🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_سیزدهم
خسته به هتل رسید ، محمدحسین و سجاد در حال شام خوردن بودند . چند لحظه به صحنه مقابلش زل زد و خاطراتش با آن دو در ذهنش جان گرفت .
روزی را به یاد آورد که همراه مرصاد برای بردن غذا به مناطق فقیرنشین رفته بودند و تلفن همراهشان را از دسترس خارج کرده بودند . نگرانی محمدحسین و شماتت سجاد .
آخرین ملاقاتش با سجاد بیش از هر چیزی او را می آزرد ، هیچ وقت فکر نمی کرد پسر عمویی که همیشه نامزدش تلقی می شد با سوء ظن به او و عملکردش نگاه کند .
در افکارش غوطه ور بود که محمدحسین سنگینی نگاهی را حس کرد و سرش را بالا آورد و مهدا را دید .
مهدا لحظه ای بی حرکت به او نگاه میکرد که با صدای تماس امیر به خودش آورد . ظاهر و چهره اش به قدری متفاوت شده بود که کسی نتواند او را بشناسد .
بسمت آسانسور رفت و تماس را وصل کرد .
ـ الو ؟
+ سلام مینا ، کجایی ؟
مهدا متوجه شد که هم اتاقی های امیر رسیده اند و او میخواهد رابطه شان را عادی جلوه دهد ، حس کرد تلفن روی اسپیکر است برای همین با امیر همکاری کرد و ادامه داد .
ـ سلام عزیزم . هتل ، الان رسیدم .
+ بنظر خسته میای ، شام خوردی ؟
ـ نه ، خستم الان میل ندارم
+ ینی چی مینا نمیشه که بخاطر یه پروژه کم خواب و کم غذا بشی ، غذاتو میگیرم میارم اتاقت
ـ مهرداد نمیشه صبحان...
+ نخیر نمیشه ، برو اتاقت الان میام ، فکر کنم هم اتاقی هات هم اومده باشن
ـ اوکی ، تنکس
+ خواهش خانم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_سیزدهم
دوست دارم که برود. همين الان هم برود. حتي نمي توانم لحظه اي حضورش را تحمل كنم. درونم غوغا شده. بغض بي صدا آمده پشت گلويم خانه كرده است.
دستانم را در هم فشار مي دهم.
خيلي زيركانه بحث را از مجراي اصلي اش خارج مي كند:
-با چند تا از اساتيد بحثي داشتيم سر اين كه الان نقش زن و مرد در زندگي دچار انحراف شده . خيلي بحث خوبي بود. همين بحث هم شد
سر منشاء اين كه چند تا از دانشجوها كه توي اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و كلا متفاوت انتخاب كردند.
حالم بهتر نمي شود و نمي فهمم چه مي گويد. كلماتش برايم گنگ است. كوتاه نمي آيد.
-بحث سر اين بود كه الان نقش زن ها و مردها تغيير كرده و همين هم باعث شده كه آرامش و شيريني زندگي براي هر دو قشر از بين بره.
از روحيات مرد و چيزهايي كه اين روحيات رو زنده نگه مي داره يا از بين مي بره ، طبق تجربه و علمي صحبت شد. مطمئن باشيد كه اين ملاك ها
بي پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم كه خودم خرابش نكنم.
اين مصطفي لنگه پدر و علي است. دارم فكر مي كنم تنها درخواستي که از خدا كردم چه بود :
يكي مثل علي.
در تنهایی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برایم عکس هایی از فروشگاه های آن جا انداخته و فرستاده است. لباس هایی ساده و بی طرح وشكل ونوشته ی آن جا. هرقدر لباس های ما پراز تصاویر کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ریزو حروف انگلیسی است، این جا طبق قوانین روان شناسی، ساده و خوش رنگ است.
مختصر برایش مینویسم:
- آخر آنها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و این ما هستیم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمریکایی برای خراب و فاسد شدن قرار داریم. ما باید خراب شویم، چون اگر سالم بمانیم همه دنیا را آبادی مسلمانی می بخشيم.
مبينا با سؤال هایش درباره مصطفی، کلافه ام
می کند و می نویسد:
- من که ندیدم، ولی فکر میکنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...
و یک شکلک خنده و زبان در آوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش میشود.
نگاه های سعید و مسعود با نگاه های على تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زیبا نیست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر وعلى باسكوت سعید و مسعود ومن حالتی متناقض به خانه داده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan