eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ وارد سالن پذیرایی شدند... همه بلند شدند،گویا همه آمده بودند وآنها نفر آخر..! به محض ورودشان بدستور کوروش خان . گرچه موافق نبودند.و صدای اعتراض همه را بلند کرد، اما همیشه برادر کوچکتر را داشت. همه بودند... *خاله شهین و اکبرآقا با دخترانش سهیلا و سمیرا و پسرشان حمید *عموسهراب و مریم خانم با دخترش فتانه و پسرش مهرداد *عمومحمد و طاهره خانم با دخترانشان مرضیه و ریحانه *آقای سخایی با تک دخترش مهسا از همه بیشتر با حمید و علی راحت بود... و میتوانست ارتباط برقرار کند.به سمت اکیپ پسرها رفت.مهرداد، حمید، یاشار و دوستان یاشار هم، به جمع اضافه شده بودند. حمید_ببین کی اومده.اشتباه اومدیااا.😳 مهرداد _عهههه مگه شمام دعوتین😧 با این جمله خنده بقیه پسرها بلند شد😂 جواب یوسف مهلت را از بقیه گرفت و گفت: یوسف_ اره دیگه هی ما گفتیم نمیتونیم بیایماااا. ولی خب دیگه نشد هی اصرار کردن.بالاخره اومدیم😁😜 هنوز حمید جوابش را نداده بود که از پشت سر کسی او را میخواند.کمی خودش را کنار کشید.از اکیپ فاصله گرفت.. حدسش زیاد سخت نبود.باز هم سمیرا بود که بود تحملش کند.آن هم مقابل همه.اما مجبور نبود به حرفهایش گوش کند و جواب دهد.!!نگاهی نمیکرد به او. خوب میدانست که چقدر دارد. _یووسف دارم با تو حرف میزنماا..!! باز که نگاهت روی زمینه. ببین بخاطر تو رفتم این لباسو خریدم. مقابلش چرخی زد.. دیگر نتوانست خوددار باشد... باید کمی تندی میکرد!! نباید؟!! نگاهش را کمی بالا آورد اما نه به سمت سمیرا.باید اول مطمئن میشد، فقط برای . با نگاهش چرخی زد. همه سرگرم بودند. کشید. _بنده نیازی نمیبینم بخام نظر بدم. مفهومه!؟😠 این را گفت و سریع از کنارش دور شد. انقدر همه درحال گفتگو و خنده بودند. که کسی صحبتهای آنها، عصبی شدن یوسف، و دلخوری سمیرا را ندید. خودش را به زیرزمین حیاط رساند... کیسه بکسی از سقف زیرزمین آویزان کرده بود برای این روزهایش.ضربه میزد تا آرام شود.😡👊 تمام عصبانیتش را.روی کیسه خالی کرد.👊😡👊 آرامتر شد... به حیاط آمد ✨ گرفت. مانند آبی بر آتش آرامترش کرد. قلبش تپش داشت.😣مدتی بود که اعتنا نمیکرد به تپشهای قلبش.😣 دستهایش را درجیبش فرو کرد.. نگاهی به آسمان کرد.با نگاهش با خالق و معبودش، حرف میزد... «خدایا...میدونم که میبینی...😭میدونم از تک تک سلول بدنم خبر داری... میدونی نافرمانی کنم... 😭میدونی چی میگم... کمکم کن...نکنه کنی... نکنه نکنی... 😭ای وااای من...😭میدونم میدی هرچی بخوام...اگه هم ندی به حکمتت دارم...تو که میدونی چی میگم.تا کی صبر کنم؟؟ . نکنه پام بلغزه...😭 تپش قلبش، او را، مجبور به نشستن کرد. نشست. پشت درختی بود. کسی او را نمیدید. همانجا روی زمین رفت. خدایا...میترسم..! میترسم..!😭 از !😭 خودت کمکم کن. تا کی مهمونی، تا کی تحمل کنم، تا کی..!؟ خدایا اگه امتحانه، خیلی سخته. نکنه عذابه..😭میترسم نکشم.ببرم..😭یارب العالمین. یا غیاث المستغیثین. » مثل باران بهاری، اشک ازچشمش سرازیر بود...😭 سردرد بدی گرفته بود..😣کی تمام میشد این ،.. بسمت آبخوری کنار حیاط رفت، باز صورتش را شست، تا کمی از قرمزی چشمانش و التهاب صورتش دراثر گریه ها، کمتر شود.. آرام بسمت ورودی خانه رفت... به آشپزخانه رسیده بود که این بار سهیلا و فتانه باهم دست به یکی کرده بودند. سهیلا_یوسف جونییی.. کجایی؟! یه ساعته دارم دنبالت میگردم!! تحویلش نگرفت مثل همیشه..!! فتانه خواست نزدیکتر شود.اما خودش را کنار کشید. از کنارش گذشت. فتانه بدون هیچ عکس العملی گفت: _وای یوسف چقدر این لباس بهت میاد! خیلی جذابت کرده..! با نگاهش بدنبال مادرش میگشت،.. بود در این مجلس.😞☝️بالاخره او را یافت. بسمت مادرش رفت. آرام نجواکنان کنار گوش مادرش گفت: _سردرد بدی دارم. تو اتاقم هستم. کاریم داشتین بگید😣 _ینی چی که میری تو اتاق.؟؟!!😕 _نمیتونم مادرمن! نمیتونم..😣 به محض سکوت مادرش از فرصت استفاده کرد.بسمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت.. میانه راه پله، خاله شهین و مریم خانم او را دید.مدام باتعریف و تمجید سعی داشتند او را بحرف آورند. و چند دقیقه ای همکلامش شوند.سر به زیر لحظه ای مکث کرد.با گفتن "بااجازتون.." ادامه راه پله را بالا رفت... وارد اتاقش ‌شد.. همان اتاقی که تمام خانه را با آن عوض نمیکرد.با داشتن کتابخانه محبوبش،قاب ها و پوسترهایی از شهدا و حضرت آقا، کامپیوتر، و دستگاه پخشی که همیشه با نوای مداحی، روح و جانش را تسکین میداد. http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمه دوم اردیبهشت ماه بود.. تا ساعت ٨ همه آمده بودند.خانم بزرگ و آقابزرگ، محمد و کوروش خان با همسر و فرزندانشان. علی از همه پذیرایی کرد.. وضعیت همه بهتر از جلسه اول بود.به جز یاشار😕 و سمیرا.😠 جلسه قبل فخری خانم مجلس را به هم زد. و این بار سمیرا عهد بسته بود به خودش، که نگذارد امشب به سرانجامی برسد..😏 آقابزرگ شروع کرد... مجلس را گرم کرد. دوست داشت برای نوه دردانه اش بگذارد.😊 یوسف به 🌹۵گل رز قرمزی🌹 که باعشق خریده بود، خیره شده بود.😍 سمیرا بود و نقشه هایش.. با کارهایی که یوسف کرده بود کینه اش را بدل گرفته بود. تمام بی محل کردن ها،😠 تمام بی توجهی هایش😠 را از صبح مدام در ذهنش نگه داشته بود. پر و بال داده بود. که به وقتش که امشب بود. همه را نشان دهد.😏 چقدر خرج میکرد.. چقدر زحمت میکشید.. تا باشد برای یوسف.. تا باشد در مهمانی ها.. اما یوسف با او، هر بار ، برخورد میکرد.😠 را فراموش نمیکرد. چطور برایش ناز میکرد. چطور دوستان یاشار به او خیره شده بودند. اما یوسف عصبی شده بود.. تصمیمش را گرفته بود، که خراب کند همه چیز را،..😏 که برهم بزند مراسمی که یوسف، خون دل خورده بود...😏 تک تک حرکات یوسف و ریحانه را زیر نظر داشت چون ذره بین🔍 خوب دقت میکرد. یک لحظه نگاه «یوسف و ریحانه» به هم گره خورد...👀💓👀سمیرا از فرصت استفاده کرد. بلند رو به ریحانه گفت: _واقعا که ریحانه.. اصلا ازت توقع نداشتم. بذار محرم بشین، بعد. تو که با نگاهت، برادرشوهرمو قورت دادی.!خجالت داره..!!😏 خندید، خودش تنهایی... کمی بعد فخری خانم و یاشار، با او همراهی کردند... ریحانه... از خجالت آب شده بود.😞تا اخر مراسم حتی سرش را هم بلند نکرد. نگاهش ساده بود بی هیچ حرفی. مگر زمان خاستگاری نباید نگاه میکرد..؟! .! اما حالا یوسفش آمده بود که او را بپسندد. همه میدانستند که هردو هم را میخواهند. چرا این برداشت را سمیرا کرده بود.😔 سمیرا را نمیشناخت.درکی از تفسیر رفتارش نداشت.دلش شکست...😢 چند قطره اشکی روی روسری یاسی اش ریخت. 😔😢روسری ای که باهزار امید به مدل لبنانی بسته بود.🎀💎 از ابتدا دلش را سپرده بود.حالا هم سکوت کرد در برابر بزرگتر ها. . کرده بود با خدایش. یوسف مدام... عرق پیشانی و گردنش را پاک میکرد.😥😔با تمام وجود استرس را میچشید.. ✨با بند بند انگشتانش اسماء الهی راصدا زد... ✨تک تک شهدایی را که در ذهن داشت به جلسه کشاند،.. ✨اهلبیت(ع) را نیز... زبانش خشک شده بود. زیر نگاه تیز بین عمو بود. عمو آرام درگوشش گفت. جرعه ای شربت بنوشد.😊🍺 اما یوسف امتناع کرد. آقابزرگ ناراحت از وضعیتی که پیش آمده بود. _ که این جلسه خواستگاری هست. سرنوشت دوتا جوون قراره مشخص بشه..👈بار اول خونه من اومدید، هیچکس راضی نشد.!! 👈جلسه اول خاستگاری هم که با قهر و دعوا تموم شد..!!پس هنوز این دوتا حتی با هم حرف بزنن...! اگه کسی بود، پس اصلا چرا اومد؟!😠✋ سمیرا و یاشار... کنایه آقابزرگ را گرفته بودند. هردو بلند شدند.که قهر کنند. اما آقابزرگ متوجه شد... نمیخواست مجلس، این بارهم، بهم بخورد.عصایش را عمود گرفته بود. دستانش را روی عصا گذاشته بود.بااخم سریع انتهای عصایش را به زمین کوبید. _بنشینید.! باهردوتون هستم.😠☝️ سمیرا ناخواسته نشست... اما یاشار غد بود. احترام سرش نمیشد. رو به سمیرا کرد. باعتاب فرمان داد 😠که از اینجا برویم. که اینجا جای ما نیست! نگاههای پیروزمندانه سمیرا😏به ریحانه، شرمندگی یوسف💓😓 را بیشتر میکرد. با رفتن یاشار و سمیرا جلسه دوم خاستگاری هم بهم خورد.... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan