eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
13.8هزار ویدیو
635 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 ❤️ از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم. فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم . http://eitaa.com/cognizable_wan