♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت41☘
بعد از کلے صحبت ڪردن گرسنہ ام شده بود.
سید طوفان سینے غذا رو بہ سمت من ڪشید و خودش هم ڪنارم نشست.
چند لقمہ گرفت و ڪنار ظرف برایم گذاشت.
از این حجم توجہ گونہ هایم داغ شد ،خجالت میڪشیدم.
شام را با هر سختے کہ بود خوردم . خیلے خستہ بودم .
سیدطوفان پاشد و رفت وضو گرفت و بہ نماز ایستاد .
_براے پاتون خوب نیست بایستید.نشستہ بخونید.
برگشت بہ طرفم
_نشستہ بیشتر اذیت میشم.
نماز خوندنش را تماشا میڪردم ، از،خستگے زیاد روے موکت اتاق با چادر دراز ڪشیدم و بہ یڪ دقیقہ نرسید ڪہ خوابم برد.
نیمہ هاے شب با دیدن ڪابوسِ این روزها و صداے جیغ خودم بیدار شدم.
اینبار تپش قلب هم گرفتہ بودم و تقریبا نفس ڪشیدنم بہ سختے بود.
سیدطوفان با اون پاے درد ، بلند شد با یڪ لیوان آب بہ سمتم اومد .آب رو جلوم گرفت اما توان بلند ڪردن دستم را نداشتم .خودش بہ دهانم نزدیک کرد کمے از آب نوشیدم.
نگاه ڪردم زیر سرم بالش و رویم پتو بود.
کِے اینہا رو روے من انداخته بود کہ من متوجہ نشدم.
بہ صورت رنگ پریده ام نگاهے ڪرد و با همون اخم همیشگی گفت :
_ڪِے این ڪابوس ها تموم میشن؟
بهتره پاشے یہ آبے به صورتت بزنے.
جمع خطاب ڪردنش داشت بہ مفرد تبدیل میشد.
اما من هنوز نمیتونستم مفرد خطابش کنم.
حتے توان بلند شدن هم نداشتم .وقتے درماندگیم رو دید دست بہ بازوم گرفت
و با یہ حرکت بلندم ڪرد .انگار پر ڪاهے رو میخواست بلند ڪنہ.
بہ سختے پا شدم و آبے بہ صورتم زدم.
رفتم و همونجا نشستم .خوابم نمیبرد .
سیدطوفان_حدودا ۲۰ دقیقہ مونده بہ اذان صبح
و خودش دوباره بہ نماز ایستاد .
فڪر ڪنم اصلا نخوابیده بود چون هیچ اثرے از پتو یا بالش نبود.
رفتم وضو بگیرم اما با این چادر و روسرے ...یعنے دربیارم؟ بالاخره کہ چے ؟باید از یہ جا شروع ڪنم.
چادر و و روسریم را درآوردم . گیره موهایم را هم باز ڪردم .
وضو گرفتم همینڪہ برگشتم دیدم سر سجاده نشستہ و مرا نگاه میکند اما فورا سرش را پایین انداخت.
معذب بودم فورا روسری و چادر را پوشیدم .
موقع نماز صبح ڪہ شد من هم پشت سرش ایستادم .
با این پا چطور ایستاده نماز میخواند ؟
اولین نماز جماعت دونفره ام را خواندم.
به دور از همہ ے تشویش ها
این نماز دو نفره عجیب آرامش بخش بود.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯