♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت32☘
با شنیدن این حرفہا نفس کشیدن برایم سخت شد.ناگهان سرم گیج رفت و به زمین افتادم
زهره خانم دوید
_ای وای دختر ، چت شد؟ چرا اینجوری شدی؟
با صدای زهره خانم حاج آقا و سیدطوفان سراسیمه داخل اومدند . به دیوار تکیه داده بودم. با حال خرابم سرم را بالا آوردم با دو ابرو گره خورده و چشمهایے نگران مواجہ شدم.نفس نفس میزدم
_این ... این حرفها ... دروغه حاج اقا نه ؟
حاج اقا سرش را برگرداند و سکوت کرد.
بگید دروغه .حرف بزنید .
اما" او " انگار طاقت دیدن نداشت سریع از آنجا دور شد.
خدایا داری چه سرم میاری؟ امتحانت خیلی سخته ... خیلی سخت.
هق هق گریه ام بلند شد.
بخاطر من چرا باید بقیہ اذیت بشن.
نمیزارم بقیہ بہ پاے من بسوزن ... من نمیزارم اونہا رو بخاطر من بکشند.
نہ نمیزارم چنین اتفاقی بیفته...
با بیحالی بلند شدم و روبنده ام را برداشتم تا خواستم از درِ حال وارد حیاط شم حاج آقا صدایم کرد
حاج آقا_خانم حکیمے شما پدرتون در قید حیات هستند؟
یعنی چے؟ الان چہ وقت این سوالہ
_نه حاج آقا ،چهارسالہ فوت کردند.
حاج اقا در فکر فرو رفتہ بود.
سیدطوفان برگشت با اخم همیشگے به من نگاهے کرد و گفت:
_حتما باید حسِ پزشکیتون گل میکرد که برید اونجا ؟ نمیشد بیخیالش بشید..ببین چہ دردسرے براے خودتون و بقیہ درست کردید.
دست بہ موهایش کشید و لبہ سکو نشست و دستاشو به حالت تکیہ بہ پیشانیش زد.
حاج آقا برگشت رو به سید طوفان و گفت :
_سید این کار فقط به دست تو حل میشه
سیدطوفان لحظہ اے سرش را بالا آورد با ناباوری گفت
_یعنے چی حاج آقا ؟
حاج آقا_میدونم سخته ولی تنها راهه ...
"باید باهم ازدواج کنید ".
سر جایم میخکوب شدم .
همه چیز،مثل یک نوار ویدئو بہ عقب برگشت ...از اول سفر تا اینجا
مرور کردم
من ...کربلا ، کنسلی، شکستن پای زهرا ،من به جای زهرا رفتن،سیدطوفان ،خوابِ پدرم ،رفتن به سامرا ، اسارتمون و حالا اینجا...
سیدطوفان با چشمای گرد شده به حاج آقا نگاه کرد
بلند شد و ایستاد .
سیدطوفان_شوخے کہ نمیکنید حاج آقا؟چی ...چی میگید ؟ نمیشہ آخہ ... شما که وضعیت منو بهتر میدونید ، من تازه دوماهه عقد کردم .
شوک هاے متعدد بر من وارد میشد.
پس اون متاهله و اون دختر در فرودگاه (فاطمه) ...چرا جدے نگرفتم؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯