eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.4هزار دنبال‌کننده
16.4هزار عکس
17.7هزار ویدیو
628 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
6.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢ماجرای تکان‌دهنده زائران مشهدی که در کربلا مکانی برای اسکان نداشتند... 🕌🚩 ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
«آتیش‌بیار معرکه‌س، هیزمش مال مردم!» 🪵 معنی: کسی که بقیه رو به دعوا یا اختلاف می‌اندازه، ولی خودش کنار وایستاده و کاری به کارش ندارن. خودش وسط دعوا نیست، فقط دیگران رو تحریک می‌کنه. --- 📖 داستان: در یه ده کوچیک، دو همسایه به نام‌های کریم و اکبر سال‌ها با خوبی و خوشی زندگی می‌کردن. با هم کار می‌کردن، کمک‌حال هم بودن و مثل دو برادر بودن. اما یه روز صابر، مردی فضول و بیکار، اومد و به اکبر گفت: – "شنیدی کریم پشت سرت چی گفته؟ گفته تو دیگه پیر شدی و از پس زمین‌داری برنمیای!" اکبر که دلش شکست، ناراحت شد ولی چیزی نگفت. چند روز بعد، صابر رفت سراغ کریم و گفت: – "اکبر می‌گفت تو فقط دنبال نفع خودتی و هیچ وقت سر وقت کمک نمی‌کنی!" حالا کریم هم ناراحت شد. کم‌کم این دو دوست قدیمی از هم دلگیر شدن، رفت‌وآمدها قطع شد و دلخوری بالا گرفت. همه‌ی این‌ها زیر سر صابر بود که فقط دُمِ دعوا رو می‌گرفت و خودش کنار نشسته بود. تا اینکه روزی پیرمرد دانای روستا گفت: – "این صابر آتیش‌بیار معرکه‌ست، هیزمش مال مردمه! خودش کنار وایستاده، ولی مردم رو به جون هم انداخته!" مردم حرفش رو فهمیدن. حقیقت رو به کریم و اکبر گفتن، اون دو با هم آشتی کردن و صابر رو دیگه کسی تحویل نگرفت. --- ✅ نتیجه: تو زندگی مراقب آدمایی باشیم که آتیش اختلاف رو روشن می‌کنن، اما خودشون کنار می‌ایستن.        ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♻️ «هماهنگی» با یا «تحمیل نظر» به رهبری، پرغصه و تکراری تاریخ حکایت جماعتی که هر کار دلشان می‌خواهد انجام می‌دهند، اما برای مصونیت در زمان مواجهه با تبعات و خسارات آن می‌گویند؛ با رهبری هماهنگ هستیم! ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 @cognizable_wan 🔗یه کانال بجای 👆 به جمع ما بپیوندید
🍃 مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" ما به مدت یک هفته آنجا خواهیم بود.این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی که منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های کافی برای یک هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده کن ما از اداره حرکت خواهیم کرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار ! زن با خودش فکر کرد که این مساله یک کمی غیرطبیعی است اما بخاطر این که نشان دهد همسر خوبی است دقیقا کارهایی را که همسرش خواسته بود انجام داد هفته بعد مرد به خانه آمد ، یک کمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید که آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟ مرد گفت :"بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا،چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی که گفته بودم برایم نگذاشتی ؟" جواب زن خیلی جالب بود زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم ؟!؟!؟! 📚 🍃 🌺🍃 ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 @cognizable_wan 🔗یه کانال بجای 👆 به جمع ما بپیوندید
19.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🏴انیمیشن کودکانه از زندگی حضرت رقیه (س) 🌸🌸🖤🌸🌸   ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
ضرب‌المثل «تخت شاهی، بالش غصه‌هاست» را می‌شود با داستان حضرت سلیمان(ع) در قرآن پیوند داد: 🔹 داستان قرآنی: حضرت سلیمان و تخت بلقیس در قرآن (سوره نمل، آیات ۲۰ تا ۴۴) آمده است که حضرت سلیمان پیامبر، پادشاهی بزرگ با لشکری از انسان‌ها، پرندگان و جنیان داشت. قدرت او چنان بود که وقتی درباره‌ی ملکه سبا (بلقیس) شنید، تصمیم گرفت او را به سوی توحید دعوت کند. وقتی فرستاده‌های بلقیس نزد سلیمان آمدند، او هدیه‌های فراوان آنان را نپذیرفت و نشان داد که هدفش سلطنت و مال دنیا نیست، بلکه دعوت به خداست. سپس سلیمان از یارانش پرسید: «کدام یک تخت بلقیس را پیش از آمدنش برای من می‌آورد؟» یکی از جن‌ها گفت: «قبل از اینکه از جای خود برخیزی، آن را می‌آورم.» ولی کسی که علمی از کتاب داشت (بر اساس روایات، آصف بن برخیا) گفت: «من آن را پیش از اینکه پلک برهم بزنی می‌آورم.» و تخت بلقیس فوراً نزد سلیمان حاضر شد. سلیمان وقتی تخت را دید، گفت: «هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّی لِیَبْلُوَنِی أَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ» (این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید که آیا شکر می‌گزارم یا کفران می‌کنم.) 🔹 پیوند با ضرب‌المثل با اینکه سلیمان پادشاهی عظیم و «تخت شاهی» واقعی داشت، اما می‌دانست که این مقام سرشار از غصه و مسئولیت است؛ چون باید حق خدا را ادا کند و عدالت را میان مردم برقرار سازد. او سلطنت را مایه‌ی آزمون می‌دید، نه راحتی. بنابراین این داستان قرآنی نشان می‌دهد که «تخت شاهی بالش آسایش نیست، بلکه بالش غصه و امتحان است.»   ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💠 زن و مشاور 🔸زنی نزد مشاوری آمد و گفت : من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛ همه حسرت زندگی ما رو میخورند. سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی. امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است. پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم, چه کسی را نجات خواهی داد؟ و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛ چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده! از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟ 🔹مشاور جواب داد: شنا یاد بگیر! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب...... ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻔﺖ ﺑﭽﺴﺒﯿﺪ ! ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ .... ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﻔﺮﻭﺷﯿﺪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ؛ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ، ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ، ﺑﻪ ﻧﻘﻠﯽ ، ﺑﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ... ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺘﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻗﺪﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ . ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ . ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﻣﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻔﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ! ﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ... ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 @cognizable_wan 🔗یه کانال بجای 👆 به جمع ما بپیوندید
💠ارزیابی خود💠 پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟» زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ... زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.» پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.» ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 @cognizable_wan 🔗یه کانال بجای 👆 به جمع ما بپیوندید
"تنبل خانه شاه عباس" شاه عباس کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه اصناف در مملکت ایران به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که بدون درآمد باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: همین طور است؟ همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه صحه گذاشتند و از تلـاش های شاه در آبادانی مملکت تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط تنبل ها هستند که سرشان بی کلـاه مانده. شاه بلـافاصله دستورداد تا تنبلخانه ای در اصفهان تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. بودجه ای نیز به این کار اختصاص داده شد.کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل خانه مجللی و باشکوهی تاسیس شد.  تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از بودجه دولتی تامین شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد، شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت سرزده و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالـا می روند و جای سوزن انداختن نیست. شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا مواجب بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و مساله را به شور گذاشت. مشاوران هریک طرحی ارایه دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها عملی نبود.سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص تنبل های حقیقی از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و آتش حمام را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و تنبلهای حقیقی در حمام می مانند. شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد. تنبل نماها یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های سوزان کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت گاهی با صدای ضعیف می گفت: بگو رفیقم هم سوخت! از آن زمان هنگامی که کسی زیاد تنبلی کند و یا کج و معوج بنشیند و یا لم بدهد ، به او می گویند: مگه تنبلخونه شاه عباسه؟ ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💠 ✅شنایاد بگیرید. ✅روی پای خود بایستید. 🔹زنی به مشاور خانواده گفت : من و همسرم زندگی کم نظیری داریم همه حسرت زندگی ما رو میخورند سراسر محبّت ، شادی ، توجّه ، گذشت و هماهنگی امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم چه کسی را نجات خواهی داد ؟ و او بیدرنگ جواب داد : معلوم است , مادرم را ؛ چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده ! از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟ مشاور جواب داد : شنا یاد بگیرید ! همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب ...... ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺳﻔﺖ ﺑﭽﺴﺒﯿﺪ ! ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ .... ﺍﺭﺯﺍﻥ ﻧﻔﺮﻭﺷﯿﺪ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ؛ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ، ﺑﻪ ﺣﺮﻓﯽ ، ﺑﻪ ﻧﻘﻠﯽ ، ﺑﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﺍﯼ ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﮎ ﺗﻮﺟﻬﯽ ... ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﺪ ، ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻧﺘﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮐﻨﺪ ، ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻗﺪﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ، ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺑﻬﺎﯾﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ ... " ﺁﺩﻣﻬﺎ چیزهای ﻣﻔﺖ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻔﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ " ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
💠 ❇️ ماجرای کتک خوردن یک فقیه برجسته از همسرش ◽️شیخ حسین انصاریان در کتاب نفس، ماجرای کتک خوردن یکی از فقهای برجسته شیعه را روایت کرده است. ◽️مرحوم شیخ جعفر کاشف الغطاء از بزرگ‌ترین فقیهان عالَم تشیع بوده است، در حدی که علمای بزرگ شیعه از قول او نقل کرده‌اند که فرموده بود: اگر تمام کتاب‌های فقهی شیعه را در رودخانه بریزند و به دریا برود و شیعه دیگر یک ورق فقه دستش نباشد، من از اول تا آخر فقه شیعه را در سینه‌ام دارم، همه را بیرون می‌دهم تا دوباره بنویسند. مرجع هم شده بود. ◽️اهل علم و اصحاب سرّش فهمیدند که همسرش در خانه بداخلاقی می‌کند ولی خیلی هم خبر از داستان نداشتند. اینقدر در مقام جست‌وجو برآمدند تا به این نتیجه رسیدند که این مرد بزرگ الهی، این فقیه عالیقدر گاهی که به داخل خانه می‌رود، همسرش حسابی او را کتک می‌زند. ◽️یک روز چهار پنج نفر جمع شدند و خدمتش آمدند و گفتند: آقا ما داستانی شنیده‌ایم از خودتان باید بپرسیم. آیا همسر شما گاهی شما را می‌زند؟! فرمود: بله، عرب است، قدرتمند هم هست، قوی‌البنیه هم هست، گاهی که عصبانی می‌شود، حسابی مرا می‌زند. من هم زورم به او نمی‌رسد. ◽️گفتند: او را طلاق بدهید .گفت: نمی‌دهم. گفتند: اجازه بدهید ما زنانمان را بفرستیم ادبش کنند. گفت: این کار را هم اجازه نمی‌دهم. گفتند: چرا؟ گفت: این زن در این خانه برای من از اعظم نعمت‌های خداست چون وقتی بیرون می‌آیم و در صحن امیرالمومنین می‌ایستم و تمام صحن، پشت سر من نماز می‌خوانند، مردم در برابر من تعظیم می‌کنند. ◽️گاهی در برابر این مقاماتی که خدا به من داده، یک ذرّه هوا مرا برمی‌دارد. همان وقت می‌آیم در خانه کتک می‌خورم، هوایم بیرون می‌رود! این چوب الهی است، این باید باشد. ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan
طنز 🔵نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است مرد خسیسی، خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زنِ خود بِبَرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دست خالی به خانه رود ... عاقبت فریب نَفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رسم خانزاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است و چنین کرد ... البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت: گوشت خربزه را نیز می‌خورم تا گویند: خان را چاکرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند ... سپس آهنگ خوردن پوست آن را کرد و گفت : این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است ... و در آخر تُخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یکجا بلعید و گفت : " اکنون نَه خانی آمده و نَه خانی رفت است! " استاد علی اکبر دهخدا 📚امثال و حکم ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ بجمع ما بپیوندید👇👇👇 @cognizable_wan