eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
شب سردی بود ... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه میخريدند. شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها میگذاشت و انعام میگرفت. زن با خودش فكر میكرد چه میشد او هم میتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه» می توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمیشد و هم بچه‌هايش شاد میشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شدو... راهش را كشيد و رفت ... چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار ... زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر ... من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میكرد قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ،غلتيد روى صورتش دوباره گرمش شده بود ... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست ❤️ پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم 🌹 امسال در هنگام سهم را نکنیم ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
دنیا ؛ به "شایستگی هایت" پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایسته ی آرزوهایت باش... چه بسیار انسانها دیدم تنشان "لباس" نبود...! و چه بسیار لباسها دیدم که درونش "انسانی" نبود! به هر کس"نیکی" کنی او را "ساخته ای" و به هر کس"بدی" کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️🔴مزاج میوه جات🔴⭕️ ✅ سیب: گرم و تر ✅ انار: سرد و تر ✅ به: معتدل ✅ گیلاس: گرم و تر ✅ آلبالو: سرد و خشک ✅ آلو: سرد و تر ✅ زردآلو: سرد و تر ✅ گوجه سبز: سرد و خشک ✅ آلو سیاه: سرد و تر ✅ آلو قطره طلا: سرد و خشک ✅ ازگیل: سرد و خشک ✅ انجیر: گرم و تر ✅ زیتون: گرم و خشک ✅ زالزالک: سرد و خشک ✅ انگور: گرم و تر ✅ گلابی: گرم و تر ✅ شفتالو: سرد و تر ✅ موز: گرم و خشک ✅ آناناس: گرم و تر ✅ انبه: گرم و خشک ✅ شلیل: سرد و تر ✅ هلو: سرد و تر ✅ خرما: گرم و تر ✅ نارگیل: گرم و خشک http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 🔴مسافرت استثنایی (باحاله)😅👌 یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه... مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود.... خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته: همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه. من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده. راستی!نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه😐 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عاشقت نشده‌ام که نداشته باشمت که بگذارم بروم، که رفیق نیمه راه باشم عاشقت نشده‌ام که رویاهایت را با جان طلب نکنم و در غم و لبخندت شریک نباشم عاشقت نشده‌ام که ذوقت را موقع شعر خواندن و گل خریدن و شمع روشن کردن نفهمم و حال عاشقانه‌ات را با بوسه و آغوش نخرم عاشقت نشده‌ام که بنویسی و نخوانم بزنی زیر آواز و مست نشوم از آینده بگویی و بگویم هیس! من عاشقت شده‌ام که عاشقت کنم، که عاشقت بمانم من تو را برای آنچه که هستی، برای گریه و لبخندت دوست می‌دارم و در این دنیا هیچ چیز برایم عزیزتر از صدایت وقتی که شعر می‌خوانی، کلماتت وقتی که می‌نویسی، نگاهت وقتی که به چشمان من است، دستانت وقتی که شمعی روشن می‌کند، و قلبت وقتی که به من گلی هدیه می‌دهد نیست برایم سعدی بخوان تا رفیق این همه سال عاشقی‌مان باز بگوید که: "من بی روی تو آرامم نیست" که "من از عهد آدم تو را دوست دارم" و تو از همان وقت که توی بهشت بوسیدمت عاشقم شدی... تو عشق اول و آخر منی و من جنون اول و آخرت به آخرش فکر نکن، چون این قصه پایان ندارد چون از ازل تا ابد عشق آن اتفاقی‌‌ است که بین من‌ و‌ تو می افتد.‌.. ❤️💔 عاشقم باش.. http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کارواش به کارگرش ۱۰ تومن انعام دادم، یارو با ماشین شاسی بلند اومده بود ۵ تومن بهش داد کارگرِ منو با انگشت نشون داد گفت اینو ببین با این قیافه ش و اون لگنش ۱۰ تومن داده😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۰ 🌷برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به دادن می کردن.و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی… 🌷نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن.با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم: – مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم. میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود. 🌷– این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه. 🌷سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود. برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم. 🌷هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. . این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم. محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد. 🌷– شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره.شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° ۱۶۱ 🌷بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه. ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم.– نه حاج آقا، از استفاده می کنیم. 🌷با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی: – پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد: 🌷– چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو. 🌷– بسم الله الرحمن الرحیم با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این 🌷 و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم 🌷سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟ کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم.– هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم.– اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش. 🌷ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم:مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم. 🌷چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن. 🌷و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود.اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۲ 🌷بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد ... بقیه رفتن نهار ... من با ایشون و چند نفر دیگه ... توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم ...شروع کرد به حرف زدن ... علی الخصوص روی پیشنهاداتم... مواردی رو اضافه یا تایید می کرد ... بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن ... و خیلی سخت بهم حمله کردن ... من نصف سن اونها رو داشتم ... و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم ... 🌷غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد ... تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد...- این نیروتون چند؟ ... بدینش به ما ...علمیرادی خندید ... - فروشی نیست حاج آقا ... حالا امانت بخواید یه چند ساعتی ... دیگه اوجش چند روز ...- ولی گفته باشم ها ... مال گرفته شده پس داده نمی شود...و علمیرادی با صدای بلند خندید ... - فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه ... حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ ... 🌷مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد ... و جمعش کرد ...- این رفیق ما که دست بردار نیست ... خودت چی؟ ... نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ ...پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود ... اما برای من مقدور نبود ... با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ...- شرمنده حاج آقا ... ولی مرد خونه منم ... برادرم، مشهد دانشجوئه ... خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه ... نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم ... نه می تونم با اونها بیام ... 🌷بقیه اش هم قابل گفتن نبود ... معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت ... اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه ... و حریم نگفتن های من رو نگهداشت ...من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران ... از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم ... سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم ... و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ... 🌷خودم هم اگه تنها می رفتم ... شیرازه زندگی از هم می پاشید ... مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود ... خستگی و شکستگی رو می شد توش دید ... و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت ... و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد ... مثل همین چند روزی که نبودم ... الهام دائم زنگ می زد که ...- زودتر برگرد ... بیشتر نمونی ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 ۱۶۳ 🌷توی راه برگشت، شب توی قطار، علیمرادی یه نامه بهم داد. است برای *مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد، توی مجتمع ما بمونی. برات توصیه نامه نوشت. گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت. نامه توی دستم خشک شد. 🌷– آقای علمیرادی. – نترس نیست، اینجا افراد فقط گزینش شده میرن، این به حساب گزینشه. حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده. خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن، الکی کاری نمی کنه. 🌷انتخاب بازم با خودته، فقط حواست باشه با گزینش مرتضوی و تایید اون بری، هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن، هم باید خیلی مراقب باشی مرتضوی نشی. 🌷هنوز توصیه نامه توی دستم بود. بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد. – پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ تکیه داد به پشتی– گفتم که از بچه های قدیم جنگه. اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس. کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد. هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ 🌷قد و قواره ات چقدره؟ میومد وسط، محکم پای کار، براساس تواناییش، کم نمی گذاشت. به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا. 🌷مرتضوی هنوز همون آدمه، تنهایی یا با همراه،محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه.انتخاب تو هم تو همون راستاست. ولی دست خودت بازه. از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره، اهل ناله و الکی کاری نیست. می فهمه حق الناس و بیت المال چیه. مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار، نمیشینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن. این از دور کف بزنه. 🌷تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم. انتخاب سختی بود. ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات، هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست، آماده له کردن و خورد کردنت باشن. 🌷از طرفی، اگر اشتباهی می کردم، به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد. ریسک بزرگی بود، بیشتر از من، برای مرتضوی.غرق فکر بودم. – نظر شماچیه؟ برم یا نه؟ و درنهایت تمام اون حرف ها وفکرها،تصمیم قاطع من، به رفتن بود. ✍ادامه دارد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔻استفاده از روغن کرچک بهترین راه طبیعی برای رشد مژه ها،موها و ابروهای شما‌ است 🔻خصوصیات آنتی باکتریال و آنتی اینفلاماتوری دارد که مقوی ترین منبع برای رشد مو است.
✅تقویت #شنوایی ✍🏻 ماهی ۳-۴ بار ۱قطره روغن بادام تلخ داخل گوش بریزید و پنبه ای روی آن بگذارید که گرد و خاک نگیرد.
گفته میشود از روی حالت دست نوزادان میتوان فهمید که گرسنه هستند یا سیر ! 🤔 نوزادی که دستش را مشت کرده عموما گرسنه است و نوزادی که دستش را باز کرده سیر شده است ! بفرستید برا اونایی که نوزاد دارن ...
گر بمانی با دلم با تو نفس خواهم کشید آتش عشق تو را بر بوم دل خواهم کشيد از گل رويت گلاب قمصر و کاشان مهر در دلم می جوشدو از نو نفس خواهم کشيد کوچه باغ عشق تو گلزار سبز آرزوست چون بهارنارنج به دامان غزل خواهم کشيد ايکه از عشقت مستم در شراب لعل تو بوسه هايت را به رنگ ارغوان خواهم کشید http://eitaa.com/cognizable_wan