eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 پنجاهم 🥀با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم. همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم. با تکرار جمله اش به خودم اومدم. تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت. هنوز رو نگفته بودم که 🥀– پسرم، این شب ها، شب دعاست، اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر. من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم. عمرم بی برکت نبود، ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته. گریه ام گرفت. 🥀– توی این شب ها، از چیزهای بزرگ بخواه. من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام، من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه. پسرم یه طوری زندگی کن، خدا همیشه ازت راضی باشه. من نباشم، اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم، همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود، تو هم سرباز امام زمان بشی. 🥀حتی اگر مرده بودی، خدا برت گردونه. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. همون طور روی زمین، با دست، چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم. نیمه جوشن، ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد. اما اون شب، خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم. 🥀در برابر چه بها و و تلاش اندکی، در چنین -عظیمی، از دهان یه با اون همه درد، توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین -قدر زندگیش، چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود. 🥀– خدایا، من لایق چنین دعایی نبودم، ولی سیدم، با دهانی در حقم کرد که . اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه. 🥀خدایا، من رو لایق این دعا قرار بده. . ✍ ...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌻با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی، معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد، خودش رو می کشت که – جان ما چطوری کردی که همه نمراتت بالاست؟ 🌻اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم، کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد، رگ های صورتم که هیچ، رگ های چشم هام هم بیرون می زد. 🌻ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستمط چطور معدلم بالای هجده شده بود. سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم، اما با درس خوندن توی اون شرایط، بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و ، هیچ دلیل دیگه ای برای اون نمی دیدم. خدا به ذهن و حافظه ام داده بود. 🌻دو ماه آخر، دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت. اون روز صبح، روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد، تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد. نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن، 🌻تصمیمم رو قاطع گرفته بودم. زنگ کلاس رو زدن، اما من به جای رفتن سر کلاس، بعد از خالی شدن دفتر، رفتم اونجا. رفتم داخل و حرفم رو زدم. – آقای مدیر، من دیگه نمی تونم بیام مدرسه. حال مادربزرگم اصلا خوب نیست، با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش کرد.اگه راهی داره، این مدت رو نیام. و الا امسال ترک تحصیل می کنم. 🌻اصرارها و حرف های مدیر، هیچ کدوم فایده نداشت. من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم. در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه بخونم. ✍ ...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃