♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت21☘
زهره خانم و مادرش داد میزدند .
_ای خدا بدبخت شدیم ، یا حسین
داعشی اند
یا قمر بنے هاشم بہ دادمون برس
نگاهے بہ من کرد و به صورتش زد و با جیغ گفت:
_واااای دختر اگر تو رو ببییند ، یہ کارے کن تو رو نبینن .یہ کارے کُنننننن
با گفتن این حرف چیزے در درونم فرو ریخت .
یعنے اینجا آخر خطه ؟ کاش اینجا آخر خط باشه...
تنها چیزے کہ داشتم روبنده ام بود ، با دستهاے لرزونم اون رو درآوردم و به سرم بستم.
اینجا دیگہ دعا فایده داره ؟
چے بگم ؟ چے بخوااام از خدا ؟
خدایا من از مردن نمیترسم ...
من ... من از ... فقط نزار ... نزار کسے بهم ...کسے بهم دست...
یا زینب کبرے...
درِمینے بوس باز شد .صداے داد و فریاد میومد. جلو دهانم را گرفتم تا صدای هِق هقم بالا نیاد.
با اسلحہ تهدید میکردند
صداے مردے میومد کہ بہ عربے میگفت همہ باید بیایید پایین .جلوتر اومدند و
زدند بہ صندلے ها گفتند زنها هم بیان پایین.
پاهام رمق نداشت هر آن احتمال بیهوش شدنم بود .سرم رو بالا آوردم کہ نگاهم بہ مادر زهره خانم افتاد ، از حال رفتہ بود .
نمیدونستم باید چیکار کنم.
دخترش به سر وصورتش میزد و میگفت مادرم ...
اقای محبے عصبانے شد بہ سمت یکیشون حملہ کرد اما با صداے شلیکے ، عقب رفت و بہ زمین افتاد.
هین بلندے کشیدم و روی دو زانو بہ زمین نشستم.
چشمامو بستم کہ نبینم .
اون مرد فریاد میزد میگفت اگر کسی میخواد جلو بیاد با یہ گلوله تلَفش میکنم.
سید طوفانو دیدم کہ میخواست بلند شہ ولے همون موقع حاج آقا دستشو محکم گرفت و بہ پایین کشوندش.
راننده از ترس بہ التماس کردن افتاده بود. شوهرِ زهره خانم تمام نگاهش بہ همسر و مادر خانمش بود.
یکے از آن مردها بیرون رفت و با راننده وانت تویوتا صحبت کرد . وقتے داخل مینے بوس شد تفنگ را سمت راننده گرفت و دستور داد حرکت کند. راننده با ترس ولرز تمام پشت فرمان نشست و پشت سر وانت حرکت کرد.
سید طوفان خودش را به آقاے محبے رسوند. خون زیادے از بدنش رفتہ بود...آ
یکے از آن مردها تفنگش را بہ سمتش گرفت ولے اون بدون توجہ بہ اونہا درگیر حال آقاےمحبے بود.
هرچہ باهاش صحبت مے کرد جوابے نمے داد.بہ صورتش زد ولے تکان نمی خورد.
حدس زدم تموم کرده.
تو اتاق تشریح مرده دیده بودم ولے اینجا جلو چشم خودم مردن کسے رو ندیده بودم.
خوش بہ حالش شهید شد.
کاش من بہ جاش رفتہ بودم.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯