حضرت یوسف و هنگامی که به خانه عزیز مصر قدم نهاد، پس از سه سال به سن بلوغ رسید. زلیخا که محو زیبایی و قیافه جذاب و قد و قامت يوسف شده بود مدّت هفت سال او را خدمت کرد و از خدا میخواست که یوسف یک نگاهی به او کند. ولی آن نوجوان آراسته و وارسته از آلودگیها از ترس خدا در این مدّت هفت سال سر به پایین بود و حتی یک بار نیز به زلیخا نگاه نکرد.
زلیخا: ای یوسف! سرت را بلند کرده و نگاهی به من کن!
يوسف: میترسم هیولای کوری و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
زلیخا: چه چشمهای زیبایی داری؟!
يوسف: همین دیدگان من در خانه قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم میریزند.
زلیخا: چقدر بوی خوشی داری؟!
يوسف: اگر سه روز بعد از مرگ من، بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار میکنی.
زلیخا: چرا نزدیک من نمیآیی؟!
يوسف: چون میخواهم به قرب خداوند نائل شوم.
زلیخا: گام بر روی فرشهای پربها و حریر من بگذار و به خواسته من اعتنا کن!
يوسف: میترسم بهرهام در بهشت از من گرفته شود.
زلیخا دید با تقاضا و خواهش و انواع نقشههای فریبدهنده نمیتواند یوسف را تسلیم هواهای خود گرداند؛ از اینرو خواست او را تهدید نموده و بترساند؛ بلکه به هدف شوم خویش برسد، به یوسف گفت: «أُسَلِّمُکَ إِلَی الْمُعَذِّبِینَ: تو را به شکنجهدهندگان میسپارم.»
يوسف: «إِذاً یَکْفِیَنِی رَبِّی: در این صورت خدای من مرا کافی است.»
#یوسف #ذلیخا
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan