#فراری #قسمت_737
بعد از دو ماه هم خانه بودند حالا خیلی راحت و بهتر پوپک را می شناخت.
دقیق نمی دانست از چه ناراحت است.
ولی حالتش مشخص بود که از چیزی ناراحت است.
فقط نمی خواهد حرف بزند.
از بی میل بودنش کاملا مشخص بود.
ترنج باز شروع کرده بود به حرف زدن.
ولی پوپک ساکت بود.
این همه سکوتش اصلا خوشایند بود.
حداقل اینکه پولاد می دانست دختر کم حرف یا ساکتی نیست.
برعکس گاهی واقعا هم وراج می شد.
یک بند حرف می زد.
اصلا هم مهم نبود این حرف زدنش در مورد چیست؟
فقط می گفت و می گفت.
انگار دلش بخواهد یک نفر کنارش باشد.
حرف بزند.
و البته شنیده شود.
هوا کاملا تاریک شده بود که قصد رفتن کردند.
از آنجا که فقط با یک ماشین آمده بودن ترنج و پوپک عقب نشستند.
پولاد پشت فرمان نست و گفت:شام چی می خورین؟
ترنج دستی روی شکمش کشید.
-من یکم سبزیجات می خورم، شب اگه سنگین بخورم حالم خیلی بد میشه.
از آنجا که حامله بود همه درکش می کردند.
-بقیه؟
-هرچی که خودت می دونی.
پوپک هم که طبق معمول ساکت بود.
پولاد سر راه جیگر گرفت تا شام را کباب کنند.
مادرش که می دانست خسته است.
پوپک هم با این همه گرفتگی ترجیح می داد چیزی از او نخواهد.
رسیده به خانه خودش و نواب سرگرم شدند.
ترنج و پوپک هم سفره را آماده کردند.
خاله باجی هم از طویله بیرون آمد.
آبی به دست و صورتش زد.
وقت سفره کشیدن تمیز و مرتب نشست.
هرچند عین همیشه خسته بود.
و باز هم نتوانست کنار مهمانانش باشد.
چون فورا برای خواب آماده شد.
پوپک هم امشب را زودتر از همیشه به اتاقش پناه برد.
به شدت بی حوصله بود.
خصوصا با حرف های نواب بی حوصله تر هم شد.
شاید هم تازگی زیادی گوشه گیر شده.
دلش نمی خواست با کسی باشد.
فقط تنهایی و تنهایی.
خدا را شکر از فردا می رفت مدرسه.
روزهای کاریش شروع می شد.
چیزی که واقعا دنبالش بود.
****
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan