eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
14.8هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ ☘ براے این درد باید فکرے میکردم . بہ آشپزخونہ رفتم ، همہ جا را برای پیدا کردن قرص مسکن گشتم . در آخر تو یہ قوطے پیداش کردم . قرص رو بہ همراه مقداری زردچوبہ و روغن کہ مثل ضماد درستش کرده بودم برداشتم و بیرون اومدم. صداے شلیک مداوم بہ گوشمان میرسید. قرص رو با یک لیوان آب بہ سمتش گرفتم _لطفا این قرصو بخورید .مُسکنہ چشماشو باز کرد ،ازنگاه مستقیمش سرم را بہ زیر انداختم .ولے چشماش قرمز شده بود . قرص و تو کف دستش انداختم . پا شدم و لگن فلزی کہ گوشه آشپزخونہ بود برداشتم با کترے آب گرمے کہ درست کرده بودم به حال برگشتم. _اگر ممکنہ جورابتون رو در بیارید باید پاتون رو با آب گرم بشورید. جورابشو درآورد و پاشو توی لگن گذاشت . با کترے روے پاش آب گرم ریختم و اون آروم ماساژ میداد. _این ضماد رو بزارید رو پاتون از اتاق یه روسری پیدا کردم و اومدم براش دوباره با چوبها آتل بستم. سعے کردم مثل دفع قبل نگاه نکنم . خواستم بلند شم کہ گفت: _این دفعہ دیگہ فڪر انتقام نبودید؟ چشمام گرد شد فڪر کردم الان میخواد کلی تشکرکنه . بہ کنایہ گفتم _خواهش میڪنم ، وظیفہ ام بود . سیدطوفان_چی؟انتقام وظیفه تون بود؟ نمے دونم چرا احساس کردم داره اذیتم میڪنہ خیلے جدے سرم رو پایین انداختم و با اخم گفتم : _انتقامے در کار نبود ، من وظیفہ پزشکیم رو انجام دادم. یہ لحظہ نگاهم را بالا آوردم. احساس کردم گوشہ لبش باز شد.یعنے لبخند زد؟ سیدطوفان_پزشک خوبے هستید. شاید در موقعیت دیگرے این تعریف را میکرد خوشحال میشدم . اما الان ازدست این نابغہ ناراحت بودم.سریع از اونجا دور شدم و بہ اتاق پناه بردم . این خونه محل اسکان ما شده و هرکس گوشہ اے براے خودش زانوے غم بغل گرفتہ بود. شاید هر کس بہ سرنوشت نامعلومش فڪر میڪرد. نہ غذایے داشتیم و نہ پولے . حاج آقا تصمیم گرفت براے پیدا کردن غذا بیرون برود .اما راننده عرب کہ اسمش عبدالله بود مخالفت کرد و گفت : شما نه! با این محاسن و ظاهر بیرون نرید بهتره. عبدالله و آقاے شریفے(محمود آقا) بیرون رفتند. دوساعت از رفتنشون گذشتہ بود و هیچ خبرے از اونہا نبود. همہ نگران بودیم. زهره خانم و مادرش گریہ میکردند.اونہا رو بہ اتاق بردم. بہ سمت حاج آقا رفتم . _چرا نیومدند؟نکنہ اتفاقے براشون افتاده حاج آقا هم تو فکر بود. حاج اقا _نمیدونم . سید طوفان بلند شد کہ بیرون برود _شما کجا با این پاتون راه افتادید؟ _یہ جورے میرم. "ولے مگہ من اجازه میدهم تو با این پا برے.بہ همین خیال باش" ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯