eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت از غسالخونه گذاشتنش تو ي آمبولانس... دلم پر می زد... اگه این لحظه رو از دست می دادم دیگه نمی تونستم باهاش خلوت کنم...😣😭 با علی و هدي و دوسه تا از دوستاش سوار آمبولانس شدیم.... سالها آرزو داشتم سرم رو بذارم روی سینش،... روي قلبش که آرامش بگیرم،... ولی ترکش ها مانع بود.... اون روز هم نذاشتن،.. چون کالبد شکافی شده بود.... صورتش رو باز کردم.... روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودن... گفتم: _"این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته اومدي؟ من دلم می خواد چشماتو ببینم " ... .... هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم.... علی و هدي هم حرف میزدن... گفتم: _"راحت شدي. حالا آروم بخواب "😭 چشماشو بستم و بوسیدم... مهر ها رو گذاشتم و کفن رو بستم... دم قبر هم نمی تونستم نزدیک برم... سفارش کردم توي قبر رو ببینن،.. زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشه.... بعد از مراسم،.. خلوت که شد رفتم جلو.... گلا رو زدم کنار... و خوابیدم روي قبرش.... همون آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت....😭😣 بعد از چند روز بی خوابی،... دو ساعت همون جا خوابم برد.... تا چهلم،.. هر روز می رفتم سر خاك.... سنگ قبر رو که انداختن، دیگه رو حس کردم.... رفتم کنار پنجره.... عکس منوچهر را روي حجله دیدم. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود. زمان جنگ چه قدر منتظر چنین روزي بودم اما حالا نه.... گفتم: _"یادت باشد تنها رفتی. ویزا آماده شده. امروز باید باهم می رفتیم ...." گریه امانم نداد....😭😩 دلم میخواست بدوم.... جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزنم.... این چند روزه... اسم منوچهر عقده شده بود توي گلویم... دویدم بالاي پشت بام.... نشستم کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زدم،...😭😩😫😭 آنقدر که سبک شدم .... تا چهلم نمی فهمیدم... چی به سرم اومده... انگار توي خلأ بودم... نه کسی رو میدیدم،... نه چیزی میشنیدم... بعد از اون بود.... نه بهشت زهرا و نه خواب ها ارومم میکرد.... یه شب بالاي پشت بوم نشستم... و هر چی حرف روي دلم تلنبار شده بود زدم... دیدم یه کبوتر سفید🕊 اومد وکنارم نشست... عصبانی شدم.😠 داد زدم: _"منوچهر خان، من دارم با تو حرف می زنم، اونوقت این کبوتر و می فرستی؟ " اومدم پایین.... تا چند روز نمیتونستم بالا برم.... کبوتر گوشه ي قفس مونده بود و نمیرفت.... علی آوردش پایین.... هر کاري کردم نتونستم نوازشش کنم... ... گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشه.... بوي تنش میپیچه توي خونه... بچه ها هم حس میکنن... سلام میکنه و می شنویم.... میدونم اونجا هم خوش نمیگذرونه.... اونجا تنهاست و من این جا... تا منوچهر بود،.... رو ندیده بودم. حالا رو نمیفهمم.... این همه چیز توی دنیا اختراع شده،.... ... 🕊🕊 پایان 🕊🕊 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan