#رمان_صد_و_پنجاه_و_هفتم😍
#برای_من_بمون_برای_من_بخون ❤️
از شدت اضطراب داشتم دونه دونه ناخونام رو مي جويدم. همه هيجانات ديدن شهاب و کيميا رو خالي کرده بودن با ماچ و بغل و بوسه و بگو و بخند تو حال منتظر نشسته بودن تا دايي بياد وعکس العملش رو ببينن. همه خانواده جمع بودن... همه و همه... حتي شيدا و مادرشون . فقط دايي نيومده بود. چون فقط اون نمي دونست قضيه چيه و براي شام مي خواست بياد. ولي بقيه سريع اومده بودن . بالاخره صداي زنگ لعنتي بلند شد. همه از جا پريدن و همهمه شد... عزيز آيفون رو برداشت عزيز-: کيه؟ ...:- عزيز-: الان ميان در رو باز مي کنن... آيفون خراب شده مثل اينکه..بعد گذاشتن آيفون رو به شهاب کرد عزيز-: شهاب جان.. باباته.. برو در رو باز کن ... توکل به خدا شهاب دست روي زانوش گذاشت و يه ياعلي گفت و بلند شد. عزيز پشت سرش گفت عزيز-: الهي به اميد تو .. قلبم داشت از جا کنده مي شد. اونقد همگي استرس داشتيم که حال حرف زدن نداشتيم. ديگه نتوستم بشينم. از جام بلند شدم. همزمان با من محمدم بلند شد. و باز هم همزمان و بدون اينکه محمد حواسش به من باشه رفتيم سمت پنجره... شيدا و زندايي و عزيز هم اومدن.. شهاب در رو باز کرد. تند تند زير لب صلوات مي فرستادم و آيت الکرسي مي خوندم از صبح. محمد دستم رو گرفت و فشار داد. منم ناخود آگاه و از شدت استرس انگشتاي محمدو رو تو دستم بود رو محکم فشار مي دادم. دايي زل زده بود تو چشماي شهاب. خشکش زده بود. کاملا مشخص بود که شکه شده. شهاب يه حرفي زد. که ما نفهميديم چي گفت... خيل طول کشيد نگاه دايي... شهاب سرش رو پايين انداخت ... همه اميد ها تو دلم خاک شد. دايي شهاب رو قبول نکرد... و گرنه کدوم پدري بعد اينهمه مدت
بي خبري از پسرش اينطور بي تفاوت زل ميزنه تو صورتش و هيچ کاري نميکنه..شونه هاي شهاب لرزيد. قلبم تير کشيد. داداش گلم داشت گريه مي کرد. .. و باباش عين خيالش نمي اومد. انگشتاي محمد رو اونقدر فشار داده بودم که دست خودم درد گرفت شيدا سرش رو گذاشت روي شونه ام شيدا-: عاطي... آخه چرا اينطوري شد؟ دوتا مونم گريه کرديم. چشمام پر اشک بود و ديگه واضح نمي ديدم. يک آن حرکت دايي رو حس کردم. سريع چشمام رو رو هم فشار دادم تا اشکام مزاحم ديدم نشن. دايي يه قدم رفت جلو . يه سيلي محکم خوابوند زير گوش شهاب. دنيا آوار شد روي سرم . شهاب هم چنان سرش پايين بود. همه بدنم سست شد. داشتم مي افتادم تقريبا که محمد از زير بغلم گرفت منو. چشم ازشون بر نميداشتم . دايي يه چيزي به شهاب گفت خواستم برگردم ببينم کيمياي طفلک تو چه حاليه که دايي محکم شهابو تو بغلش گرفت... شونه هاي هردوشون مي لرزيد... شهاب همش شونه هاي پدرشو مي بوسيد ... خم مي شد دستشو مي بوسيد و دوباره محکم بغلش مي کرد. چرخيدم طرف شيدا و محکم همو از خوشحالي بغل کرديم. همه خوشحال بودن . کيميا هم دختر تپلوش رو بغل کرد و منتظر بوديم تا بيان داخل. که بعد يه مدت طولانی حرف زدن اومدن تو. دايي اولين نفر نگاهش به کيميا افتاد و و رفت طرف... بغلش کرد و پيشونيش روبوسيد. کيميا هم عين ابر بهار گريه مي کرد دايي-: شرمندم نکن تو رو خدا عروسم..بگذر از من.. بعد نوه اش رو گرفت بغلش مي بوسيدش و گريه مي کرد.
دايي-: آخخخخ... عزيز دل من... عزيز دل بابا بزرگ.... کلا يه فيلم هندي اي شده بود که نگو و نپرس... همه گريه مي کردن عزيز-: بابا بسه ديگه چقدر گريه و زاري اخه؟؟؟ صلوات ... دست بزنين .. بخندين... ولي اول ... همه بلند صلوات فرستادن...عزيز-: چرا پسرمو زدي؟... ها؟؟
http://eitaa.com/cognizable_wan