یارو می ره کارخانه چوب بری استخدام بشه، آقاهه می پرسه: سابقه ای تو کار چوب بری داره؟
یارو می گه: من می تونم درختای گردو به قطر یک متر رو در مدت 10 ثانیه با تبر قطع کنم!
آقاهه خیلی تحت تاثیر قرار می گیره، می گه: این همه تجربه رو از کجا آوردی؟
یارو می گه: از کویر لوت!
آقاهه می گه: مرد حسابی! کویر لوت درخت گردوش کجا بود؟!
می گه: پس فکر کردی واسه چی دیگه اونجا درخت گردو پیدا نمی شه؟😏😂 😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 85
آیسودا به سمتش چرخید.
در حالی که دندان هایش از سرما بهم می خورد گفت: سردمه!
پیرمرد فورا در را برایش باز کرد و گفت: بیا داخل دخترم.
اصلا در شرایطی نبود که تعارف کند یا خیرخواهی مرد را رد کند.
فورا داخل شد.
فضای گرم مغازه توی صورتش خورد.
انگار یک باره تنش از سرمای منجمد کننده ی بیرون به سطح گرم رسید.
به سمت پیرمرد برگشت.
هنوز کمی می لرزید.
-خیلی ممنون.
-بشین دخترجان...
به بخاری که با فاصله از قفسه ها گذاشته شده بود اشاره کرد و گفت: برو بشین پیش بخاری!
آیسودا فورا رفت.
نور و گرما کم کم داشت به تنش جان می داد.
پیرمرد در حالی که جلیقه اش را مرتب می کرد ساعت جیبی اش را درآورد و نگاه کرد.
دیروقت بود.
از فلاکسش که پای پایش کنار پیشخوان بود استکانی چای ریخت.
به سمت آیسودا آمد و گفت: بخور گرمت می کنه.
آیسودا انگار به فرشته ای نگاه می کند لبخند زد و تشکر کرد.
چای را گرفت و داغ داغ نوشید.
چقدر این چای تلخ مزه داد!
-خیلی ممنونم پدرجان!
پیرمرد پشت پیشخوانش روی صندلی سفید و پوسیده اش نشست.
-غریبی اینجا؟
آیسودا در کمال صداقت گفت: بله!
پیرمرد سر تکان داد.
-اینجا بارون زیاد نمیاد، حکمتش چیه امشب خدا مهمونمون کرده...
آیسودا آهی کشید و خودش را جمع و جور کرد.
-جایی داری برای موندن؟
تردید داشت.
نمی دانست دیگر چطور می تواند به آدم ها اعتماد کند.
پیرمرد که تردیدش را دید گفت: شب رو تو این مغازه بمون، من نیم ساعت دیگه درها رو می بندم و میرم.
بهتر از توی خیابان و پارک ها سرگردان بودن، بود.
-ممنونم.
پیرمرد فقط لبخند زد.
نیم ساعت عین برق و باد گذشت.
در این مدت چند جمله ای بین خودش و پیرمرد رد و بدل شد.
پیرمرد که کتش را تن زد به بسته های نان اشاره کرد و گفت: دخترجان، نون هست، تو اون یخچال ژامبونم هست، چیز زیادی نیست ولی سیرت می کنه.
چقدر بعضی آدم ها مهربانند.
اصلا فرشته بود در لباس آدمیت.
با این حال گفت: چقدر باید تقدیم کنم؟
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 86
پیرمرد حرفی نزد و از مغازه بیرون زد.
کرکره ها را پایین کشید و از بیرون قفل زد.
دستی برای آیسودا تکان داد و رفت.
آیسودا به اطرافش نگاه کرد.
تا حدی آب لباس هایش رفته بود.
بلند شد و چراغ ها را خاموش می کرد.
نمی خواست از بیرون توجه کسی را جلب کند.
تازه خطرناک هم بود.
پیرمرد بیچاره آمد بود خیر کند نه شر شود.
چراغ روشن هر خلافکاری را به سمت مغازه می کشاند.
هم احتمال سرقت بالا می رفت هم احتمال آسیب و تجاوز به او!
بلند شد از نان و ژامبونی که پیرمرد گفته بود برداشت و خورد.
به شدت گرسنه بود.
اعصابش هم شدیدا تحریک پذیر.
می توانست به زمین و زمان فحش بدهد.
سرنوشت بود که او داشت؟
بین قفسه ها آنقدر پیچ و تاب خورد تا بلاخره لباس هایش خشک شد.
می فهمید پژمان الان به شدت عصبی است.
حال پولاد هم تعریفی نداشت.
هر دویشان را عین کف دست می شناخت.
با هر دویشان چهارسال زندگی کرده بود.
اخلاقیاتشان را از بر بود.
هرچند در این چند روزه فقط اشتباهاتی در رابطه با پولاد داشت.
ولی حالا دیگر پولاد را هم خوب می شناخت.
کنار بخاری نشست.
پیرمرد فلاکس چایش را با خودش برده بود.
خدا خیرش بدهد.
اگر همین سرپناه را هم نمیداد، بیرون زیر باران معلوم بود چه بر سرش می آید.
بخاری داغ بود و تنش را گرم می کرد.
باید همان جا روی زمین می خوابید.
خسته بود.
یا در حال فرار بود یا سرگردان!
البته که تن و بدنش بیشتر از این کشش نداشتند.
روی صندلی تکیه داد به قفسه ها چشمانش را روی هم گذاشت.
آنقدر خسته بود که فورا خوابش برد.
اصلا نفهمید اطرافش چه خبر است.
بخاری همانطور می سوخت.
وقتی چشم باز کرد که صبح شده بود.
آفتاب هنوز درست و حسابی بساط پهن نکرده بود.
با بدنش که خشک شده بود خودش را تکان داد.
بخاری هنوز روشن بود.
انگار که دچار پارکینسون(بیماری با حرکات رباتی) شده باشد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#روزه_داری
💢 روزه دارانی که دچار معده درد میشوند در افطار و سحر چه بخورند؟
🔻( #سحر )مقداری ترنجبین و خاکشیر مخلوط کرده و بنوشید 🌿
🔻( #افطار )یک لیوان عرق نعناع با نبات یا عسل میل کنید 🌿
💖 👇👇👇
💖 @cognizable_wan
داشتیم یه فیلم تاریخی نگاه میکردیم تو فیلم خزانه رو دزد زده بود دختر عموم خیلی جدی گفت این همه سکه دارن چرا تو خزانه دوربین نمیذارن؟
پادشاه از تو تلویزیون گفت من دیگه ادامه فیلمو بازی نمی کنم.😂😂
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه اونایی که میگن زمان شاه آزادی بوده
نه عزیزم زمان شاه کثیف ترین سینما رو داشتیم
بلایی که امروز اصلاح طلبها سعی میکنن به سر سینما بیارن
همین بازی ندادن به خانم های محجبه و آقایون مومن هست.
اصلاح طلب با #ابتذالیزاسیونه کردن جامعه رابطه مستقیم داره.
🔺اعترافات #نوش_آفرین #بازیگر زمان #پهلوی:
زن ها را برهنه می کردند تا مردها بیشتر بیان #سینما 😢
.
ما #حق_انتخاب نداشتیم. اگر از زنان سواستفاده میکردند حق #اعتراض نداشتیم و هیچ قانونی از ما حمایت نمی کرد...😐
نهایت #بیحجابی و ارزش زن👆
#شاه #زمان_شاه #فیلم #فیلمفارسی #منوتو #سوتی #قانون #هنرپیشه #سلبریتی #فمینیسم #زن_ابزار_مرد #جنس_دوم #ابزار
💕"زندگی" یعنی...
بخند ، هرچند که غمگینی؛
ببخش ، هرچند که مسکینی؛
فراموش کن ، هرچند که دلگیری...
اینگونه بودن زیباست
هر چند ڪه آسان نیست...
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
دخترا بعد حمام ...
مامااااااان حوله...سشوار....کرم دست....مام.....کرم صورت....لوسیون .....عطر ..ریمل رژلب خطه چشم لطفا!!
اما پسرا
.
.
.
.
.
ننه شورتم کو .........
.....
10 دقیقه بعد ...ننه شورتمو کجا گذاشتی..
30 دقیقه بعد ..
نمیخواد همون قبلیرو برعکس پوشیدم👻 😂😂😂😂😂😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
💕داستان کوتاه
"هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید"
روزی "مرد روستایی" با "پسرش" از ده روانه ی شهر شدند.
مقداری راه که رفتند "یک نعل" پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: "نعل را بردار که به کار می خورد."
پسر جواب داد: این نعل آهنی "به زحمت برداشتنش نمی ارزد.!"
مرد خودش نعل را برداشت و "توی جیبش" گذاشت.
وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک "نعل فروش" فروختند و با پولش "مقداری گیلاس" خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.
در "صحرا آب نبود" و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد.
مرد که جلوتر از پسرش می رفت "یکی از گیلاسها را به زمین انداخت."
پسر "دولا شد" و گیلاس را از زمین برداشت.
چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و "باز پسرش دانه گیلاس را برداشت"و خورد.
خلاصه تا به "آب و آبادی" رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد.
آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
"یادت هست" که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی ارزد؟
پسر گفت: "بله یادم هست."
پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ "اما یکجا ندادمت.!"
برای اینکه مطلب رو خوب متوجه بشوی، گیلاسها "سی و هفت دانه" بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری!!
* بدان؛ هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید...*
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅امام رضا(ع):
در ماه رمضان، در هر شبی، هفتاد هزار نفر آمرزیده میشوند و در شب قدر، خداوند به اندازه ای که در ماه رجب و شعبان و رمضان آمرزیده است، بنده هایش را میآمرزد؛ مگر مردی را که میان او و برادرش دشمنی و کینه ای باشد.
آنگاه خداوند عزّ و جلّ می فرماید:
اینها را تا زمانی که با هم آشتی نکرده اند نیامرزید.
📚بحار الأنوار، ج ۱۱، ص ۱۸۸
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار بابا بزرگم با مامان بزرگم دعواشون شد
وسط دعوا دندونای مصنوعی هردو از دهنشون پرت شد بیرون😑
قاطی کردن کدوم مال کی بود، بابا بزرگم گفت اونی ریحون چسبیده بهش برا منه،
مامان بزرگم گفت ریحون نداشتیم که ما، باز رفتی بیرون تنهایی کباب خوردی، دعوا جدی تر شد😵😐😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
عروسه روز معلم رو به خواهرشوهر و مادرشوهرش تبریک گفته
.
.اونام گفتن ما معلم نیستیم !!!!!!
.
عروسه هم گفته مهم نیست همین که به شوهر من درس میدین گند بزنه به زندگیمون یعنی معلمین😭😭
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
☝️
#آقایان_بخوانند .
💢 درمان #انزال زودرس
ساده ترین درمان آن ⇩
◾️کندر
◽️⑦عدد انجیر
✍ روزی هفت عدد انجیر داخلش را باز کرده و یک تکه کندر قرار داده و میل کنید.
💖 👇👇👇
💖 http://eitaa.com/cognizable_wan