♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت42☘
بعد نماز بہ سجده رفتم . دلم گرفتہ بود.
خدایا این ڪابوس ها ، این اسارت ، این سختے ها کِے تمام میشود؟
در سجده حسابے گریہ ڪردم. وقتے سر از سجده برداشتم ، ڪنار دیوار سرش را تکیہ داده بود و نگاهم میڪرد.
صورتم اشکے بود.
دست برد و اشکہا را با دستانش پاک ڪرد.
_خدا صدامون رو میشنوه ...
این مرد برخلاف ظاهر اخم آلود و جدے اش قلب مهربانے داشت.
نگاهش بیقرارم ڪرد .دوباره بغض ڪردم
چقدر نیاز بہ یک تڪیہ گاه داشتم .انگار حالم را فهمید
دستم را گرفت و فشرد :
_تا من هستم نمیزارم هیچ کسے اذیتت ڪنہ .
آرام سرم را روے شانہ اش گذاشت .
این مرد محبت ڪردن را خوب میدانست
و من بہ محبتِ این غریبہ ےِآشنا نیاز داشتم.
خوب بلد بود چطور مرا با خودش مأنوس کند کہ از او نترسم .آرام ...آرام
من بہ حال خودم میگریستم و جالب اینکہ طوفان هم پا بہ پاے من گریست...
****
"ازدواج در اسارت"
ازدواج آدم ها با اجبار سخت است ،گاهی به خودم نهیب میزدم که نیازی نیست به تکیه گاه به مرد به محرمیت و ...
خودت و خدای خودت کافی است.
اما ترس که برم می داشت در این جای مخوف و وحشت زا ، به او پناهنده می شدم.
آن بالا سری می دانست که زن به تکیه گاه نیاز دارد.
زن به مرد نیاز دارد وبرای همین بود که مردان را "قوامون علی النساء" خواند.
و من دیگر آن دختر ترسو نبودم.مثلا ازدواج کرده بودم اما با هیچ پشتوانه ای برای فردا ...
من دیگر زنی شده بودم که باید سختی های زندگی را هر جور که بود تحمل می کردم.
خوابیدن هایم با ترس و لرز بود. هربار با صداے گلوله از خواب میپریدم.
اما امروز جور دیگری بود.
چرا امروز اینقدر سر وصدا زیاد شده بود؟نڪند خبرے شده؟
ظهر بود ڪہ از اتاق بیرون آمدم. خبری از سیدطوفان نبود.
زهره خانم کہ مرا دید با لبخند بہ سمتم آمد و گفت:خوبی دخترم؟هر وقت مشکلی داری بهم بگو منم مثل مادرت .
به محبتش لبخندی زدم و گفتم:
ممنون الان هم فکر میکنم مادرم هستید
نمیدونم چه خبره اینقدر سرو صدا و زیاده!
رنگ اضطراب ودلهره در چهره مان پیدا بود.
به هرسختی بود نشستیم و کمے صحبت ڪردیم.از وقت ناهارگذشتہ بود. برایم غذا آورد و گفت:
میدونم تو شرایط سختی هستیم. عروسی کردنت... اینجا تو بین این آدم های وحشی اجبار بود. اما ...
آهی کشید و گفت:خدابزرگه ،نگران نباش !
دندان به لب گرفتم و هزار بار خودم را لعنت کردم از اینجا آمدنم.
آهی کشید و گفت: زن بودن سخته اما آدم رو رشد میده. پخته میکنه.
میدونم نگران بعدش هستی ،وقتی از اینجا رفتیم.اما ...
دستی به زانویم گذاشت و ادامه داد :خدا بزرگه ،توکلت بخدا باشه .
یک ساعت بعد آقایان ،همه دور هم خلوت ڪرده بودند. احتمالا برنامہ اے داشتند.
سیدطوفان خستہ بود و بہ اتاق رفت اما من ترجیح دادم کہ پیش زهره خانم بمانم.
بعد نماز مغرب، طوفان را دیدم کہ میخواست بیرون برود اما با لباس بلند و چفیہ عربے کہ بہ صورت بستہ بود.
همین کہ خواست از در حیاط بیرون برود ، از راه رسیدم و با تعجب گفتم:
ڪجا میرید؟
_یہ ڪار ڪوچیڪ دارم برمیگردم
تو این چند روز اسارت نگرانش نشده بودم. اما اینبار نمیدانم چرا دلم شور میزد. من نگران مرد ِ یک روزه ام شده بودم.
خداحافظے ڪرد و رفت ...
رفتنش را نگاه میڪردم ڪہ حاج اقا مرا به خودم آورد :
_نگران نباشید برمیگرده
ڪمے خجالت ڪشیدم :
_اما اون اولین باره از خونہ بیرون میره ، اصلا اینجا رو بلده؟ با اون پا ...
_اولین بارش نیست.
فورے بہ او چشم دوختم .
_یعنی چے اولین بار نیست؟
حاج آقا مردد بود بگوید اما سرش را پایین انداخت و گفت:
هر شب میره..
من اما هاج و واج مانده بودم
_یعنے چے هر شب ؟ چرا بہ من چیزے نگفتید؟
__خودش میخواست کسے ندونہ بخصوص شما .میگفت اگر متوجه بشید باحس پزشکیتون نمیزارید راه بیفتہ
چش هایم از تعجب گرد شده بود.پس دیشب هم رفتہ بود؟
عجب بشری است .بگذار برگردد ... با آن پا راه می افتد.
از وقتے کہ رفتہ بود دوساعتی میگذشت.
و من هر چہ دعا و قرآن بلد بودم خواندم
.
من از تنها بودن مے ترسم.
"حُسنا نباید دل ببندے ...طوفان مال تو نیست.چرا دارم وابستہ اش میشوم؟"
تاصداے در را شنیدم بلند شدم و بیرون رفتم.
خودش بود ...
سرش را بالا آورد و نگاهم ڪرد.
_سلام
باغیض نگاهش ڪردم و بدون جواب بہ داخل رفتم.
نیم ساعتے گذشت کہ داخل اتاق شد.احتمالا سری به حاج آقا زده بود.
_فڪر ڪنم جواب سلام واجبہ خانم دڪتر
_علیک سلام
وقتے لحن ناراحتم را دید دستی پشت سرش گذاشت و بہ حالت درماندگی چند قدم رفت و برگشت. بعد هم روبہ روے من بہ دیوار تکیہ داد و نشست.
طرف دیگر را نگاه میڪردم اما او خیره من بود.داشتم معذب میشدم
_اگر نگاه ڪردنتون تموم شد میشہ بفرمایید ڪجا تشریف برده بودید با این پا؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯