eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
-همین؟ -قراره چی بشه؟ معصومه از پشت میزش بلند شد. در اتاق را بست. روبروی پوپک نشست. -راضیه عاشق و شیداش شده. اخم های پوپک درهم گره خورد. -یعنی چی؟ راضیه از همکارهای معصومه بود. او هم پرستار بود. ولی سابقه ی کمتری داشت. -یعنی همین دیگه، از آقا مهندستون خوشش اومده. -بیخود. معصومه یک تای ابرویش را بالا فرستاد. -تو چرا بهت برمی خوره؟ -من گفتم بهم برخورده؟ -ولی خوشت نیومد. پوپک شانه بالا انداخت. -به من چه؟! ولی انگار به او بود. اصلا از این راضیه خوشش نمی آمد. مغرور و افاده ای بود. و حالا درصد بدش آمدن بالاتر هم رفت. به چه حقی نسبت به پولاد حس داشت. لب گزید. جوری افکارش در هم تنیده شده بود که خودش را محق می دانست. در صورتی که پولاد ربطی به او نداشت. -هوی پوپک کجایی؟ -همین جا. معصومه با شیطنت گفت:داشتی به آقا مهندس فکر می کردی؟ -چرت نگو. -جان معصوم. چشم غره ای به او رفت. -البته خب آقا مهندس واقعا هم خوبه، ولی خیلی جذابه. برو بر به معصومه نگاه کرد. -فازت چیه دختر؟ معصومه با خنده گفت:عاشقی. پوپک هم خنده اش گرفت. -آقا مهندس رو ول کن به ما ربطی نداره، راضیه هم همینطور. -تو ناراحت نشدی یعنی؟ پوفی کشید. -دیوونه ام میکنی معصوم. -خیلی خب جوش نیار، یه چای می خوری؟ -اگه بدی که خوبه. معصومه بلند شد و گفت:الان میارم. با رفتن معصومه اخم های پوپک به شدت درهم رفت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 نمی دانست چرا بدش آمده. دلیل خاصی نداشت. خودش می دانست که بیخود و بی جهت ابرو بهم چسبانده. ولی ته دلی حس خوبی نداشت. انگار دست گذاشته بودند بیخ گلویش... نمی دانست چه دردی است. فقط می دانست از این خوشش آمدن های مرضیه بدش آمده. اصلا چه لزومی دارد خوشش بیاید؟ نه پسر همسایه بود نه فامیل! نه همکلاسی دانشگاه بود نه همکار... حالا درون روستا رفت و آمد می کند باید خوشش بیاید؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده! مردم به چه چیزیهایی دل می ببندند. مگر می شود بدون شناخت کسی را دوست داشت. تازه با شناخت هم نمی شد. مگر خیرسرش شاهین را نمی شناخت؟ آخر با زن پدرش روی هم ریخت. فقط نمی دانست این بچه از پدرش است یا شاهین. حتی فکر کردن به رابطه ی آن هم هم مورمورش می کرد. نفرت انگیز بود. با آمدن معصومه افکارش راکد ماند. همان بهتر هم که راکد بماند. -ببین چه چایی برات ریختم. معصومه لهجه داشت. هرچقدر هم زور می زد که بتواند فارسی را سلیس تلفظ کند نمی شد. البته خب بیچاره حق هم داشت. همیشه در حال حرف زدن با زبان خودش بود. فقط با پوپک فارسی حرف می زد. چون اگر با زبان خودش حرف بزند پوپک نمی فهمد. -دستت درد نکنه. -نوش جان. معصومه کمی از چایش مزمزه کرد. -هوا داره کم میشه. -وای آره، شب ها خاله باجی بخاری می زنه. -همه می زنن، اینجا از شهریور شب ها باید بخاری بزنی، از مهرماه دیگه باید روزها هم بزنی. -پس زمستوناش فاجعه اس. معصومه لبخند زد. -حالا نترس، اینقدام بد نیست. -کجاش دقیقا بد نیست. -قسمت آدم برفی و اسکی کردن و تیوپ سواریش. -خدا بکشدت دختر. لبخند زد. چایش را برداشت و مزمزه کرد. بوی هل می داد. مطمئن بود آقای دکتر انداخته. معصومه می گفت چای را یا پر از دارچین می کند یا هل! 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۰ شهریور ۱۳۹۸