eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
14.7هزار ویدیو
636 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🍃 زنها فقط از مقايسه شدن با رقباشون نمی‌ترسند! اين‌كه هر زن ديگری در ذهن همسرشان موفق‌تر و توامند‌تر از آن‌ها باشد، به زن‌ها احساس ناامنی می‌دهد. 👈 آن‌ها دوست دارند ملكه خانه باشند و اين‌كه در ذهن همسرشان كامل‌ترين زن دنيا باشند، برای آن‌ها به معنی خوشبختی و موفقيت در ازدواج است. ✅ به همين دليل وقتی از او می‌خواهيد فلان غذا را مثل مادرتان درست كند، فلان ظرافت را مثل مادرتان داشته‌باشد يا فلان رفتارش مثل رفتار مادرتان باشد، از كوره در می‌روند و نه تنها از شما می‌رنجند بلكه مادران كه هيچ نقشی در اين ماجرا نداشته را هم مقصر می‌دانند!!! 💠💠🌷💠💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار رفتیم یکی از این رستوران باکلاسا، تو منوش قیمت نزده بود. همونجا زنگ زدم به همون رستوران، گفتم سلام خسته نباشید. قیمت جوجه‌تون چند؟ گفت چهل‌و‌پنج تومن😧 گفتم بی زحمت دوتا بیارید میز شماره پنج از پشت تلفن صدای ریزش برگاشو می‌شد شنید😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
شوهره با زنش دعواش میشه از خونه میزنه بیرون....😖 بعد یکساعت تلفن میزنه به زنش....📲💑 زنش: بله؟...چته؟😠 شوهر:...می دونی الان کجام..؟؟☺️ زنش:...کجا ول میگردی...خبر مرگت.😑😒 شوهر :طلا فروشیه تو خیابون امام یادته که از یه جفت النگو 👸👑 خوشت اومده بود..؟؟؟ زنش:آره عزیزم🌹..آره عشقم❤️ ....آره زندگیم...یادمه.. شوهر :دوتا مغازه اینورترش دارم قلیون میکشم😜👻 😐😑😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنــدگی کــن مهربـانم، ﺳـﺨﺖ ﻧﮕـﯿﺮ ﺭﻭﻧﻖِ ﻋﻤﺮِ ﺟﻬﺎﻥ ، ﭼﻨﺪ ﺻﺒﺎﺣﯽ ﮔﺬﺭﺍﺳت... ﺩﻝ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﺷﮑﻨﺪ .... ﮔﻞ ﺍﮔﺮ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﺩ .... ﻭ ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﮓ ﺧﺰﺍﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ .... ﻫﻤﻪ ﻫﺸﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﺗﻮﺳﺖ؛ نازنینم ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﭺ ﻫﻤﯿﻦ ﭼﻠﭽﻠﻪ ﻫﺎﺳﺖ .... ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ... ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ کوتاهی http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥انتشار برای اولین بار 🏴بمناسبت (س) 🎥 تصاویری از باز کردن درب حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) توسط حاج قاسم سلیمانی 🌷 را یاد کنیم با ذکر 🌷
حُسنا 💔 آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست دیگر دلم هوای سرودن نمی کند تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست سربسته ماند بغض گره خورده در دلم آن گریه های عقده گشا در گلو شکست ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد ای وای، های های عزا در گلو شکست آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست «بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت «آیا» ز یاد رفت و «چرا» در گلو شکست فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست تا آمدم که با تو خداحافظی کنم بغضم امان نداد و خدا...در گلو شکست
6.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم غریب حضرت فاطمه معصومه که موجب شکوه بی بی به یکی از خدام حرم شد . 😭😭😭😭😭
24.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهترین مهریه برا دخترا در اینروزا😂😂 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️زیارتنامه حضرت زینب کبری (سلام الله علیها)▪️ اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ فاطِمَةَ وَ خَدیجَةَ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ الْحَسَنِ وَالْحُسَیْنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یابِنْتَ وَلِیِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا اُخْتَ وَلِیِّ اللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا عَمَّةَ وَلِیِّ اللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکِ عَرَّفَ اللهُ بَیْنَنا وَ بَیْنَکُمْ فِی الْجَنَّةِ ، وَحَشَرَنا فی زُمْرَتِکُمْ ، وَ اَوْرَدَنا حَوْضَ نَبیِّکُمْ ، وَسَقانا بِکَاْسِ جَدِّکُمْ مِنْ یَدِ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِب ، صَلَواتُ اللهِ عَلَیْکُمْ ، اَسْئَلُ اللهَ اَنْ یُرِیَنا فیکُمُ السُّرُورَ وَ الْفَرَجَ ، وَاَنْ یَجْمَعَنا وَ اِیّاکُمْ فی زُمْرَةِ جَدِّکُمْ مُحَمَّد صَلَّی اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ، وَ اَنْ لا یَسْلُبَنا مَعْرِفَتَکُمْ ، اِنَّهُ وَلِیٌّ قَدیرٌ ، اَتَقَرَّبُ اِلَی اللهِ بِحُبِّکُمْ ، وَ الْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِکُمْ ، وَالتَّسْلیمِ اِلَی اللهِ راضِیاً بِهِ غَیْرَ مُنْکِر وَ لا مُسْتَکْبِر وَعَلی یَقینِ ما اَتی بِهِ مُحَمَّدٌ ، وَ بِهِ راض نَطْلُبُ بِذلِکَ وَجْهَکَ یا سَیِّدی ، اَللّهُمَّ وَرِضاکَ وَالدّارَ الآخِرَةَ ، یا سَیِّدَتی یا زَیْنَبُ ، اِشْفَعی لی فِی الْجَنَّةِ ، فَاِنَّ لَکِ عِنْدَ اللهِ شَاْناً مِنَ الشَّاْنِ ، اَللّهمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ اَنْ تَخْتِمَ لی بِالسَّعادَةِ ، فَلا تَسْلُبْ مِنّی ما اَنَا فیهِ ، وَلا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ اِلاّ بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظیمِ ، اَللّهمَّ اسْتَجِبْ لَنا وَ تَقَبَّلْهُ بِکَرَمِکَ وَعِزَّتِکَ ، وَ بِرَحْمَتِکَ وَعافِیَتِکَ ، وَ صَلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّد وَ آلِهِ اَجْمَعینَ ، وَ سَلَّمَ تَسْلیماً یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ. 🔴بزنید روی لینک👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ مفهومی 🚨گاه دشمن با ترفندهای خود مثل تبلیغات سوء و تهدید و ... اعتقادات برخی را عوض می‌کند و قدرت دفاع از فرد حق طلب را از آنها می‌گیرد! 🔻 فریب شایعات دشمن را نخوریم!
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 توصیه های تغذیه ای برای پیشگیری از بیماری های تنفسی و
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم. بعد از این که برای مادر پیام فرستادم. پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود: –اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟ در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام. ــ خیلی خوش امدید. صدای کمیل بود. لبخندی زدم و گفتم: – ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید. – سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه. با تعجب گفتم: – یعنی خواهرتون نیومدن؟ ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان. روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت: –تشریف بیارید. همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن. کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت: – نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد: –کدوم رو براتون بریزم. –راستش هیچ کدوم. باتعجب گفت: –کلا دلستر دوست ندارید. قاشق دیگه‌ایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم: –نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم. یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره. بعد لبخندی زدم وگفتم: – اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کم‌کم عادت کردیم. بعد تکه‌ایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم: –کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونه‌ی ما. خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمی‌اش وگفت: – آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟ ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم. نچی کردو گفت: –با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم. – من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه... بلندخندید. –اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشه‌ها... زنگ گوشی‌ام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت: –من براتون میارم. گوشی را برداشت، با دیدن صفحه‌اش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلی‌اش را ذخیره می کردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم. گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما. کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند. غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد. بدون این که نگاهم کند گفت: –شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. گوشی‌ام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن. هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد. کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجان‌ها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت: – از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم. ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کم‌کم بقیش رو انجام بدید. سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت: – هر کاری اولش سخته... از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم: – اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب گفت: –به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید. ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید. این بار نگاهم کرد و ڴفت: – خودم می رسونمتون. ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه. ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش. ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم: به اندازه کافی امروز زحمت... نگذاشت حرفم را تمام کنم. – مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون. سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan