eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-آقای مهندس رفت سرکار؟ -امروز بند کردی به آقای مهندس ها... معصومه خندید. -خب حالا تو چته بهت برمی خوره؟ چپ چپ نگاهش کرد. -آخه من چیکار دارم به بقیه هی از من می پرسی. معصومه لبخندش را تکرار کرد. -خیلی خب خانم. خودش هم خنده اش گرفت. ولی واقعا دلش نمی خواست در مورد پولاد حرف بزند. تازه که فکر می کرد دلیل رفتارهای راضیه را می فهمید. یک روز نزدیکش می شد و مدام از پولاد می پرسید. یک روز هم با نفرت از او کناره گیری ی کرد. دقیقا عین الان. دیده بود که آمده. اما حتی نیامد یک سلام هم بکند. معلوم نبود چه هیزم تری به او فروخته. از زور حسادت نمی دانست چه کند. -چایتو بخور سرد شد. چایش را نیمه خورده روی میز گذاشت. -عصر بیکاری بریم یکم بچرخیم. -آره هستم، می خوای بریم تا شهر اونوری، کلا ده کیلومتر فاصله داره. -آره بریم، یکم هم خرید دارم. -خوبه عالیه، ماشینتو میاری یا با تاکسی بریم؟ -نه با ماشین خودم میام. معصومه سر تکان داد. -پس ساعت 4 آماده باش که بریم. پوپک بلند شد. -کجا؟ -برم ناهار درست کنم ناهار. -مگه خاله باجی درست نمی کنه؟ -نمیشه که همش انداخت گردن اون پیرزن؟ بعدم سرگرم گاواشه. معصومه پوفی کشید. -حالا حوصله ام می پوکه. -یه چندتا جدول بخر و حل کن، هم برای حافظه ماهیت خوبه هم سرگرم میشی. معصومه چشم غره ای به او رفت. -برو گمشو نکبت. پوپک خندید. برایش دست تکان داد. -عصر می بینمت. معصومه حرفی نزد. فقط به رفتنش نگاه کرد. الحق که دختر خوبی بود. بدون اینکه کلاس پایتخت نشینیش را بگذارد. یا منم منم کرد. شاید هیچ وقت در زندگیش دختری به خونگرمی پوپک ندیده بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan