eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ ☘ بالاخره آن روز لعنتے رسید. امروز پنج شنبه بود. تقریبا یڪ هفتہ از اسارتمون میگذشت. دم دماے عصر بود کہ صداے کوبیده شدنِ در ِ حیاط بلند شد. انگار چند نفر با چیزے محڪم بہ در میکوبیدند. عبدالله در را باز ڪرد. از لاے در نگاه ڪردم .چند مرد با اسلحہ با عبداللہ حرف میزدند .خوب کہ نگاه ڪردم همراهشان هم مرد همسایہ و یڪ زن بود. جلو دهانم را گرفتم کہ جیغ نڪشم.پاهایم سست شده بود . سیدطوفان حالم را ڪہ دید بہ طرف در رفت . خودم را بہ آستین هایش آویزان ڪردم . ناے ایستادن نداشتم . از لاے در نگاه ڪرد ، صورتش برافروختہ شد. بہ من و سپس بہ اطراف نگاهے انداخت. با عجلہ دستم را گرفت و گوشہ اے نشاندم.چادر و روبنده ام را آورد. بہ سختے سرم ڪردم. سیدطوفان‌_هر اتفاقے افتاد از اینجا بیرون نمیاے فهمیدے؟گفتم هر اتفاقے ...فهمیدے؟ با سر اشاره ڪردم کہ فهمیدم . داشت میرفت لحظہ آخر صدایش زدم براے اولین بار اسمشو صدا زدم _طوفان _جانم با جانم گفتنش قلبم بہ تپش افتاد،بہ قلب بیچاره من رحم کن خودش هم متوجہ حرفش شد . ابروهاشو بالا داد _من ... من ..مے ترسم اومد روبہ روم ایستاد ، دستامو گرفت اینقدر گرم کہ یادم رفت اصلا کجا هستم . _تا من هستم نگران نباش و من بدون تو بودن را چہ طور تصور کنم؟ در را باز ڪرد و لحظہ آخر نگاه مستاصلے بہ من انداخت. صداے بحث و درگیرے می آمد. از این وحشے ها هر ڪارے برمے آید.ڪارے بہ مجرد و متاهل نداشتند. تمام ماهیچہ هاے بدنم منقبض شده بود _باید چیڪار ڪنم خدایا ...من میدونم معجزه هم اتفاق میفتہ .میشہ براے من معجزه کنے ؟ یا فاطمہ ...تو مادرمے دست دخترت رو نمیگیری ؟ بحق زینبت کہ رنج اسارت رو ڪشید کمکم ڪن اینہا دست خالے از اینجا برن . قول میدهم ... قول میدهم اگر کمکم کنید ،قربانے بدهم .اسماعیلم را قربانے میڪنم. هق هق میڪردم تنہا چیز با ارزشے کہ دارم قربانیش ڪنم ...تنها چیز با ارزشم ...اسماعیل من ...طوفانہ من قول میدهم همسر یڪ روزه ام را قربانے کنم. ازش میگذرم .من با تمام وجودم ازش میگذرم .اون مال من نیست. تو همون حین صدای داد حاج آقا رو شنیدم _سید ...بس ڪن بیا برو ڪنار در باز شد با آخرین رمقے کہ داشتم بزور لب زدم _یاحسین و دیگر هیچ نفهمیدم . چشمامو باز ڪردم .تمام بدنم درد میڪرد.اینجا دیگہ ڪجاست؟ بلند شدم یہ مزرعہ بود .یہ مزرعہ سرسبز ِگندم چشم چرخوندم یہ درخت سبز و یہ کلبه بود. در کلبہ را باز ڪردم .پدرم نشستہ بود و قرآن میخواند _بابا پدر_اومدے بابا جان ، خیلے وقتہ منتظرت بودم .بیا بشین خوبے دخترم ؟ مرا نشاند .مهربانانه نگاهم ڪرد پدر_ مواظب قلبت باش و اشاره بہ قران ڪرد . راستے قبول باشہ. _ بابا من هنوز زیارت نرفتم. پدر_اسماعیلت رو کہ قربانی ڪردی.اون رو میگم .قبول باشہ وقتے با خدا معامله ڪنے اونهم سر با ارزش ترین چیز در زندگیت ، خدا هم دستتو میگیره . حُسنا جان من باید برم گندم هاے اینجا رسیدند باید برم بچینمشون وگرنہ دیر میشہ. تو هم سرِ قولت باش. از درِ کلبہ خارج شدیم .اون گندم هاے سبز همہ رسیده و زرد شده بودند . بابا رفت . صداهایے میومد و من از اون فضا جدا شدم . چشمامو بہ سختے باز ڪردم ... من ڪجا هستم؟ ↩️ ... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯