♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت17☘
هرچہ تلاش کردم بہ صدایشان توجہ نکنم نشد.
محبے _ سید فکر کن شوهر خواهر گرامے پاشہ ببینہ اے دل غافل جا تره و بچہ نیست.چه حالے میشہ بنده خدا .
و دوباره همگے خندیدند.
از شهر کہ خارج شدیم .نگرانیم برطرف شد .
دوباره بہ یاد خواب عجیبم افتادم .
چرا دارم میرم سامرا؟ اصلا بہ خواب هم اعتبارے هست؟سید طوفان چرا باید باشہ؟
نگاهم بهش افتاد از پشت سر ...چرا دارم یہ جورایے میشم.رومو برگردوندم .
تو حُسناے همیشگے نیستے. خدایا چہ بلایے داره سرم میاد ...
در حال خودم بودم کہ آقاے محبےروبہ او کرد و گفت :
با اجازه حاج آقا ... آقا سید بسم الله تا نرسیدیم مستفیذمون کن .
از او انکار و از محبے اصرار .
بالاخره اصرار آقاے محبے نتیجہ داد .
شروع به خواندن کرد. عجب صدایے داشت . بہ یاد حرفهاے زهرا افتادم .میخواست خواننده بشہ و حالا ... از خوانندگے به مداحے.
این طوفانِ روزگار چه سِیرے را گذرانده .
این صدا خیلے برام آشناست.
نمیدونستم کجا صداشو شنیده ام .
بہ مغزم فشار آوردم ...صداےمداحے توے مسیر ، دعاے کمیل...
آره خودشہ .
آنقدر با سوز و حال میخوند کہ همه را به گریہ انداخت. حال من بدتر از همہ . ،چادرم را به دهان گرفتم تا صداے هق هقم بلند نشود.
در طول راه حاج آقا با راننده عربے صحبت میکرد . تاحدودے من هم متوجہ صحبت هایش شدم .
اینجور کہ راننده میگفت مرقد مطهر دو امام عزیزمون از شهر جداست.جالب اینڪہ با وجود دو امام شیعہ اکثر مردم سامرا سنے هستند .
داعش چندبار بہ این نزدیکے آمده . و حتے در بین مردم نفوذے هم دارد.
سامرا زادگاه سرکرده داعش ابوبکر البغدادیہ
نباید بدون راه بلد وارد شهر شد .خطرناکہ
بالاخره بہ حرم رسیدیم .
پشتِ سرِ بقیہ از ماشین پیاده شدم.حاج آقا با آقایون صحبت میکرد .توصیہ هاے امنیتے کرد و اینکہ از هم دور نشیم ، بعد از نمازعصر هم بیرون از حرم بایستیم .
همہ پشت سر حاج اقا راه افتادیم .سید طوفان یہ لحظہ برگشت و نگاهے بہ عقب کرد .با دیدن منے کہ سرتاپام مشکے بود، نگاه عجیبے کرد و سرش را برگرداند. بہ ورودے که رسیدم بخاطر اینکہ حاج آقا متوجہ بشہ من هم با آنہا هستم .
ازکنارش رد شدم و گفتم :
_برای همہ چیز ممنون حاج آقا ، التماس دعا
او کہ متوجہ صدایے کنارش شد سرش را بالا آورد و نگاهے کرد. جز خانمے سیاه پوش چیزے ندید.
بہ آقاے محبے اشاره کرد و گفت :
این خانوم با ما بودند؟
محبی_بلہ
حاج آقا کہ تازه متوجہ شده بود یہ مسافر دیگہ هم در ماشین بوده و او ندیده بہ سمتم آمد و گفت :
ببخشید شما چطورے با ما اومدید؟
روبنده ام را بالا زدم و گفتم :
اونے که دعوت میکنه ،خودش راهش رو هم نشون میده ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯