eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ ☘ حاج اقا فورا سرش را بالا آورد و گفت : نمیشہ دخترم میدونید ڪہ خطرناڪه امڪان نداره _میدونم حاج اقا ولے من باید برم اونجا ... حاج اقا _ ببین دخترم شما تنهایید من نمے تونم قبول ڪنم یه خانم تنها بخواد با ما بیاد با بغض گفتم : حاج اقا من... من خواب دیدم ، دیشب خواب دیدم. من هرجورے شده باید برم. خواهش میڪنم حاج آقا_ چے بگم.آخہ دست من نیست. مطمئنم آقاے ثابتے قبول نمیڪنند. _باهاشون صحبت کنید لطفا حاج اقا پناهے ، آقاے ثابتی را صدا زد و اوهم به جمع دو نفره ما پیوست . آقاي ثابتے بہ هیچ عنوان قبول نمیکرد.هرچہ اصرار کردم فایده نداشت.میگفت زنگ بزن اگر خانواده تون اجازه دادند قبولہ. زنگ زدن به خونہ فایده اے نداشت. باید فڪر دیگہ اے میڪردم. بہ سمت خانم شریفے و مادرش ڪہ قرار بود بہ سامرا بروند رفتم. ساعت حرکت را ازآنہا پرسیدم واز هتل بیرون رفتم. از ڪیفم روبنده مادرم را درآوردم و آن را بہ سرم بستم. اطراف هتل شروع بہ قدم زدن ڪردم. حدودا نیم ساعت بعد یہ ماشین وَن زرد رنگ ڪنار هتل ایستاد.طولے نڪشید کہ مسافرها بیرون اومدند. هنوز حاج آقا نیومده بود. فورا خودم را بہ آنہا رساندم .در حال سوار شدن بودند. روبندم را بالا زدم تا خانم شریفے مرا ببیند . خانم شریفے_ اِه اومدے دنبالت میگشتم. _بلہ ممنون با استرس فراوان نگاهے بہ پشت سر انداختم هنوز کسے بیرون نیامده بود.بعد از سوار شدنِ آنہا ، من هم فورا سوار ماشین شدم و خودم را درعقب ترین صندلے ماشین جا کردم. روبنده ام را انداختم .استرس داشتم نمیدونستم چہ میشود ؟ با خودم زمزمه کردم : از پنجره حاج آقا پناهے را دیدم که با آقاے ثابتی به سمت ماشین می آمدند .در دلم دلهره ی عظیمے بہ پا بود. شروع کردم به صلوات فرستادن . حاج آقا سوار شدند و بعد آقاے ثابتے دم در ماشین روبہ آقایان گفت تا ساعت ۲ ظهر خودتون رو برسونید .خداحافظے کرد و در را بست. حاج آقا کمے سرش را به عقب متمایل کرد و گفت :همہ هستند؟ _بلہ _خب بسم الله ماشین راه افتاد و من نفس راحتے کشیدم. از هتل کمے کہ دور شدیم یکے از مسافران کہ محبے نام داشت ،مردے حدودا ۴۰ سالہ رو بہ حاج آقا کرد و گفت : حاج آقا بہ راننده بگو نگہ داره...یہ لحظہ ...یہ لحظه نگہ دار حاج اقا به راننده گفت و ماشین ایستاد . ماشین متوقف شد. آقاے محبے بہ بیرون اشاره کرد ، حاج آقا سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت: _بَهههه آقاے مهندس زمینِ بہ هوا، کجا میرے اخوے تنها تنها؟برسونیمت. ڪنجکاو شدم بہ چہ کسے مے گوید "مهندسِ زمین بہ هوا" سرم را ڪج کردم و بیرون را نگاه کردم . سید طوفـــان بود ... محبی _سید تنهایی ، رفیقت کجاست؟ سیدطوفان _خوابوندمش اومدم هواخورے . هر دو خندیدند. سید_ شما کجا میرید بسلامتے ؟ حاج آقا_ ما ان شاء الله داریم میریم سامرا باهم کمےصحبت کردند ،چند دقیقہ بعد سوار ماشین شد . جلو روے تڪ صندلی، کنار حاج اقا نشست . یعنے او هم با ما می آید؟ و من همچنان بہ خوابم فکر میڪنم ... ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯