eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
-کم نه! ایشی گفت. به سمت سماور رفت و گفت:چای بریزم؟ -مامانم کجاست؟ -رفته گاوهارو بیاره. -یه چای خوش رنگ بریز. پوپک پای سماور نشست. پای ریخت و همان جا گذاشت. -بیا ببر. -چقدر تنبلی دختر. -اینقد با من کل ننداز، یه چی بهت میگما... پولاد اینبار واقعا خنده اش گرفت. دختر خجالتی روزهای اول حالا حسابی دلبر و پرحرف شده بود. دعوا می کرد. شاخه و شانه می کشید. حرف را جوییده نجوییده بیرون می انداخت. با این حال بانمک بود. -خیلی خب. فنجانش را برداشت. چای حسبای خوش رنگ بود. -دستت درد نکنه. -نوش جان. پوپک به چای کمی لب زد. حسابی داغ بود. باید می گذاشت کمی سرد شود بعد بخورد. -بازی ساعت چنده؟ -نیم ساعت دیگه. -ای وای تخمه نداریم. پولاد ابرو بالا انداخت. -فکرشو کردم، خریدم. پوپک خنده اش گرفت. جنسش خراب بود. از اول فکر همه چیزش را کرده بود. -باشه برو بیار، تا منم یکم میوه بیارم. این تقسیم کار را دوست داشت. عین دو تا رفیق باهم رفتار می کردند. اگر از دور نگاه می کردی ابدا نمی فهمیدی که این دو هیچ نسبتی با هم ندارند. جوری بود که حس نزدیکی بینشان موج می زد. انگار خواهر و برادر باشند. همینقدر صمیمی. پولاد چایش را داغ داغ خورد. استکان را پای سماور گذاشت و رفت. خریدهایش صندلی عقب ماشین بود. تا رفت و برگشت پوپک هم میوه ها را درون سینک ریخت و مشغول شستن شد. صدای هی هی خاله باجی هم آمد. پیرزن حالا نای حرف زدن هم نداشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 باید از این به بعد در غذا پختن کمکش می کرد. و البته کمی هم تمیزکاری. زنان روستای واقعا پرتلاش بودند. تازه زن بیچاره باد الان گاوها را بدوشد. بعد هم لباس هایش را بشوید. دست آخر اگر حال داشت حمام برود. وگرنه شامش را می خورد و رخت و خوابش را پهن می کرد و می خوابید. گاهی واقعا دلش برایش می سوخت. برای همین بود که تصمیم داشت از این به بعد خودش غذا بپزد. البته که غذا درست کردن زیاد بلد نبود. ولی می توانست از خاله باجی یا معصوم یاد بگیرد. معصومه آشپز قهاری بود. لامصب هر نوع غذایی را بلد بود. یکی دوباری هم از دست پختش برایش آورده بود. طعم غذاهایش محشر بود. میوه های شسته را درون جا میوه ای گذاشت. سه تا بشقب و چاقو هم گذاشت. نگاهی به غذایش هم نداخت. حسابی جاافتاده بود. رنگش که محشر بود. تکه ای مرغ را به دندان کشید. مزه اش فوق العاده بود. زیر ماهیتابه را خاموش کرده بود. برنج نگذاشته بود. هرچه شب برنج نمی خوردند بهتر بود. پولاد هم با تنقلاتش آمد. همه را روی اپن گذاشت. پوپک با سلیقه ی خودش همه را درون بشقاب و کاسه ریخت. پولاد هم تلویزیون را روشن کرد. روی شبکه ی سوم گذاشت. مصاحبه ی اول بازی بود. پارپه ی خوشرنگی چهل تکه دوزی شده را پهن کرد. تنقلات را روی پارچه گذاشت. تا خاله باجی گاوها را بدوشد و لباس هایش را بپوشد یک ساعت دیگر بود. بعدش می توانست شامش را بکشد. این غذا را از معصومه یاد گرفته بود. پولاد به پشتی لم داد. جوری نشسته بود که پولاد خنده اش گرفت. کنارش با فاصله نشست. -جوری نشستی هرکی ببینه فکر می کنه پسر رئیس جمهوری. پولاد چپ چپ نگاهش کرد. -من یه سدسازم، نباشم و مهندسیم خراب بشه یه سیل می تونه کل این روستاها رو تخریب کنه. -اعتماد به نفستو دوس دارم. -برو بچه تو فکر تیمت باش که امشب باخته. -هه، جمع کن بابا، تو باید نگران باشی. تا خد فوتبال که شروع شود برای هم کری خواندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan