♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت91🍃
درِ ڪلبہ رو باز ڪردم .دوباره همون جاے قبلے...از لاے دیوارهای چوبے ڪلبہ روزنہ اے از نور خورشید بہ داخل راه باز ڪرده بود و صحنہ زیبایے بہ وجود آورده بود.
بابا روے صندلے نشستہ بود.
پدر_حُسنا بابا بیا سیدعلے رو از من بگیر ،
_سیدعلے؟این بچہ ڪیہ بابا؟
پدر_ بچہ تو و آقا سیده ، بابا جان مراقب این بچہ باش ...امانت امام حسینہ ها
جلو رفتم و نوزادے ڪہ تو بغل بابا بود رو بہ آغوش گرفتم.
بہ محض بغل ڪردن آرامش خاصے تمام وجودم را در برگرفت.
صورتش را بوسیدم ،بوے عجیبے میداد شبیہ عطر حرم ...
شروع بہ گریہ ڪرد ...
با صداے گریہ از خواب پریدم .
همہ جا تاریڪ بود .نمےدونم ساعت چند بود ، تمام بدنم درد داشت.از ضعف زیاد معده درد گرفتہ بودم.
بہ سختے از جایم بلند شدم و بہ سمت آشپزخونہ رفتم.
از تو یخچال یہ ڪم شیرینے برداشتم و خوردم.
ضعفم بہتر شده بود.
بہ خوابم فڪر میڪنم.
_بابا تو هم نمیای تو خوابم وقتے هم میاے یہ چیزے برام دارے.
این جملہ مداوم در ذهنم تداعے میشد.
"امانت امام حسینہ ...مراقبش باش
امانت امام حسینہ"
صداے اذان بلند شد.
براے آرامش این آشوب درونم وضو گرفتم و بہ اتاق رفتم.سجاده ام را پہن ڪردم و چادر نماز را پوشیدم .
قربة الے الله...
نماز صبح را ڪہ خواندم.دو رڪعت نماز هم براے آرامش این دلِ خرابم خواندم.
بعد نماز بہ زهرا پیام دادم ڪہ ساعت ۸ دنبالم بیاید .
یہ ڪم دراز ڪشیدم و زیر لب استغفار میڪردم .
_خدایا ڪجاے ڪارم اشتباه بود.باید چیڪار میڪردم ...این چہ اتفاقاتیہ داره سرم میاد ،
من چطورے میتونم این امانت رو ازش مراقبت ڪنم؟
یعنے باید نگہش دارم؟
پس آبروم چے؟ هنوز ازدواج نڪرده بچہ دار شدم؟ بچہ بدون پدر مگہ میشہ؟
خدایا خودت بہ حالِ خرابم بہ آبرویم رحم ڪن
افڪارم را پس زدم .خواب ڪہ حجت نیست.
بالاخره زهرا دنبالم اومد و باهم بہ مطب دڪتر سروری رفتیم.
بہ عنوان اولین بیمار داخل شدیم.
دڪتر بعد از ڪلے سوال و دیدن جواب آزمایش اشاره ڪرد ڪہ باید سونوگرافے انجام شود .
اشاره ڪرد روے تخت ڪنار دستگاه دراز بڪشم.
زهرا بالاے سرم ایستاده بود و دستامو گرفتہ بود.
چشمامو بستہ بودم
براے لحظہ اے صداے تالاپ تلوپ قلبش آمد .
با هر تپش قلبش، گویے قلب من از حرڪت مے ایستاد.
بدنم یخ ڪرده بود.
زهرا _دستات یخ کردند ، حُسنا نگران نباش همہ چے درست میشہ
خانم دڪتر _با تاریخے ڪہ من میبینم این جنین الان ۱۲ هفتہ و سہ روزش هست .
غربالگریش هم مشڪلے نداره
بہ احتمال ۹۹درصد هم پسره ...
بہ پسرے ڪہ در خوابم بود ،بہ " سید علے" فڪر میڪنم .
زهرا و خانم دڪتر بلند شدند و مشغول صحبت شدند.
زهرا_خانم دڪتر حقیقت اینہ، حُسنا شرایطش الان مساعد این بچہ نبود.اخه الان تازه باهم مَحرَم شدند و حتی تو شناسنامہ شون هم اسمشون نرفتہ ...یہ ڪم نگرانیم میشہ ڪارے ڪرد ؟
دڪتر _زهرا تو خودت میدونے الان این جنین ۱۳هفتہ هست. باید بسترے بشه و مسایل قانونی داره ، خیلے این ڪار سختہ، براے من مسئولیت داره
زهرا _استاد یعنے تو ڪلینیک یا جاے دیگہ نمیشہ؟
زهرا اصرار میڪرد و با ڪلے خواهش و تمنا، دڪتر قبول ڪرد ،داروهاے مخصوص را زهرا برایم نوشت و مُہر خودش را پاے دفترچہ زد .
براے عصر وقت گرفت تا ڪار را تمام ڪنیم.
از مطب ڪہ خارج میشدیم بہ این فڪر میڪردم ڪہ قرار است قتل نفس انجام بدهم .
قرار است قاتل باشم...
_زهرا من قراره قاتل بشم؟من دارم چیڪار میڪنم؟تو عمرم قتل انجام نداده بودم ڪہ الان دارم انجام میدهم.
زهرا_حُسنا خودت هم خوب میدونے درستہ این ڪار واقعا ظلمہ و ڪفاره هم داره ولے بخاطر شرایط و آبروت مجبورے.
تو ماشین نشستم وزهرا بہ داروخانه رفت تا داروهایم را بگیرد.
چند دقیقہ اے گذشت از سر ڪلافگے داشبورد ماشین را باز کردم یہ پاڪت بیرون افتاد .
زهرا هم همزمان اومد و ڪنارم نشست.
_چہ ڪارتِ عروسیہ قشنگے، براے ڪیہ؟
پاڪت را باز ڪردم
فاطمہ و سیدطوفان
طبق آیہ هاے عشق قرار است گردهم آییم تا ....
بقیہ اش را نخوندم .
بہ زهرا نگاه ڪردم ... غصہ دار نگاهم میڪرد.
زهرا نمیدانست این دلِ من هنوز بیقرار مردے ست ڪہ فرزندش را در وجودم میپرورانم و او فارغ از همہ جا،درگیر بساط عیش و نوش خودش هست .
چقدر این روزها از او دلگیر بودم.
باید میبود و حالم را میدید. او در حقم ظلم ڪرده . این روزها چقدر از او بدم مے آید
_همین پنج شنبہ
بے اختیار اشڪهایم شروع بہ ریختن کرد.
سرم را بہ شیشہ چسباندم و غرق غصہ هایم شدم.
گاهے از تو متنفر میشوم .
در این ابتلائات سخت باید باشے و دستم را بگیرے.
ڪجایے اے مرد ؟تصور بے مہریت برایم مشڪل است . توڪہ پابہ پاے من گریستے چگونہ رهایم میڪنے در این بازار آشوب دنیا
با این خبر عروسے ، انگیزه ام براے ڪشتن یڪ مظلوم قوت میگیرد.
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯