#داستان_زیبا
ابن شهر آشوب از عبدالواحد بن زید نقل میکند:
روزی در کنار کعبه به عبادت مشغول بودم، دختر کوچکی را دیدم که خدا را به حقّ امیرالمؤمنین علی علیه السلام سوگند میدهد، و نام و شخصیت امام علی علیه السلام را در قالب الفاظ و عباراتی زیبا بیان میدارد.
شگفت زده شدم، پیش رفتم و پرسیدم:
ای دختر کوچک، آیا تو خودت علی علیه السلام را میشناسی؟
پاسخ داد: آری
چگونه علی را نمیشناسم در حالیکه از آن روز که پدرم در صفّین به شهادت رسید و ما یتیم شدیم، علی علیه السلام همواره از ما حال میپرسید و مشکلات ما را برطرف میکرد.
روزی من به بیماری «آبله» دچار شدم، و بینائی خود را از دست دادم.
مادر و خانوادهمان سخت ناراحت بودند، که حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به خانه ما آمد، مادرم مرا نزد امام علی علیه السلام برد و ماجرا را تعریف کرد.
حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام آهی کشید و شعری خواند و دست مبارک را بر صورت من کشید. فوراً چشمان من بینا شد و هم اکنون به خوبی اجسام را از فاصلههای دور میبینم،
آیا میشود علی علیه السلام را نشناخت؟!»
نقل عبدالواحد:
عبدالواحد بن زید نقل میکند که:
به زیارت حج رفتم، در وقت طواف دختر پنج سالهای دیدم که پرده کعبه را گرفته، به دختری مثل خود میگفت:
قسم به آنکه به وصایت رسولاللَّه صلی الله علیه وآله وسلم انتخاب شد؛
میان مردم احکام خدا را یکسان اجرا میکرد؛
حجّتش بر ولایت آشکار و همسر فاطمه مرضیه(ع) بود؛ مطلب چنین و چنان نبود. از اینکه دختری با آن کمی سنّ، علی بن ابیطالب(ع) را با آن اوصاف تعریف میکرد در شگفت شدم که این سخنان بر این دهان بزرگ است!!
گفتم: دخترم آن کیست که این اوصاف را داراست؟
قالَتْ ذلِکَ وَاللَّه عَلَمُ الأَْعْلامِ وَ بابُ الأَْحْکامِ وَ قَسیمُ الْجَنَّةِ وَ النَّار وَ رَبَّانِی هذِهِ الأُْمَّةْ وَ رَأسُ الأَْئِمَّةْ، أَخُو النَّبِی وَ وَصِیهُ وَ خَلیفَتهُ ُفی أُمَّتِه ذلِکَ أَمِیرُالْمُؤْمِنِین عَلِی بْنُ أَبِی طالِب
گفت: او واللَّه بزرگ بزرگان، و باب احکام، و قسمت کننده بهشت و دوزخ، تربیت کننده این امّت، اوّل امامان، برادر و وصی و جانشین رسولاللَّه(ع) در میان امّت، او مولای من امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب است.
با آنکه غرق تعجّب شده بودم، با خود میگفتم:
این دختر با این کمی سن این معرفت از کجا پیدا کرده است؟
این مغز کوچک این همه اوصاف عالی را چگونه ضبط کرده و این دهان کوچک این مطالب بزرگ را چطور اداء میکند؟!
گفتم:
دخترم علی(ع) از کجا دارای این صفات شد که میگوئی؟
پاسخ داد:
پدرم (عمّار بن یاسر) مولا و دوست او بود که در صفّین شهید شد، روزی علی(ع) به خانه ما به دیدار مادرم آمد، من و برادرم از آبله نابینا شده بودیم، چون ما دو یتیم را دید، آه آتشینی کشید و گفت:
ما اِنْ تأوَّهْتُ مِنْ شَییءٍ رُزِیتُ بِهِ
کَما تَأَوَّهْتُ لِلأَْطفالِ فِی الصَّغَرِ
قَدِمْتَ ولِدَهُم مَن کانَ یکْفُلُهُمْ
فِی النَّائِباتِ وَ فی الأَْسْفارِ وَ الْحَضَرِ
«در هیچ مصیبتی که پیش آمده آه و ناله نکردهام، مانند آنکه برای اطفال خردسال کردهام.
اطفالی که پدرشان مرده، چه کسی کفیل و عهدهدار آنها میشود؟
در پیشامدهای روزگار و در سَفَر و حَضَر»
آنگاه ما را پیش خود آورد، دست مبارک خویش را بر چشم من و برادرم مالید.
سپس دعاهائی کرد، دستش را پایین آورد که چشمان نابینای ما بینا شد.
اکنون من شتر را از یک فرسخی میبینم که همهاش از برکت او است.
کمربند خویش را باز کرده که دو دینار بقیه مخارج خود را به او بدهم از این کار تبسّمی کرد و گفت:این پول را قبول نمیکنم، گرچه امیرالمؤمنین (ع) از دنیا رفته ولی بهترین جانشین را در جای خود گذاشته است، ما امروز در کفالت حضرت حسن مجتبی (ع)هستیم، او ما را تأمین میکند، نیازی نداریم که از دیگران کمک قبول کنیم.
سپس آن دختر به من گفت:
علی علیه السلام را دوست میداری؟
گفتم: آری.
گفت: بشارت بر تو باد، تو بر دستگیره محکمی چنگ زدهای که قطع شدن ندارد.
آنگاه از من جدا شد و این اشعار را زمزمه میکرد:
ما بُثَّ عَلِی فِی ضَمِیر فَتی
اِلاَّ لَهُ شَهِدَتْ مَنْ رَبِّهِ النِّعَمُ
وَ لا لَهُ قَدَمٌ زَلَّ الزَّمانُ بِها
اِلاَّ لَهُ ثَبَتَتْ مِنْ بَعْدِها قَدَمُ
ما سَرَّنی اِنَّنِی مِنْ غَیرِ شِیعَتِهِ
وَ إِنْ لِی ما حَواهُ الْعَرَبُ وَ العَجَمُ.
«دوستی علی در قلب هیچ جوانمردی گسترش پیدا نکرده، مگر آنکه نعمتهای خداوندی نصیب او شده است.
دوست علی علیه السلام، اگر روزگار قدمی از او بلرزاند، قدمی دیگر برای او ثابت می ماند.
دوست ندارم که من از پیروان علی نباشم در عوض مال همه عرب و عجم از آن من باشد.»
منبع: بحار الانوار ج۴۱ص۲۲۰-۲۲۱؛ب آنرا مناقب ابن شهر اشوب ج۲ص۳۳۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍀
#داستان_زیبا
یک روز ملا نصر الدين براي تعمير بام خانه خود مجبور شد مصالح ساختماني را بر پشت الاغ بگذارد و به بالاي پشت بام ببرد. الاغ هم به سختي از پله ها بالا رفت. ملا مصالح ساختماني را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پايين هدايت كرد. ملا نمي دانست كه خر از پله بالا مي رود، ولي به هيچ وجه از پله پايين نمي آيد. هر كاري كرد، الاغ از پله پايين نيامد. ملا الاغ را رها كرد و به خانه آمد كه استراحت كند. در همين موقع ديد الاغ دارد روي پشت بام بالا و پايين مي پرد. وقتي كه دوباره به پشت بام رفت، مي خواست الاغ را آرام كند كه ديد الاغ به هيچ وجه آرام نمي شود. برگشت و بعد از مدتي متوجه شد كه سقف اتاق خراب شده و پاهاي الاغ از سقف آويزان شده است. بالاخره الاغ از سقف به زمين افتاد و مرد.
بعد ملا نصرالدين گفت لعنت بر من كه نمي دانستم كه اگر خری به جايگاه رفيع و پست مهمي برسد، هم آنجا را خراب مي كند و هم خودش را مي كشد.
╭─💕─═✨💜✨═─💕─╮
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
#داستان_زیبا
⭕دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.
💎عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
🌿داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد.
🌻پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
☕دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
🌻هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
♥️ حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد. خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
🌹داروساز لبخندی زد و گفت:
☀️دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_زیبا
🧔مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز میکرد و داد «الله، الله» داشت... 👇💯
✍👌داستانی را مولوی ذکر میکند که البته تمثیل است. میگوید مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز میکرد و داد «الله، الله» داشت.
👋یک وقت شیطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه کرد و کاری کرد که این مرد برای همیشه خاموش شد. به او گفت:
🤷♂ای مرد! این همه که تو «الله، الله» میگویی و سحرها با این سوز و درد خدا را میخوانی، آخر یک دفعه هم شد که تو لبیک بشنوی؟
👀تو اگر به در هر خانهای رفته بودی و این همه فریاد کرده بودی، لااقل یک دفعه در جواب تو لبیک میگفتند. این مرد به نظرش آمد که این حرف، منطقی است.
🤐دهانش بسته شد و دیگر «الله، الله» نگفت. در عالم رؤیا هاتفی به او گفت: چرا مناجات خدا را ترک کردی؟
😔گفت: من میبینم این همه که دارم مناجات میکنم و با این همه درد و سوزی که دارم یک بار هم نشد در جواب، به من لبیک گفته شود. هاتف به او گفت: ولی من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگویم: آن الله تو لبیک ماست
🔻نی که آن الله تو لبیک ماست
🔻آن نیاز و سوز و دردت پیک ماست
✨💝تو نمیدانی که همین درد و سوز و همین عشق و شوقی که ما در دل تو قرار دادیم، خودش لبیک ماست.
☝️🤲چرا علی علیه السلام در دعای کمیل میفرماید : اللهُمَّ اغْفِرْ لِی الذُّنوبَ الَّتی تَحْبِسُ الدُّعاءَ خدایا آن گناهانی را که سبب میشود دعا کردن من حبس شود و درد دعا کردن و مناجات کردن از من گرفته شود بیامرز.
👏🙃این است که میگویند دعا برای انسان، هم مطلوب است و هم وسیله، یعنی دعا همیشه برای استجابت نیست؛ اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است
📚 #استاد_مطهری، انسان کامل، ص68
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_آموزنده
🌻داستان واقعی شریک
🌴شریک بن عبدالله مردی بود عالم و زاهد و بسیار فاضل . روزی وارد بر مهدی خلیفه عباسی شد . خلیفه به شریک پیشنهاد کرد "تو باید در بغداد قاضی القضاه شوی ." او چون مردی عادل بود و دستگاه مهدی عباسی را غاصب و ستمگر می دانست این پیشنهاد را نپذیرفت . مهدی گفت : "پس باید فرزندان مرا علم بیاموزی ." شریک چون از مصاحبت و همنشینی ملوک و فرزندان آنان بیزار بود این را نیز نپذیرفت .
🌴مهدی عباسی گفت : "پس حتما نهار را نزد ما بمان تا ما از نصایح تو بهره مند شویم" . از این رو اجبارا این پیشنهاد را پذیرفت .
🌴هنگام صرف غذا در سفره ی شاهانه از انواع غذاهای لذیذ استفاده کرد . بعد از خوردن غذا آشپز مخصوص سلطنتی رو به مهدی عباسی کرده ، گفت : "قربان ! این آقای عالم و زاهد و پرهیزگار بعد از این غذا دیگر روی سعادت و رستگاری را نخواهد دید" .
🌴این بود که تدریجا این غذای حرام در روش شریک اثر بدی گذاشته ، پس از مدتی به خلیفه پیشنهاد قضاوت و نیز تربیت اولادش را نموده و مصاحبت و قضاوت ، هر دو را قبول کرد .
🌴روز اول ماهی بود و می خواست حقوق بگیرد و مدیر مسءول در پرداخت حقوق و ماهانه تعلل می ورزید و امروز را به فردا می انداخت . شریک به او اعتراض کرد . رءیس دارایی با تغیر به شریک گفت : "تو که به من گندم نفروخته ای که این قدر سماجت در گرفتن حقوق می کنی" .
🌴شریک گفت : "بلی ، بالاتر از گندم به این دستگاه فروخته ام ، دینم را به این دستگاه فروخته ام و آن در نتیجه قضاوت های خلاف عدالتی است که به آنها فتوا داده ام" .
🌴حضرت امام صادق (ع) او را نفرین نموده ، فرمود : " خداوند گوشت بدن او را با شانه های آتشین در قیامت از بدنش جدا گرداند . "
🌴آری ، شریک بن عبدالله غذای حرام و لقمه ناپاک ولو یک مرتبه بیش نخورد لکن آنچنان او را عوض کرد و صفحه قلب او را تیره و تار نمود که جزء علمای دربار ظلم گردید و بر اثر یک مرتبه خوردن غذای حرام سعادت خود را از دست داد .
✨✨👈یک عمر پرهیز اما اثر یک وعده غذای حرام
#داستان_زیبا
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan