یه لواشک ترش و بزرگ دارم چسبوندم به دیوار اتاقم
ولی نمیخورمش گذاشتمش وقتایی که تشنمه
ولی روزه ام و نمیتونم برم آب بخورم نگاش کنم هی آب دهنمو قورت بدم
تشنگیم رفع شه ..!!!
فوروارد کنید تو گروهاتون خیلیا به این روش نیازمندند😂😂
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌لینگ #کانال_ما👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 87
تمام بدنش سفت و سخت شده بود.
همه جایش درد می کرد.
جوری که اشکش درآمد.
نمیفهمید ساعت چند است.
در مغازه هم ساعتی نبود.
از جا بلند شد.
به زور کش و قوسی به تنش داد.
همان دم صدای چرخیدن کلید آمد.
کمی خودش را خم کرد و پیرمرد را دید.
کرکره ها را بالا کشید و در شیشه ای را باز کرده داخل شد.
-سلام!
پیرمرد بشاش با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام بابا، صبحت بخیر!
آیسودا لبخند زد.
-ببخشید من اینجا...
-بیا اینجا دخترم...
جلو آمد و روبروی پیرمرد که پشت پیشخوان خم شده تا فلاکسش را بگذارد ایستاد.
پیرمرد کمر صاف کرد.
-من شرمنده ی تو شدم دخترم، دیشب به جای اینکه عین یه مهمون بهت عزت بدم بیارمت خونه، درو بستم و با لباس های خیس موندی اینجا...
آیسودا فورا وسط حرفش پرید: نه اصلا، دستتون درد نکنه، همینم اگه نبودین من باید بیرون می خوابیدم.
پیرمرد روی صندلیش نشست و گفت: دختر جان از چیزی فرار کردی؟
صادقانه گفت: بله!
-خانواده ات؟
-نه پدرجان، پدرو مادرم فوت کردند.
پیرمرد با تاسف و ناراحتی سر تکان داد.
-پس از چی؟
-از آدم هایی که می خوان به زور تو خونه شون زندانیم کنن، من چهارسال زندانی بودم پدرجان، فقط به خاطر اینکه بله نگفتم سر سفره ی عقد.
ابروی پیرمرد از تعجب بالا پرید.
-چطور؟
-داستانش طولانیه، سرتونو درد نمیارم، الانم دیگه کم کم رفع زحمت می کنم...
-صبر کن، خانم من یه ساعت دیگه میاد، دوست داره ببیندت!
یعنی در جهان آدم های خوب هم پیدا می شوند؟
پیرمرد برایش از فلاکس چای ریخت و گفت: خوبه سرما نخوردی، این چای رو بخور گلوت تازه بشه!
با کمال میل استکان را گرفت.
روی صندلی خودش که کمی به پیشخوان فاصله داشت نشست.
پیرمرد شکلاتی به سمتش دراز کرد و گفت: من تلخ می خورم امان از قندخون بالا، بگیر دخترم، چای تلخت شیرین میشه.
تشکر کرد و شکلات را گرفت.
-دیشب سخت بهت گذشت دخترم، شرمنده!
-نگید تورو خدا، من بیشتر از محبتتون شرمنده میشم.
حاج رضا را نمی شناخت.
معتمد محل بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 88
نمی دانست پیرمرد تا صبح چه عذاب وجدانی گرفت.
چقدر دنده به دنده شد.
مگر می شد خیری در پیش باشد و حاج رضا انجام ندهد؟
دیشب معلوم نبود شیطان بود یا عقل خسته اش!
دختر بیچاره را گرسنه با لباس های خیس در مغازه رها کرد و رفت.
وقتی جریان را برای خانمش تعریف کرد خیلی ملامت شد.
ولی خب ناشناس بودن آیسودا هم مزید بر علت بود.
طولی نکشید که پیرزنی با موهای سفید که فرق از وسط باز کرده بود داخل مغازه شد.
حاج رضا به احترامش از جا بلند شد.
پیرزن با مهربانی سلام همسرش را جواب داد و چشم چرخانده به آیسودا رسید.
دخترک در حال و هوای خودش بود.
حاج رضا سرفه ای کرد تا توجه آیسودا جلب شود.
ولی آیسودا انگار فرسنگ ها از آنها دور بود.
پیرزن جلو رفت و دستش را روی شانه ی او گذاشت.
آیسودا از بس غافلگیر شده بود، وحشت زده از جا پرید.
پیرزن جا خورد.
نمی دانست حرکتش این واکنش تند را در پی دارد.
آیسودا گنگ به پیرزن نگاه کرد.
حاج رضا از پشت پیشخوانش بلند شد و گفت: دخترم، خانمم برای دیدن شما اومده.
تازه نگاه آیسودا صاف شد.
مودبانه سلام داد و گفت: ببخشید، یه لحظه ترسیدم.
-سلام عزیزم، بشین راحت باش!
-راحتم خانم.
به شدت معذب بود.
برخوردشان آنقدر خوب بود که او نمی توانست واقعا حرفی بزند.
-عزیزم با من میای امروز رو ناهار مهمونمون باشی؟
آیسودا متعجب نگاهش کرد.
-منو حاج رضا تنهاییم، اگه ...
-نه یعنی...من نمی خوام مزاحم بشم.
نمی خواست بگوید اعتماد ندارد ها...
اما سرخود مهمون خانه ی غریبه ها بشود که چه؟
-عزیزم مهمان حبیب خداست، چه مزاحمتی؟
-مهمون زوری آخه؟
پیرزن بانمکی بود.
فورا اخم کرد.
-نگو دختر جان...می دونم راحت نیستی، ممکنه اعتماد هم نداشته باشی، ولی خوشحال میشیم اگه قبول کنی.
تردید داشت.
ولی دلش هم می خواست سرش را درون یک اتاق گرم روی بالش بگذارد و بی دغدغه بخوابد.
نه اینکه بترسد در این شهر دو مرد منتظر هستند تا پیدایش کنند و او دوباره زندانی شود.
صادقانه گفت: می تونم بخوابم؟
پیرزن با دلسوزی نگاهش کرد.
-با من بیا عزیزم.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
🌸✨وقتی کاری انجام نمی شه، شاید خیری توش هست، صبر کن
🌸✨وقتی مشکل پیش بیاد، شایدحکمتی داره
🌸✨وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتما ًدرسی است که باید یاد بگیری
🌸✨وقتی بهت بدی می کنند، شاید وقتشه که تو خوب بودن رو یادشون بدی
🌸✨وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، شاید با صبر و بردباری در دیگری به روت باز بشه و خدا بخواد پاداش بزرگی بهت بده
🌸✨وقتی سختی پشت سختی میاد،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه
🌸✨وقتی دلت تنگ می شه،حتماً وقتشه با خداي خودت تنها باشی...
👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 89
دست آیسودا را گرفت و با خداحافظی از حاج رضا از مغازه بیرون زدند.
با تاکسی تلفنی آماده بود.
تاکسی جلوی مغازه منتظرش بود.
سوار شدند و تاکسی همان آدرسی که آمده بود را برگشت.
پیرزن یک لحظه هم دست آیسودا را رها نکرد.
رسیده به خانه پیرزن کرایه را حساب کرد و از ماشین پیاده شدند.
از کیف دستی سیاه رنگش کلید در ورودی را درآورد و در را باز کرد.
عقب ایستاد و گفت: بفرما داخل دخترم.
آیسودا هنوز تردید داشت.
بیخود دلش شور می زد.
اصلا نمی فهمید از چه چیزی می ترسد.
قدم هایش وقتی وارد خانه شد سست بود.
پیرزن درکش می کرد.
خانه ی غریبه ای رفتن واقعا سخت بود.
هرکس دیگری هم بود ممکن بود تردید داشته باشد.
پشت سر آیسودا داخل شد و در را بست.
آیسودا به حیاطی که صدای قدم های پاییز را شنیده نگاه کرد.
راه باریکه ای تا ساختمان بود.
در عوض کل حیاط پر از درخت بود.
غیر از در بزرگ ورودی که جای قرار گرفتن یک ماشین بود.
آن هم حتما پارکینگ حساب می شد.
آنها از در ورودی کوچکی داخل شدند.
آیسودا با تازگی به حیاط نگاه می کرد تا بلاخره جلوی ساختمان ایستاد.
چهار پله داشت تا به بهارخواب برسد.
پیرزن جلو افتاد.
عجیب بود.
به جای هم سن و سال هایش که از کمردرد و پا درد می نالیدند زبر و زرنگ بود.
فورا از پله ها بالا رفت و گفت: بیا دخترم.
آیسودا هم پشت سرش از پله ها بالا رفت.
وارد خانه که شد فضای پر از آرامشش شگفت زده اش کرد.
-دخترم راحت باش، کسی نمیاد، منو حاج رضا بچه ای نداریم.
با ناراحتی به پیرزن نگاه کرد.
-متاسف شدم خانم.
-اسمم سلیمه اس، اینجا همه صدام می زنن خاله سلیم.
-چشم خاله سلیم.
-بیا عزیزم، خیلی خسته ای، دیشب هم تو اون سرما و لباسای خیس نتونستی درست بخوابی!
به اتاقی راهنمایش کرد.
برایش جا پهن کرد و گفت: بخواب گلم، هیچ کس مزاحمت نمیشه.
نمی فهمید هنوز هم باید اعتماد کند یا نه؟
ولی تمام تنش برای دوباره خوابیدن زوزه می کشید.
تشکر کرد و با دل شوره اش دراز کشید.
خاله سلیم روسریش را باز کرد و لبخند زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 90
با رفتن خاله سلیم، شالش را از سر باز کرد.
هنوز هم شانه و کمرش درد می کرد.
با همان مانتو دراز کشید.
روی رخت و خواب نرمش تنش نفس کشید.
صدای ظرف و ظروف می آمد.
اهمیتی نداد.
فقط می خواست بخوابد.
پلک روی هم فشرد.
با اینکه شب قبل خوابیده بود
ولی هنوز هم خوابش می آمد.
بدون اینکه بفهمد خواب تمام تنش را احاطه کرد.
***
تمام شب قبل خیابان ها را زیر و رو کرد.
حدود 4 صبح بود که زیر باران به خانه برگشت.
ولی تا خود صبح نخوابید.
کم کم داشت روانی می شد.
دیگر نمی فهمید کجا باید دنبالش برگردد.
بدون اینکه صبحانه بخورد، لباسش را عوض کرد و بیرون زد.
نمی دانست در این شهر کسی را می شناسد که آنجا رفته باشد یا نه؟
شاید هم همان مردی که زندانیش کرده بود دوباره پیدایش کرده باشد.
نمی فهمید باید چه جوابی به احمق بودن خودش بدهد.
چطور توانست این کارها را با آیسودا کند؟
ولی وقتی تمام این سال ها فکر می کرد آیسودا رهایش کرده...
وقتی فکر می کرد ازدواج کرده...
حتی فکر کرده بود تا الان بچه دار هم شده باشد...
با این فکرهای مسموم هر دیوانگی از او بعید نبود.
واقعا هم نبود.
برای همین هرزگیش را به این خانه کشاند.
با زن های زیادی رابطه داشت.
بساط شبانه اش روی تخت همیشه به راه بود.
تازه ترنج هم ذخیره ای بود که برای ازدواج رویش حساب باز کرده بود.
در این چندین شبی که آیسودا بود مثلا رعایت کرد.
می خواست بخاطر گناه ناکرده عذابش بدهد.
عذابش هم داد.
جوری که رفت.
هرگز خودش را نمی بخشید.
آیسودا را که پیدا کرد ترنج خود به خود حذف شد.
چون هر جوری شده می خواست داشته باشدش!
حتی اگر ازدواج کرده باشد.
در پارکینگ سوار ماشینش شد.
همان موقع نواب زنگ زد.
قبلش پیام داده بود که امروز به شرکت نمی آید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
عطر زدن روزه دار
برخی از مردم فکر می کنند استفاده از بوی خوش و عطر برای روزه دار مکروه و ترک آن بهتر است.
در حالی که عطر زدن و استفاده از بوی خوش برای روزه دار نه تنها مکروه نیست بلکه هدیه و ارمغانی برای اوست، اما آنچه که برای روزه دار مکروه است بو کردن گیاهان معطر است، چه گل باشد و چه غیر گل.
توضیح المسائل مراجع ج1 ص961 م1657
تحریر الوسیله ج1 ص288
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زندگی
سلام به همه اعضاء کانال 🙏
میخوام داستان زندگیم بگم مثل همه زندگیا پر خوبی و بدی شیرینی و تلخی
من 19 سالم بود و همسرم که پسر عمه ام هستن 24ساله من یه دختراحساسی👱♀ که یه کم به نظر خودم بیش از حد و غیر عادیه شوهرم یه مرد خوشگل و خوش تیپ که هر روز بیشتر دیوونش میشم اما دریغ از سر سوزنی احساس ولی فوق العاده مسئولیت پذیر و غیرتی که دوس نداشتن آب تو دلم تکون بخوره
دو سال اول زندگیم خیلی خوب بود دعوا داشت عشق داشت همممه چی توش پیدا میشد تا اینکه بعد دو سال من مریض شدم و تشخیص ام اس گذاشتن دکترا دنیا روی سر همه خراب شد ولی شوهرم محکم ایستاد و با رفتارهاش و عکسالعمل هاش ثابت کرد که تا اخرش هست همین مسئله باعث شد ما 9 سال محروم از بچه باشیم 😢من دانشگاه رفتم 👩💻شوهرم شکارچی هس شکار میرفت 🏹با هم خیلی خوب بودیم تا اینکه سال 91 تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم خدا یه پسر کاکل زری👼 لطف کرد بهمون بچه داری خیلی سخت بود به خاطر همین من خیلی بد اخلاق و حساس تر از گذشته بودم دعواهامون بیشتر شده بود ولی همیشه کسی که معذرت خواهی میکرد من بودم اونم کوتاه میومد پسرم دو سالش بود اوضاع خیلی بهتر شده بود که سر و کله یه مزاحم تو زندگیمون پیدا شد به خاطر حماقت من که ندونسته آتو دادم دستش خیلی اذیتم کرد خیلی خیلی
بعدش ماجرا رو به شوهرم گفتم اونم برخلاف تصور و ترس من مثل یه عقاب پرهاش باز کرد و من و زندگیمون زیر پرش گرفت و حق اون کثافتم گذاشت کف دستش الان بعد 13 سال زندگی مشترک هر روز بیشتر عاشقش میشم😍 و اونم خیلی عاشق من😍 برخلاف بعضیا که میگن با گذشت زمان سرد میشن ما روز به روز داغ میشیم 🔥 🔥 در آخر توصیه ام به تازه عروس دامادها تو رو خدا نذارین پای هیچ نامحرم و غریبه ای به زندگیتون وا بشه به هم اعتماد کنید و عاشق باشین همدیگه رو درک کنید نمیگم همیشه ولی بعضی وقتا از چشم طرف مقابل به دنیا نگاه کنید
فرصت بدین به همسراتون مخصوصا خانوما به اقایون که بعضی وقتا تنها باشن با دوستاشون باشن تنهایی تفریح کنن
مطمئن باشین اگه این فرصت به اونا بدین 10 برابر چیزی که تفریح کردن به
شما خوش میگذرونن
راز زندگی موفق❤️اعتماد❤️گذشت❤️عشق❤️
👇👇👇👇
💍💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕داستان کوتاه
روزی "جوانی" از نزدیکان پادشاه گرگان(قابوس وشمگیر)، به "بیماری سختی" دچار شد و پزشکان در علاج او درماندند تا سرانجام طبیب جوانی به نام "بوعلی"(ابن سینا) را که به تازگی به گرگان رسیده و گروھی از بیماران را شفا داده بود بر "بالین" او بردند.
بوعلی جوانی را دید که زار افتاده. نشست و نبض او را گرفت و گفت: “ مردی را بیاورید که کل محلات گرگان را بشناسد“.
آن فرد مورد نظر وارد می شود و شروع به شمردن اسامی "محلات گرگان" می کند و در ھمان حال بوعلی "دست بر نبض بیمار می نھد."
تا آن مرد می رسد به محلی که نبض بیمار در آن حالت "حرکتی غریب" می نماید.
بوعلی دستور می دھد "اسامی کلیه کوی ھای آن محل" را برشمارد.
آن کس، نام کوی ھا را سر می دھد تا می رسد به نام کویی که باز آن حرکت غریب در "نبض بیمار" باز می آید.
پس بوعلی می گوید:
اسامی "منازل" آن کوی را برشمارد.!
منازل را می خواند تا می رسد به "اسم سرایی" که این حرکت غریب نبض تکرار می شود.
بوعلی می گوید:
نام "اھل منزل" را بردھد.
تا رسید به نامی که ھمان حرکت نبض، رخ داد.
آنگاه بوعلی روی به ھمراھان بیمار می کند و می گوید:
“ تمام شد...
این جوان در فلان محل، در فلان کوی و در فلان سرا، بر دختر فلانی، عاشق
است و داروی او وصال آن دختر است.“
بیمار ھرچه خواجه بوعلی می گفت می شنید.
"از شرم" سر در جامه خواب کشید و چون مورد سئوال واقع شد، ھمچنان گفت که بوعلی گفته بود.
📚 برگرفته از کتاب تاریخ طب در ایران پس از اسلام (از ظھور اسلام تا دوران مغول)
🍃🍃🍃
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 91
پشت فرمان نشست و جواب داد.
-چیه؟
-سر صبحی چته؟ سگ پاچه تو گرفته؟
-حوصله ندارم نواب!
-میگم چته برج زهرماری؟
-آسو رفته!
نواب سکوت کرد.
استارت زد.
ماشین روشن شد که نواب گفت: چیکارش کردی پولاد؟
-کاری نداری؟
-میگم چیکارش کردی که رفت؟
-بگم حل میشه؟ پیدا میشه یا از آسمون می افته؟
-خاک بر سرت پولاد...بعد از 4 سال پیداش کرده بود...
با پریشانی گفت: ازدواج نکرده بود.
صدای آخ نواب بلند شد.
-متاسفم پولاد...گند زدی به همچی!
قبل از اینکه پولاد قطع کند خودش قطع کرد.
پولاد با حرص روی فرمان کوباند.
گوشی را روی صندلی کنارش پرت کرد.
با عصبانیت فرمان را چرخاند.
خوشی یک شبه همه چیز را خراب کرد.
در حقیقت خوشی هم نبود.
فقط برای حرص دادن آیسودا بود.
از پارکینگ بیرون زد.
مستقیم به سمت خیابان رفت.
چطور می توانست پیدایش کند؟
هیچ فکری نداشت.
عقلش هم به هیچ کجا قد نمی داد.
چهارچشمی همه جا را می پایید.
اما نبود!
دیشب زیر باران بیرون زد.
خدا لعنتش کند.
با کاری که کرد همه چیز را خراب کرد.
آیسودا نمی بخشید.
خوب می شناختش!
میدان جلویش را دور زد و به چپ رفت.
کاش حداقل می دانست از کدام مسیر رفته!
نمی توانست به پلیس هم بگوید.
مطمئنا می پرسیدند چه صنمی با خانم دارد.
در حقیقت هیچ!
فقط مردی بود که عاشقانه می پرستیدش!
ولی زخم هم می زد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 92
شکنجه هم میداد.
زهرش را هم می ریخت.
دل چرکین شده بود.
توقع نداشت بعد از چهار سال عاشقی آیسودا بگذارد برود.
صبر می کرد.
بلاخره برای درمان مادرش خاکی بر سرش می ریخت.
بعد از گشت طولانی در شهر دست خالی کنار یک ساندویچی ایستاد.
سفارش ساندویچ داد و برگشت و در ماشین نشست.
فضای داخل رستوران را دوست نداشت.
کمی صندلی ماشین را به عقب کشید تا بتواند راحت دراز بکشد.
اما یک باره چیزی توجه اش را جلب کرد.
خوب که دقت کرد پژمان نوین را دید.
عجیب بود.
انگار در حال پرس و جو باشد.
از ماشین پیاده نشد.
ترجیح می داد با او روبرو نشود.
از غرور و جدیت زیادیش اصلا خوشش نمی آمد.
تازه ترجیح می داد به درد خودش برسد تا بخواهد با نوین کل کل کند.
پژمان با آدم هایش آن اطراف دور زد.
انگار چیزی پیدا نکرده باشد رفت.
پولاد پوزخندی زد.
معلوم نبود دنبال کدام بخت برگشته ای می گشت.
البته اگر کسی از زیر دستش در رفته باشد واقعا شاهکار کرده!
آخرش شکستش می داد.
***
فصل چهارم
نمی دانست چقدر خوابیده!
پلک باز کرد.
درون اتاق بخاطر نبودن پنجره تاریک بود.
از جایش بلند شد و نشست.
استخوان هایش هنوز هم درد داشت.
روسریشرا از بغل رخت خواب برداشت و روی موهایش انداخت.
کاش می توانست این موهای به هم بافته شده را بعد از چند مدت شانه کند.
عین این گداهای سر خیابان شده بود.
لباس های کهنه...
موهای نامرتب...
چهره ی رنگ پریده!
رخت و خواب را جمع کرد و کنار دیوار گذاشت.
صدای رادیو می آمد یا تلویزیون؟
در را باز کرد و بیرون آمد.
بوی خوب قرمه سبزی تمام فضا را پر کرده بود.
عمیق نفس کشید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 93
دلتنگ این بوی خوب بود.
انگار زندگی را برایش هجی می کرد.
صدای در باعث شد خاله سلیم که عینک زده و پای تلویزیون نشسته بود برگردد و نگاهش کند.
با لبخند گفت: چه به موقع بیدار شدی عزیزم.
آیسودا هم لبخند زد.
-ببخشید کجا می تونم دست و صورتمو بشورم؟
خاله سلیم به سرویس بهداشتی که به اتاقش چسبیده بود اشاره کرد و گفت: اینجاست عزیزم.
تشکری کرد و وارد سرویس بهداشتی شد.
جلایی به صورتش داد.
چقدر محتاج کمی عشق لا به لای رگ هایش بود.
بدون دغدغه و البته خیانت!
پولاد جلوی چشمانش به عشقش خیانت کرد.
از سرویس بیرون آمد.
خاله سلیم درون آشپزخانه بود.
به نظر میرسید مشغول کاری باشد.
تلویزیون همچنان روشن بود و داشت یک برنامه ی تهیه غذا را نشان می داد.
-بیا اینجا دخترم.
آیسودا به سمت آشپزخانه رفت.
اپن بود.
ولی معلوم بود یکی دو سالی است که اپنش کرده اند.
وارد شد و با شرمندگی گفت: ببخشید واقعا، من باعث زحمت زیادی براتون شدم.
-نه عزیزم، مهمان حبیب خداست، راحت خوابیدی؟
-بله خیلی ممنونم.
-سر ظهره، حاج رضا کم پیش میاد ناهارها رو بیاد خونه،امروزم زنگ زد و گفت نمیاد، منم یه ناهار دو نفره برای خودم و خودت درست کردم.
چقدر مهربانی به بعضی از آدم ها می آید.
اصلا انگار جفت و جور تن و قامتشان است.
-من از مهربونیتون معذب میشم.
خاله سلیم فقط لبخند زد.
برنج را درون دیس گل محمدی کشید و روی اپن گذاشت.
یکی از آن سفره اصفهانی های گل قرمزی را به دست آیسودا داد و گفت: می ندازی عزیزم؟
-البته، فقط کجا؟
خاله سلیم به سالن اشاره کرد و گفت: اینجا دخترم.
آیسودا رفت و سفره ی پارچه ای را انداخت.
خاله سلیم تند و فرز ظرف قرمه و بشقاب ها را آماده کرد.
میز به سادگی و خوشرنگی در کنار ترشی و سبزی تازه پیده شد.
-بشین دخترم.
به محض نشستن خاله سلیم پرسید: اسمت چیه؟
-آیسودا!
-قشنگه!
متواضعانه لبخند زد و گفت: ممنونم.
-بکش دخترم، تعارف نکن.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 94
تعارف نداشت.
فقط بی اشتها شده بود.
از بس روزهایش سخت و زجرآور می گذشت.
آیسودا کمی برنج برای خودش کشید و گفت: من نمی خواستم مزاحمتون بشم، خیلی ممنون که دارین بهم محبت می کنین.
-عزیزم، خدا نخواست من و حاج رضا هیچ وقت صاحب بچه ای بشیم، این خونه هیچ وقت صدای بچه ای رو نشنید، تمام زندگیمون تو تب یه بچه سوختیم، قصد کردیم از شیرخوارگاه بیاریم اما اطرافیان مانعمون شدن، آخرش شدیم یه زوج پیر و تنها که هر کسی رو با آغوش باز می پذیرن.
-خیلی ناراحت کننده اس.
-خیلی، ولی عادت شده.
خورش را روی برنج ریخت و قاشقی در دهان گذاشت.
-از خودت بگو!
-من؟...خب...
چه می گفت؟
قصه ی پر دردش که به درد تعریف کردن نمی خورد.
خاله سلیم کاسه ی ترشی را مقابلش گذاشت و گفت: طعم خوبی داره!
به کلم های ترشی نگاه کرد و لبخند زد.
-ممنونم.
-پدر و مادرت کجان؟
-یتیمم، پدرم رو هیچ وقت ندیدم، نمی دونم زنده است یا مرده، ولی مادرم عمرشونو دادن به شما!
خاله سلیم آهی کشید.
-نداشتن خانواده خیلی سخته.
آیسودا پر درد لبخند زد و گفت: یه جورایی عین هم هستیم.
خاله سلیم هم لبخند زد.
-تو این شهر کسیو نداری؟
-نه، غیر از چندتا دوست از سال های دور که نمی دونم هنوزم منو یادشون میاد یا نه؟
خاله سلیم با کنجکاوی پرسید: پس چرا اومدی اینجا؟
قاشقش را پایین آورد.
لیوان دوغی برای خودش ریخت و لاجرعه سر کشید.
نفس می خواست برای حرف زدن!
برای درد و دل کردن!
بیشتر از 4 سال بود که با کسی حرف نزده بود.
سر دلش مانده بود.
آنقدر که عین یک بغض غنچه شده تنگ گلویش بنشیند.
-فرار کردم.
خاله سلیم متعجب نگاهش کرد.
به قیافه اش نمی آمد از آن دخترهای خراب باشد.
-لطفا فکر بد در موردم نکنید.
خاله سلیم از فکرش ناخودآگاهش خجالت کشید.
-خونه ی ما روستاس، یه روستا اطراف اصفهان، دو ساعتی فاصله داره. البته خونه مون بود حالا دیگه نیست.
-چرا؟
جواب خاله سلیم را نداد.
ادامه داد: من لیسانسمو اینجا قبول شدم، چهار سال اینجا درس خوندم.
-پس آشنایی داری با اینجا!
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
ﺁﻗﺎﯾﻮﻥ !
☝️🏻 ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺮﺍﻋﺎتــ ﺩﻝ ﺯﻥ ﻣﻬﻤﻪ...
ﺷﻤﺎ ﺩﻻﺗﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩگے نمیشڪنہ
اما ممکنہ ﺑﺴﺎﺩگے ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪے ﮐﻪ ﺩﻝ ﺧﺎﻧﻮمتــ بشڪنه!
ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺩتــ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﻣﯿﮕﯽ :
ﺁﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﻟﺶ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻪ 😆
ﺧﺎﻧﻮﻣﻬﺎ ﺩﻟﺸﻮﻥ میشڪنہ ....
🔆 http://eitaa.com/cognizable_wan