♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت19☘
بیرون کہ اومدیم من همچنان روبنده ام سرم بود دنبال ماشین میگشتیم کہ آقاے محبے نفس زنان آمد .
رو بہ حاج آقا گفت:
راننده رفت هرچے اصرار کردم صبرکنه تا بقیہ برسن ، نموند . گفت پول هم نمیخوام ، ترسید و فرار کرد.
حالا تو این اوضاع ماشین از کجا گیرمون میاد.
چند نفر بہ سمتمان اومدند و گفتند میخواهند درِ حرم را ببندند .
حاج آقا پرسید : تا کِے بسته میمونه ؟
- هیچے معلوم نیست.تا وقتے مطمئن شدیم اینجا امنه ممکنہ تا شب شاید هم تا فردا
هر کسے چیزے میگفت. من جلو رفتم و گفتم:
بهتره دنبال ماشین بگردیم و بریم. آخہ بقیہ تو کاظمین منتظرمون هستند .باید برسیم کربلا ...
اما سید طوفان سریع گفت
طوفان _نہ حاجے بهتره بریم داخل ، اینجاها امن نیست.
رو به او کردم :
_تا کِے بمونیم؟شاید این در تا فردا بستہ باشہ.
با تحکم گفت :
طوفان_تا هروقت لازم باشہ میمونیم .رومو برگردوندم
زیر لب طورے کہ نشنوه گفتم :"بروبابا ، تو چیکاره اے؟ "
خداروشکر منو نمیدید .
بہ سمتش برگشتم و مثلا مخاطبم حاج اقاست :
_حاج آقا خب این چہ کاریہ بگردیم زودتر ماشین پیدا میشہ
طوفان_نمیبینید چہ خبره؟خطرناکہ
_خب همہ دارن میرن
طوفان_همہ برن . قرار نیست ما تابع بقیه باشیم
_حاج آقا من کہ میگم بریم
طوفان_فعلا کسے از شما نظر نخواست.
حاج آقا_ اے بابا شما دو نفر رو بزارن تا شب یکے بہ دو میکنید.بذارید ببینم چہ فکرے میشہ کرد؟
حِرصَم گرفتہ بود کہ نتونستم جوابش بدهم.
یہ کم از اونجا دور شدم . یک نفر آمد و با لهجہ عربے غلیظ گفت:
ماشین میخواید؟ کجا میخواید برید ؟
فورا گفتم:
بغداد ،کاظمین
مقدار کرایہ را گفت ،زیاد هم گفت و من از طرف بقیہ قبول کردم. سریع بہ سمتشون رفتم .
_حاج آقا ماشین پیدا شد.
همہ بہ من نگاه میکردند. اما "او" با تأسف سرش را تکون میداد.
دیدے حالتو گرفتم ؟
بقیہ هم ترجیح دادند بہ کاظمین برگردیم.
بہ سمت مینے بوس قراضہ اے کہ پارک شده بود، رفتیم و سوار شدیم.
صندلے عقب نشستم و روبنده ام را در آوردم . دلم سبڪ شده بود. شاید باید اول اینجا می اومدم تا براے " آنجا" آماده میشدم.
ماشین راه افتاد . گرسنہ بودم از کیفم شکلاتے درآوردم و مشغول خوردن شدم
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯