♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت15☘
صدای آلارام گوشیه طاهره سادات بود، بلند شد وآنرا قطع کرد .
طاهره_اگر میخواید برای نماز صبح بریم حرم پاشید،حاج اقا گفتند هرکے میخواد بیاد یہ ربع قبل اذان پایین باشه.
من اما در شُک خوابے کہ دیده بودم نمیتونستم تکان بخورم.
اینقدر صحنہ هاے خواب واضح بود انگار همین الان اونجا بودم.
پدرم را حس میکنم همین الان .کنارش بودم ... اما منظورش از اون حرف ها چے بود؟ رفتن بہ سرداب ...
بقیہ پایین رفتہ بودند.
اتاق ما طبقہ سوم بود .سریع از اتاق خارج شدم و سمت آسانسور رفتم.
کنار آسانسور دیدمش . یک دستش توی جیپ پالتوش بود و با دست دیگہ اش با گوشیش ور میرفت.
"هوفففف..... بازهم سید طوفان . سیدطوفان اینجا ، سید طوفان اونجا ...سیدطوفان همہ جا .حتے تو خواب هم هستش .انگار قرار نیست من از دست این آدم راحت بشم."
میدونستم هرکدام از ما بخواهد با آسانسور پایین برود ، اون یکے نمیره چون آسانسورش تنگ بود.
با فکرے کہ بہ ذهنم رسید
سریع خودم رو بہ آسانسور رسوندم همون موقع در باز شد و با گفتن این جملہ ام :
_ببخشید خانم ها مقدم ترند
با تمام قوا خودم رو توے آسانسور انداختم و دکمه پایین را زدم.
دستش همونجور تو هوا مونده بود و با چشمای گشادے کہ رنگ تعجب گرفتہ بود بہ من زُل زده بود .در بستہ شد
"خداحافظ آقاے گردباد ."
الان با خودش میگہ این دیگہ چہ موجودی بود؟
بہ پایین کہ رسیدم سریع خودم را بہ بقیه رسوندم.اون هم چند دقیقہ بعد از من رسید.
اخم هاش در هم بود.
چشم چرخاند بہ سمت طاهره سادات سریع رویم را برگرداندم.
در طول راه تمام حواسم به خوابم بود.چندبارے طاهره سادات چیزے گفت و من فقط با تکان دادن سر تایید کردم.
من کم خواب میدیدم ، آن هم خوابے بہ این عجیبے !
بعد از دعاے ندبہ بہ هتل برگشتیم.
در راه هتل دو سه نفر دور حاج آقا را گرفتہ بودند .بین صحبتشان چندبار اسم سامرا را شنیدم .فورا خودم را به پشت سرشان رساندم .
_حاج آقا اینجا تا سامرا فاصلہ ای نیست بخدا حیفہ یه سر نریم.
حاج اقا _میدونم عزیز ولی نمیشہ.
میدونید کہ امن نیست.
نمیشه جون مسافرا رو به خطر انداخت.
_میگم حاجے چند نفر بشیم اینهایی که میخوان برن با مسئولیت خودشون یه سر برن.تا ظهر هم برمیگردیم.
_بعید میدونم بشه با اقای ثابتے صحبت کنید.
مردی میانسال گفت _من خانمم نذر داره میگہ هر جوری شده باید برم.
حاج آقا_من نمیدونم با مدیر کاروان صحبت کنید .منم در خدمتتون هستم
به هتل رسیدیم. کنجکاو بودم نتیجہ چہ می شود؟
همہ براے صبحانہ به رستوران هتل رفتیم. بعد از صرف صبحانه ،به بهانه استفاده از وای فای به لابے اومدم .
نتیجہ هر چہ بود اونجا مشخص میشد. بعد از کلے اصرار و خواهش آقای ثابتے قبول کردند از این جمع ۳،۴ نفره هر کسے که میخواهد با مسئولیت خودش برود و بہ دیگر مسافران هم چیزے نگوید .
۴ نفر بودند ، دوخانم و دواقا ، حاج اقا پناهی هم گفت با آنها میرود .
همگے باید تعهد میدادند و امضاء میکردند که هر اتفاقے افتاد با مسئولیت خودشون هست.
یکے از آن ٤ نفر به دنبال پیدا کردن ماشین رفت.
مردد بودم من هم بروم یا نہ .در آخر دلم رو بہ آن خواب گره زدم
به سراغ حاج آقا رفتم
_سلام حاج آقا
حاج اقا _سلام دخترم . سرش را پایین انداخت .
_ببخشید عرضے داشتم.از جمع فاصلہ گرفت
حاج اقا_بفرمایید
_حقیقتش میخواستم بگم من میخوام با گروه شما بیام سامرا !
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯