#رمان_صد_و_پنجاه_دوم_وسوم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
نگاهشو باز دوخت به چشمام . يه چشمک زدم بهش . سرشو فرو کرد تو گردنم و از خجالت صورتشو قايم کرد . فشارش دادم به خودم . آهي کشيدم . -: تو حسرتشو ميذاري به دل من آخر سر ....چند دقه تو همون حالت موند . باز فشارش دادم . ای شيطون ... بيشتر سرشو فرو کرد . خنديدم و گفتم: کوچولوي خجالتي ... سرشو اورد بالا. واسم زبون درآورد وسریع پاشد از کنارم فرار کرد و رفت بيرون . دست فرو کردم لای موهامو خنديدم . -: پاشدم سرجام نشستم . لبخند از لبام نميرفت . از تخت اومدم پائين . -: کوچولو خوب بلدي دلبري کني ... کاش منم بلد بودم و ميتونستم دل تو رو ببرم ... داشتم پتو رو تا مي کردم که در به شدت کوبيده شد . سريع چرخيدم . عاطفه اومده بود تو ودربسته بود . دستشم جلو دهنش بود . -: چي شده ؟ ... عاطفه -: خاک به سرم ... همينطوري پريدم بيرون و عين احمقا ايستادم جلو تلوزيون دارم کانال رو اينور اونور مي کنم ...-: خب چيه مگه ؟... عاطفه -: آبروم رفت ديگه ... اصلا حواسم نيست امين بيرونه ... يهو ديدمش پريدم هوا .ابروهام گره خورد به هم . يه تيشرت پوشيده بود . يکم تنگ بودموهاشم دورش ريخته بود و شلوار لي پاش بود .
http://eitaa.com/cognizable_wan