همه سرحالید. لبخندش را پررنگ تر کرد. -پاشید خودتونو معرفی کنید. از سمت راست شروع شد. تک به تک خودشان را معرفی کردند. تمام که شد گفت:کتاب بخئانیم های فارسیتون رو بذارید جلوتون. همه تند و فرز کتاب هایش را جلو آوردند. فقط یکی از بچه ها کتاب نداشت. بالای سرش ایستاد. -عزیزم کتاب تو کو؟ -خانم داداشم پاره کرد، قراره بابام بره شهر باز بیاره. سری تکان داد. دست روی شانه اش گذاشت و گفت:به کتاب بغل دستیت نگاه کرد. امروز را کامل فارسی کار می کرد. پس از کلاس اولی ها شروع کرد. تا آخر که نوبت کلاس پنجمی ها رسید. فقط همین یک مدرسه بود. با همین تعداد بچه. هم معلم بود هم مدیر مدرسه. همه چیز به عهده ی خودش بود. ظهر که شد واقعا نا نداشت. با این حال لذت برده بود. از کارش راضی بود. چزی که واقعا دوست داشت. زنگ خانه رفتن را که دون کلاس بود به صدا درآورد. همه با شوق پایین یک روز درسی از کلاس به سمت خانه هایشان دویدند. مدرسه روی تپ بود. همه با سرعت به ست پایین می رفتند. در حقیقت انگار قل می خوردند. پوپک با رضایت در کلاس و مدرسه را قفل کرد. خدا را شکر یک فراش داشت. آن هم از اهالی همان جا بود. محض اینکه بیکار نباشد به آموزش و پرورش معرفیش کرده بودند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ بعد از صرف شام،... مهمانها عزم رفتن کردند.خانواده عمو محمد، زودتر از بقیه خداحافظی کردند. و بعد خانواده عمو سهراب.آقای سخایی هم کم کم از همه خداحافظی میکرد، که مهسا جلو آمد.. سعی میکرد آنچه است رفتار کند.باید را امشب رها میکرد، شاید میخورد. را به کار بست تا صدایش نلرزد. صاف و محکم باید میبود. اما ناخودآگاه عشوه هایش در لحنش پیدا میشد. با دستانش چادرش را گرفت. و آرام گفت: _سلام اقایوسف خوبییین.! میخاستم ببینم شما تو کتابخونه تون کتاب کمک درسی هم دااارین؟ برای تست زدن کنکور میخوام البته بیشتر تخصصی باشه بهتره. یوسف نگاهش را رساند. _والا نه ندارم.بیشتر کتابهام غیر درسی هستن و البته مقطع ارشد. یوسف خواست برود.اما با سوال مهسا مجبور به ایستادن شد. _میتووونم خودم یه نگاهی ب کتابخونه تون بندازممم؟! پوزخند محوی زد و گفت: _نه.!😏 مهسا خیلی جا خورد...😳 و توقع این پاسخ را نداشت. فکر میکرد، که بر سر دارد میتواند، او را به چنگ آورد، اما مثل همیشه، اشتباه میکرد..! با طلاق گرفتن پدر و مادرش، مادرش انگلیس مانده بود و پدرش ایران، نیمی از سال را انگلیس بود و نیمی را نزد پدر سپری میکرد.بخاطر یوسف نبود، اصلا ایران نمیماند، و برای همیشه نزد مادرش برمیگشت. عصبی، با حالت قهر، بدون خداحافظی، رفت.😠هنوزبه حیاط نرسیده بود از عصبانیت و حرص چادرش را از سرش ..! همه رفته بودند... به جز خانواده خاله شهین. یاشار که تاحالا حسابی خوش گذرانده بود شاد بود و سرحال.ناگهان به سمت فخری خانم رفت. _به خاله گفتی؟ +نه مادر وقت نشد.!!حالا میگم نگران نباش. مادر که فرصت را غنیمت شمرد، رو به خواهرش باصدای بلندی گفت: _شهین جون راستش این آقا پسر ما، گلوش پیش سمیراجون، گیر کرده گفتم ما که باهم غریبه نیستیم،اگه شما راضی هسین، این دوتا جوون برن تو حیاط، باهم حرف بزنن.اخه حرف یه عمر زندگیه دیگه. خاله شهین که منتظر این جمله بود.گل از گلش شکفت و حتی بدون کسب اجازه ای از اکبر اقا،سریع گفت: _اختیار داری فخری جون،یوسف که مثل پسر خودم میمونه، با حمید برام فرقی نداره! سمیرا پشت چشمی نازک کرد.. و روی مبل نشست.خسته شده بود از اینهمه که خودش را به یوسف میکرد و او بیشتر میشد!! تعجب اور نبود برای هیچکس.. همه به این روش ازدواج عادت کرده بودند. که دختر و پسر خود ببرند و بدوزند و دست اخر پدر و مادرها قدم پیش بگذارند.آنهم محض خالی نبودن عریضه!! اینطور ازدواج کردن شاید برای برخی، بد نباشد اما برای یوسف که ازدواج را قبول داشت اصلا خوشایند نبود. هنوز این جمله از دهن خاله شهین بیرون نیامده بود که اکبرآقا گفت: _شهین خانم منظور خواهرتون یاشار هست نه یوسف😁 با این حرف، همه گرچه بظاهر خندیدند. اما کنف شدن خاله را در مقابل همه براحتی میشود حس کرد.اما شهین خانم از موضع خود عقب نرفت. _بازم فرقی نداره. یاشار هم مثل پسرمه. من که باهاش خیلی راحتم. یاشار از اون طرف مجلس بلندشد بسمت سمیرا رفت و گفت: _ما کوچیک شماییم خاله خانم. اگه بزرگتر ها اجازه بدن چند کلامی با عروسمون حرف بزنیم. بزرگتر...!عروس!!؟.... چه واژه های غریبی!! این اسمها از نظرش عزیز بودند.. داشتند.بعد از اینکه همه حرفها را گفتند، دیگر چه نیازی به بزرگترها داشت؟! حرمت نداشتند؟!..! 😕😔 پدرش کوروش خان، راضی و خشنود روی مبل میزبان، با اقتدار نشسته بود. اکبرآقا هم که گویا راضی از وصلت بود. با لبخند مبل کنار کوروش خان را انتخاب کرده و نشست. سمیرا که منتظر این حرف از دهان یاشار بود، باذوق گفت: _من که مشکلی ندارم، بریم عزیزم یوسف برای ، چند دقیقه‌ای روی مبلی نزدیک پدرش، نشست.مادرش و خاله شهین گرم حرف زدن بودند. پدرش آرام رو به یوسف کرد و گفت: _برنامه ت چیه؟! میخای چکار کنی؟! میبینی که یاشار راهش رو انتخاب کرد. میره سر خونه زندگیش!!.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
. 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 🔹دلنوشته عجیب خانواده شهیدحاج (رحمت الله علیه) در وصف این شهید عزیز... 🔻بسم رب الشهداء و الصدیقین و لا تحسبن الذین قتلو فی سبیل‌الله اموات بل احیا عند ربهم یرزقون... اللهم تقبل منا هذا القربان🌹 این را از ما بپذیر... خدایا کسی را کردیم که تمام عمر خواست که نشود... همیشه از و بودن تا حد امکان بود... 🔻 روزهایی را دیدیم که از ۶ صبح تا یک نیمه شب سر کار بود و با آن خستگی. ❤️ ❤️ نمیشد! 🔹خدایا تو دیدی و شنیدی که روزی حداقل سه جزء تلاوت میکرد و در ایام ماه مبارک ، هر سه تا چهار روز قرآن داشت... 🔹 میگفت: من را برای دو چیز میخواهم، خواندن و شاید دیدار ... از زمان هر روز زیارت یش نمیشد و بیست سالی بود که زیارت را با صد لعن و صد سلام میخواند... خدایا ما ندیدیم نمازش از اول وقت فاصله بگیرد... خدا را شکر که اجر قریب سال عزیز دلمان و نور چشممان سردار محمد رضا زاهدی اینگونه رقم خورد...! و چه عاقبتی بهتر از در روز شهادت امام علی (علیه‌السلام)! « » گوارای ... به رسیدی. خوانها... 🌤«اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🌤 🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷 💠 🇮🇷🌸🌹🌸 بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan